💢دوتا دستور برای چهارشنبه آخر ماه صفر
🔰برای بی نیازی:
هرکس در آخرین چهارشنبه ماه صفر
بخواند سوره «المنشرح، تین، نصر و
توحید» هر کدام هفت مرتبه پس به حول
و قوه الهی بینیاز میشود قبل از تمام
شدن سال.
🔰برای طول عمر:
هرکس بخواند این دعا را در آخرین
چهارشنبه ماه صفر، نمیمیرد در آن سال
بهطوری که عزرائیل به خداوند میگوید: یا
رب! عمر فلانی تمام شده است و شما امر
به قبض روح او نکردید، خداوندمیفرماید:
راست میگویی ولیکن عمر او را بهسبب
قرائت این دعا طولانی کردم و تا آخر صفر
آینده او را از جمیع آفات و بلایا حفظ
کردم.
«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم اللّهم یا ذَا
العَرشِ العظیم و العَطاءِ الکریم عَلیکَ
اِعتمادِی یا اللّهُ یا اللّهُ یا اللّهُ الصّمدُ
الرّحمنُ الرّحیمُ، یا فردُ یا وترُ یا حَیُّ یا
قَیُّوم، اِمْنَعْ عَنِّی کُلَّ بلاءٍ و بَلیّةٍ و فرقةٍ و
هامّةٍ، وَامْنَعْ عَنِّی شَرَّ کُلِّ ظالمٍ و جبّارٍ یا
قدّوسُ یا رحمنُ یا رحیمُ»
📘منبع: کتاب مرقاة الجنان، فی اعمال
الشهور الاثنیعشر صفحه 66 و 67.
برای دیگرانم ارسال کنیم☺️
🍃🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃🍃
کپی با ذکر صلوات به نیت سلامتی و تعجیل امر ظهور امام زمان ع
#اول_ماه_قمری
🔸 امروز پنج شنبه ۱۵ شهریور برابر با اوّل ماه ربیع الاول
🔹 نماز اول ماه و صَدقه برای سلامتی امام زمان (عج) فراموش نشود
اَللّهُمَ عَجِّل لِوَلِیَک الفَرج
تلنگر
هر سال بعد از ماه محرم و صفر که میشد مرحوم علامه امینی خطاب به عزاداران سیدالشهدا(ع) میفرمودند:
کبوتربازها وقتی یه کبوتر از بازار میخرند، چند روزی بال و پرش رو میبندند، روی پشت بام خونه بهش آب و دانه میدن، بعد چند روز بال و پرش رو باز میکنند و پروازش میدن، اگه اون کبوتر رفت و مجددا برگشت روی همون پشتبام نشست، میگن هنر داره و رگه داره، اما اگه برنگشت و رفت روی پشتبام کس دیگهای نشست، میگن بیهنر و بیرگ بود!
توی این دو ماه امام حسین-ع- ماها رو خرید، بال و پرمون رو بست پیش خودش نگه داشت، در این دو ماه میهمان امام حسین-ع- بودیم و هرجا دعوتمون کردند به احترام امام حسین-ع- بود و در واقع از آب و نان امام حسین(ع) خوردیم.رزق و روزیمون شد ماه اخر صفر هم امام رضایی شدیم......
و الان بعد از دو ماه بال و پرمون رو باز کردند که پرواز کنیم، نکنه که بیهنر و بیرگ باشیم، بریم روی بام کسی دیگه بشینیم، نکنه نان و نمک بخوریم و نمکدون بشکنیم ...
فَبِعِزَّتِكَاسْتَجِبْلِىدُعائِى
قبر شيخ آماده بود و كنار آن تلي از خاك ديده مي شد. مردم اطراف قبر حلقه زدند.
صداي گريه آنها هر لحظه زيادتر مي شد.
جسد *شيخ طبرسي* را از تابوت بيرون آوردند و داخل قبر گذاشتند.
قطب الدين راوندي وارد قبر شد و جنازه را رو به قبله خواباند و در گوشش تلقين خواند.
سپس بيرون آمد و كارگران مشغول قرار دادن سنگهاي لحد در جاي خود شدند.
پيش از آنكه آخرين سنگ در جاي خود قرار داده شود، *پلك چشم چپ شيخ طبرسي تكان مختصري خورد* اما هيچكس متوجه حركت آن نشد!
كارگران با بيلهايشان خاكها را داخل قبر ريختند و آن را پر كردند. روي قبر را با پارچه اي سياه رنگ پوشاندند.
*آفتاب به آرامي در حال غروب كردن بود.*
مردم به نوبت فاتحه ميخواندند و بعد از آنجا ميرفتند.
شب هنگام هيچ كس در قبرستان نبود.
*شيخ طبرسي به آرامي چشم گشود.*
اطرافش در سياهي مطلق فرو رفته بود.
*بوي تند كافور و خاك مرطوب مشامش را آزار ميداد.*
*نالهاي كرد.*
*دست راستش زيربدنش مانده بود.*
*دست چپش را بالا برد.*
*نوك انگشتانش با تخته سنگ سردي تماس پيداكرد.*
*با زحمت برگشت و به پشت روي زمين دراز كشيد.*
*كمكم چشمش به تاريكي عادت كرد.*
*بدنش در پارچهاي سفيد رنگ پوشيده بود.*
آرام آرام موقعيتي را كه در آن قرار گرفته بود درك ميكرد.
آخرين بار هنگام تدريس حالش بهم خورده بود و ديگر هيچ چيز نفهميده بود.
*اينجا قبر بود!*
او را به خاك سپرده بودند. ولي او كه هنوز زنده بود. زنده به گور شده بود. هواي داخل قبر به آرامي تمام ميشد و شيخ طبرسي صداي خس خس سينهاش را ميشنيد.
*چه مرگ دردناكي انتظار او را ميكشيد.*
*ولي اين سرنوشت شوم حق او نبود.*
*آيا خدا ميخواست امتحانش كند؟*
چشمانش را بست و به مرور زندگيش پرداخت.
سالهاي كودكياش را به ياد آورد واقامتش در مشهد الرضا را. پدرش *«حسن بن فضل »* خيلي زود او را به مكتب خانه فرستاد.
از كودكي به آموختن علم و خواندن قرآن علاقه داشته و سالها پشت سر هم گذشتند. *به سرعت برق و باد!*
شش سال پيش زماني كه 54 ساله بود، سادات آلزباره او را به سبزوار دعوت كرده و شیخ دعوتشان را پذيرفت و به سبزوار رفت.
مديريت مدرسه دروازه عراق را پذيرفت و مشغول آموزش طلاب گرديد و *سرانجام هم زنده به گور شد!*
چشمانش را باز كرد.
چه سرنوشتی در انتظار او بود
*ديگر اميدي به زنده ماندن نداشت.*
*نفس كشيدن برايش مشكل شده بود.*
*هر بار که هواي داخل گور را به درون ريههايش ميكشيد سوزش كشندهاي تمام قفسه سينهاش را فرا ميگرفت.*
*آن فضاي محدود دم كرده بود و دانههاي درشت عرق روي صورت و پيشاني شيخ را پوشانده بود.*
*در اين موقع به ياد كار نيمه تمامش افتاده و چون از اوايل جواني آرزو داشت تفسيري بر قرآن كريم بنويسد.*
*چندي پيش محمد بن يحيي بزرگ آلزباره نيز انجام چنين كاري را از او خواستار شده بود.*
اما هر بار كه خواسته بود دست به قلم ببرد و نگارش كتاب را شروع كند، كاري برايش پيش آمده بود.
*شيخ طبرسي وجود خدا را در نزديكي خودش احساس ميكرد.*
*مگر نه اينكه خدا از رگ گردن به بندگانش نزديكتر است؟*
به آرامي با خودش زمزمه كرد:
*خدايا اگر نجات پيدا كنم، تفسيري بر قرآن تو خواهم نوشت.خدایا مرا از اين تنگنا نجات بده تا عمرم را صرف انجام اين كار كنم.*
*ولی شيخ طبرسي در حال خفگی و زنده بگور شدن بود.*
*اما به یکباره كفندزدی با ترس و لرز وارد قبرستان بزرگ میشود.*
*بيلي در دست به سمت قبرشيخ طبرسي رفت.*
*بالاي قبر ايستاد و نگاهي به اطراف انداخت.*
*قبرستان خاموش بود و هيچ صدايي به گوش نميرسيد.*
*پارچه سياه رنگ را از روي قبر كنار زد و با بيل شروع به بيرون ريختن خاكها كرد.*
*وقتي به سنگهاي لحد رسيد، يكي از آنها را برداشت.*
*نسيم خنكي گونههاي شيخ را نوازش داد.*
*چشمانش را باز كرد و با صداي بلند شروع به نفس كشيدن كرد. كفن دزد جوان، وحشت زده ميخواست از آنجا فرار كند اما شيخ طبرسي مچ دست او را گرفت.*
*صبر كن جوان!*
*نترس من روح نيستم.* *سكته كرده بودم. مردم فكر كردند مردهام مرا به خاك سپردند.*
*داخل قبر به هوش آمدم. تو مامور الهي هستي....*
*آیا مرا میشناسی؟*
بله مي شناسم!
شما شيخ طبرسي هستيد که امروز تشييع جنازه تان بود.
دلم ميخواست،
دلم ميخواست زودتر شب شود و بيايم كفن شما را بدزدم!
*به من كمك كن از اينجا بيرون بيايم.*
*چشمانم سياهي ميرود.*
*بدنم قدرت حركت ندارد.*
كفن دزد شيخ طبرسي را بيرون آورده در گوشهاي خواباند و بندهاي كفن را باز كرد و به گوشهای انداخت.
*مرا به خانهام برسان. همه چيز به تو ميدهم. از اين كار هم دست بردار.*
*كفن دزد جوان لبخند زد و بدون آنكه چيزي بگويد شيخ را كول گرفت و به راه افتاد.*
*شيخ طبرسي به كفن اشاره كرد و گفت:*
*آن کفن را هم بردار.*
*به رسم يادگاري! به خاطر زحمتي كه كشيدهاي جوان به سمت كفن رفت. خم شد و آن را برداشت.*
*خيلي وقت است به اين كار مشغولي؟*
*بله جناب شيخ. چندين سال است عادت كردهام در اين شهر مرگ و مير زياد است.*
*اگر روزي مردهاي را در يكي از قبرستانهاي اين شهر خاك كنند و من شب كفنش را ندزدم آن شب خوابم نميبرد. كفنها را به بازار مشهد رضا ميبرم و ميفروشم.*
*از اين كار توبه كن، خدا از سر تقصيراتت ميگذرد.*
*آن دو از قبرستان خارج شدند.*
*جوان پرسيد:*
*از كدام طرف بروم؟*
*برو محله مسجد جامع، من همسايه محمد بن يحيي هستم.*
*جوان به راه خود ادامه داد. شيخ طبرسي نگاهش را به آسمان و ستارههاي بيشمار آن دوخته بود وخدا را شکر میگفت.*
*علامه طبرسی با کمک خداوند نذرش را ادا کرد و کتاب گرانبهای تفسیر مجمع البیان رانوشت ...*
* مرگ ما چگونه است ...؟
#چه امتحانی در پیش داریم ... ؟؟
>> مراقب باشیم حساب در پیش داریم ... !!!
⛔️به شیعیان و دوستان ما بگویید که خدا را به حقّ عمّهام حضرت زینب(سلام الله علیها) قسم دهند که فرج را نزدیک گرداند
🕊🌹اللهم عجل لولیک الفرج بحق عمه جان حضرت زینب (سلام الله علیها)🕊🌹
🍃سلام و نور
رحمت الهی بر تک تک شما عزیزان بزرگوار
دسته های گل محمدی صلوات به نیابت از عالم بسیار با عظمت #شیخ_طبرسی
هدیه به حضرت مهدی عج ،
🩸🔴دست علما هم بسیار باز است🔴🩸
☘الّلهُمَّ
🍀صلّ
☘علْی
🍀محَمَّد
☘وآلِ
🍀محَمَّدٍ
☘وعَجِّل
🍀فرَجَهُم
نشر صدقه جاریه است*
🌹اللهم الرزقنی حسن العاقبه ...🌹انشاالله
#شیخ_طبرسی
#جرعهای_از_معرفت
💠حاج اسماعیل دولابی؛
🔸در جوانی اسبی داشتم. وقتی از کنار دیواری عبور میکرد و سایهاش به دیوار میافتاد، اسبم به آن نگاه و خیال میکرد اسب دیگری است. به همین خاطر خرناس میکشید و سعی میکرد از آن جلو بزند و، چون هرچه تند میرفت، میدید هنوز از سایهاش جلو نیفتاده است؛ باز هم به سرعتش اضافه میکرد تا حدی که اگر این جریان ادامه پیدا میکرد مرا به کشتن میداد. اما دیوار تمام میشد و سایهاش از بین میرفت، آرام میگرفت.
🔸در دنیا وقتی به دیگران نگاه کنی، بدنت که مرکب توست میخواهد در جنبههای دنیوی از آنها جلو بزند و اگر از چشم و همچشمی با دیگران باز نگهش نداری، تو را به نابودی میکشد.