من وقتی باهات حرف میزنم
انگار لبه کرهی ماه نشستمُ
پاهامو آویزون کردم،
انگار زیر بارون دراز کشیدم و عمیق نفس میکشم،
انگار بین ابرای پشمکی پرواز میکنم و اونقدر دور میشم که بین یه تیکه ابر صورتی گم شم.
اصلا انگار آسمون آبی تر از همیشه
است، غذاها برام خوشمزه تر و آبدار
تره، همه چیز قشنگه و قرار نیست
اذیتم کنه، انگار با زندگی آشتی کردم
و میتونم با امید بهش ادامه بدم و
دوستت داشته باشم؛
کنار من خودت باش؛
اگه ناراحتی، الکی نخند.
اگه خوشحالی، از دیدن خندههات محرومم نکن.
اگه بیحوصلهای، خودتو خوب نشون نده.
اگه خستهای، سرتو بزار رو شونم تا وقتی خستگیت در بره.
اگه میخوای گریه کنی، بغل من برات بازه.
کنار من خودت باش، من ازت انتظار ندارم همیشه بهترین ورژن خودت باشی، بعضی روزا هیچجوره حال آدم سر جاش نمیاد و فقط باید بگذره، تو همون روزا رو من حساب کن.
ولی دوست داشتن واقعی:
اینجوریه که میگرده ببینه چی خوشحالت میکنه که انجام بده؛ چی ناراحتت میکنه که حتی ناخوداگاهم انجام نده؛ میگرده و میگرده ببینه مورد علاقه هات چیان، که با اونا خوشحالت کنه.
همیشه سعی میکنه لبخند رو بیاره رو لبات، حتی با کارای کوچیک
چشماش جز تو کسیو نمیبینه
و دوس داره تمام لحظههاشو کنار تو سپری کنه
اگه غیر از اینه
اون دوست داشتنو ساعت 9 بزار دم در رفیق، خب؟
ببین منو، من با تموم سلول به سلول تنم بهت قول میدم هر وقت بغل خواستی بغل من هست، هر وقت غصه داشتی گوشای من هست، هر وقت عشق خواستی قلب من هست.
هدایت شده از .
فکر میکنی چقدر باید بگذره که من توان اینو داشته باشم که جلویِ احساسم وایسم تا دیگه سمتت نیام؟ چقدر دیگه تو سرم و فکرام باهات حرف بزنمو سکوت کنی؟ چقدر دیگه باید احمق باشم که ازت کلی دلخور باشمو هنوز حق به تو بدمو خودم رو سرزنش کنم؟ چیه؟ داری به من میگی احمق؟ آره من همون احمقیام که هنوز برات میمیرم .