🌼🍒: www.340.ir
✅رفع #امواج_مضر با وضو⇩
✍در احادیث آمده است که #آب_وضو را خشک نکنید.
دلیل پزشکی آن:
بدن در برابر سرمایی که حس میکند خود به خود درجه حرارت را بالا میبرد تا آن را خشک کند.
این تحریکات باعث بهبود و افزایش گردش خون و ورود اکسیژن بیشتری به بافتها و عضلات زیر پوست شده که باعث #شادابی و #نشاط میشود.
امروزه هم بارهای الکتریکی زائد در اثر تحریکات مغناطیسی و الکتریکی اطراف ما همچون نیروگاههای برق، موبایل، تلویزیون و سشوار بر #مغز تاثیر میگذارد و این اثرات در نواحی که تحریکات عصبی بیشتری دارد، خطرات جدیتری را به دنبال دارد.
این نواحی دقیقا همان نواحی شستوشوی وضو است (سر، صورت، دست، مچ دست و پا). که بهترین و ارزانترین و بیخطرترین راه برای دفع این امواجِ زائد، آب است که در وضو باعث انتقال بارهای ساکن از بدن به اطراف میشود.
همچنین امروزه اثرات وضو در پیشگیری از #سرطان_پوست که از عوارض تابش آفتاب و اشعه UV است توسط دانشمندان اثبات شده است.
🌸🍃🌺🍃🌸
#وضوی_قبل_ازخواب_یادتون_نره😉
@mobarz2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امشب_شب_جمعه_است
نمیدانم کمیل را کجا میخوانی!
نجف،کربلا،شاید هم در تاریکی بقیع.
🌹 آقای من...
امشب کمیل را هر کجا خواندی
به این فراز از دعا که رسیدی یاد من هم کن:
اللهم اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعاء...
🌹 آری آقای خوبم...
کاش گناهانم می گذاشت
دعاهایم از سقف دهانم بالاتر روند تا آسمانها.....
و به اجابت برسند که زیاد دعا کرده ام...
🌹 آری آقای خوبم..
زندانی شده ام.زندانی نفس،
زندانی گناهانم ،زندانی دنیا......
و من را بگو که می خواهم یارت باشم...
🌹 آقای خوبم...
کمیل خواندی یادمان کن امشب..
🌼 #اللهـم_عجـل_لولیـک_الفـرج
6.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ امروز ⬇️
⚜ جمعه ⚜
☀️ ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ خورشيدی
🌙 ۱۷ رمضان ۱۴۴۲ قمری
🎄 ۳۰ آوریل ۲۰۲۱ میلادی
#دعای_روز_هفدهم_رمضان 7⃣1⃣
✨ اللهمّ اهْدِنی فیهِ لِصالِحِ الأعْمالِ واقْـضِ لی فیهِ الحَوائِجَ والآمالِ یا من لا یَحْتاجُ الى التّفْسیر والسؤالِ یا عالِماً بما فی صُدورِ العالَمین صَلّ على محمّدٍ وآلهِ الطّاهِرین. 🤲
💛 خدایا #راهنمائیم کن در آن به کارهاى شایسته و اعمال نیک وبرآور برایم #حاجتها و #آرزوهایم اى که نیازى به سویت تفسیر وسؤال ندارد #اىداناى به آنچه در سینه هاى جهانیان است درود فرست بر محمد وآل او پاکیزگان.🌹
╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮
🆔 @mobarz2
╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
اعمال ماه رمضان
60874cd9fcffba18aff63b0e_4514435733755317017.mp3
8.06M
هر روز یک جزء به نیت فرج
تحدیر جزء_ ۱۷ ☝️☝️☝️
╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮
🆔 @mobarz2
╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
اعمال ماه رمضان
Baqara_aye (266)-2.mp3
7.39M
🚩در بهار قرآن، هر روز ۲۰ دقیقه با تفسیر کلام الله مجید
🔉 بشنوید| تفسیر سوره بقره- آیه ۲۶۶ (بخش دوم)
استاد فیاض بخش
🔸روز هفدهم ماه مبارک رمضان:
امام زینالعابدین علیهالسلام: «إنّ مِن أخلاقِ المُؤمنِ الإنفاقَ على قَدرِ الإقتارِ..»
از خصلتهاى مؤمن، انفاق كردن به اندازه تنگدستى است.
(تحتالعقول، ج۱، ص۲۸۲)
╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮
🆔 @mobarz2
╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
سخنرانی های ماه رمضان
خدایا!
ما رو بابت کارایی که تو اولویت نبود
ولی ما وقت درست و حسابی براشون گذاشتیم
ببخش...💙
╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮
🆔 @mobarz2
╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
مسیر مؤمنانه
قسمت :1⃣2⃣1⃣ گفتم: «نصفه جان شدم. بگو چی شده؟!» گفت: «چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچه ها تو
ازی هایشان شدند.
کنار سفره دراز کشیدم و چشم دوختم به در. ساعت نزدیک دو بود و صمد نیامده بود. یک باره با صدای معصومه از خواب پریدم. ساعت سه بعدازظهر بود. کنار سفره خوابم برده بود. بچه ها دعوایشان شده بود و گریه می کردند. کاسه های ترشی و ماست و سبزی ریخته بود وسط سفره. عصبانی شدم؛ اما بچه بودند و عقلشان به این چیزها نمی رسید. سفره را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه. بعد بچه ها را بردم دست و صورتشان را شستم. لباس هایشان را که بوی ترشی و ماست گرفته بود، عوض کردم. معصومه را شیر دادم و خواباندم. خدیجه هم کمی غذا خورد و گوشه ای خوابش برد. جایشان را انداختم و پتو رویشان کشیدم و رفتم دنبال کارم. سفره را شستم. برای شام کتلت درست کردم. هوا کم کم تاریک می شد. داشتم با خودم تمرین می کردم که صمد آمد.
قسمت :6⃣2⃣1⃣
بهش چی بگویم. از دستش عصبی بودم. باید حرف هایم را می زدم.
صدای در که آمد، بچه ها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد. هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه یک کیسه نایلونی کوچک دستش بود. سلام داد. سرسنگین جوابش را دادم. نایلون را گرفت طرفم و گفت: «این را بگیر دستم خسته شد.»
تند و تند بچه ها را می بوسید و قربان صدقه شان می رفت. مثلاً با او قهر بودم. گفتم: «بگذارش روی کابینت.»
گفت: «نه، نمی شود باید از دستم بگیری.»
با اکراه کیسه نایلون را گرفتم. یک روسری بنفش در آن بود؛ روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بته جقه های درشت. اول به روی خودم نیاوردم؛ اما یک دفعه یاد حرف شینا افتادم. همیشه می گفت: «مردتان هر چیزی برایتان خرید، بگویید دستت درد نکند. چرا زحمت کشیدی حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود.» بی اختیار گفتم: «چرا زحمت کشیدی. این ها گران است.»
روسری را روی سرم انداختم. خندید و گفت: «چقدر بهت می آید. چقدر قشنگ شدی.»
پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم. گفت: «آماده ای برویم؟!»
قسمت :7⃣2⃣1⃣
گفتم: «کجا؟!»
گفت: «پارک دیگر.»
گفتم: «الان! زحمت کشیدی. دارد شب می شود.»
گفت: «قدم! جان من اذیت نکن. اوقات تلخی می شود ها! فردا که بروم، دلت می سوزد.»
دیگر چیزی نگفتم. کتلت ها را توی ظرف درداری ریختم. سبزی و ترشی و سفره و نان و فلاسک هم برداشتم و همه را گذاشتم توی یک زنبیل بزرگ. لباس هایم را پوشیدم و روسری را سرم کردم. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. صمد راست می گفت، روسری خیلی بهم می آمد.
گفتم: «دستت درد نکند، چیز خوبی خریدی. گرم و بزرگ است.»
داشت لباس های بچه ها را می پوشاند. گفت: «عمداً این طور بزرگ خریدم. چند وقت دیگر هوا که سرد شد، سر و گوشت را درست و حسابی می گیرد.»
قرار بود دوستش، که دکتر داروساز بود، بیاید دنبالمان. آن ها ماشین داشتند. کمی بعد آمدند. سوار ماشین آن ها شدیم و رفتیم بیرون شهر. ماشین خیلی رفت، تا رسید جلوی در پادگان قهرمان. صمد پیاده شد، رفت توی دژبانی. خانم دکتر معصومه را بغل کرده بود. خیلی پی دلش بالا میرفت.
قسمت :8⃣2⃣1⃣
چند سالی بود ازدواج کرده بودند، اما بچه دار نمی شدند. دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود که اجازه دادند توی پادگان برویم. کمی گشتیم تا زیر چند درخت تبریزی کهنسال جایی پیدا کردیم و زیراندازها را انداختیم و نشستیم. چند تیر برق آن دور و بر بود که آنجا را روشن کرده بود.
پاییز بود و برگ های خشک و زرد روی زمین ریخته بود. باد می وزید و شاخه های درختان را تکان می داد. هوا سرد بود. خانم دکتر بچه ها را زیر چادرش گرفت. فلاسک را آوردم و چای ریختم که یک دفعه برق رفت و همه جا تاریک شد.
صمد گفت: «بسم الله. فکر کنم وضعیت قرمز شد.»
توی آن تاریکی، چشم چشم را نمی دید. کمی منتظر شدیم؛ اما نه صدای پدافند هوایی می آمد و نه صدای آژیر وضعیت قرمز. صمد چراغ قوه اش را آورد و روشن کرد و گذاشت وسط زیرانداز. چای ها را برداشتیم که بخوریم. به همین زودی سرد شده بود.
باد لای درخت ها افتاده بود. زوزه می کشید و برگ های باقیمانده را به اطراف می برد. صدای خش خش برگ هایی، که دور و برمان بودند، آدم را به وحشت می انداخت. آهسته به صمد گفتم: «بلند شو برویم. توی این تاریکی جَک و جانوری نیاید سراغمان.
قسمت :9⃣2⃣1⃣
صمد گفت: «از این حرف ها نزنی پیش آقای دکتر، خجالت می کشم. ببین خانم دکتر چه راحت نشسته و با بچه ها بازی می کند. مثلاً تو بچه کوه و کمری.»
دور و برمان خلوت بود. پرنده پر نمی زد. گاهی صدای زوزه سگ یا شغالی از دور می آمد. باد می وزید و برق هم که رفته بود. ما حتی یکدیگر را درست و حسابی نمی دیدیم. کورمال کورمال شام را آوردیم. با کمک هم سفره را چیدیم. خدیجه
هدایت شده از مسیر مؤمنانه
AUD-20210210-WA0031.mp3
9.26M
#دعای_فرج_صوتی 💚✨
🦋اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ...
#شبتون_مهدوی
╔═.🍃.════╗
@mobarz2
╚════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❁﷽❁
#أین_صاحبنا🌹🍃
#روز_هجدهم آمده آقا برگرد
همہے دلخوشے امابیها برگرد
منجے عالم امڪان بہ ستوه آمدهام
آیہ چهارده سوره زهرا #برگرد
#یامحسنبحقالحسنعجللولیکالفرج
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#صبحتون_مهدوی 🌞
#التماس_دعای_فرج 🤲
╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮
🆔 @mobarz2
╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯