میخواهم که بدانی این فاطمیه با فاطمیه های قبلی فرق دارد.
این که امسال برایت گریه میکند همانی
نیست که پارسال برای تو اشک ریخته.
خیلی گُم است،خیلی مستاصل و پریشان خاطر تر است.
و امسال سهم بیشتر از تو میخواد مادر!:)
-سبزِمبهم
__
کلمینی،چیزی که به من نمیگه پسرت.
کلمینی، بگو ببینم تو کوچه چی اومده به سرت.
-سبزِمبهم
:)
گالری هم چیز عجیبیه، مثلا خیلی یهویی شب شهادت میبینی عه فیلم مال این جاده ی کربلا بود!
حُزنی که توی هیئت خانوم به چشم هاتون و به دل هاتون هدیه میکنه رو لطفا تا خونه نگه دارید!
این آدما ها نیستن که ما رو آزرده میکنن بلکه این امیدی که ما به اون ها بستیم ما رو آزرده میکنه.
درونگرا بودن اینجوریه که وقتی یه عالمه آدم میبینی عمیقا انگاری انرژی منفی هاشون کم کم سمتت میان.
همزمان کلی حرف توی ذهنت داری و ساعت ها مکالمه ی درونی داری ولی وقتی میخوای صحبت کنی هیچ حرفی برای زدن نداری.
به خودت میای میبنی انقدر درون مغزت با خودت صحبت کردی که ساعت هاست ساکتی!
میبنی تموم حرفا و تفکری که توی ذهنته زمین تا آسمون با آدما فرق داره، گاهی وقتا حس میکنی که کلا هیچ تعلقی به دنیا و ادم هاش نداری.
نه ذهنت، نه فکرت و نه حرفات:)
یهو میبنی علاقه هات، سلیقه ات، لایف استایلت و ..
با تموم هم سن و سالی هات فرق داره.
بقیه صحبت میکنن و تو فقط میگی هومممم.
بقیه صحبت میکنن و تو فقط با یه لبخندِ اخیی عزیزمم تلاش میکنی تا جمع کن حوصله سر بر ترین مکالماتشون رو.
و گاها ممکنه سکوت و صبر رو قشنگترین ویژگی یه آدم بدونی و هایلاتش کنی توی زندگی.
با این حال درونگرا بودن قشنگه، دوست داشتینیه ،ضعف نیست یه قدرتِ خوشگله و کاش آدم ها اینو متوجه شن که هیچ چیز ارزش به سُخره گرفتن و مسخره کردن رو نداره.
یه وقتایی هم یه آدمی پیدا میشه که با همین درونگرا بودنت همه جوره گردنت بگیره و حوصله ی درونت رو داشته باشه.!
جدی جدی انسان بودن کافیه،
کاش یه تیکه کاشی بودم تو حرمت، چمیدونم یه تار و پود از فرش،
یه چیزی که اونجا هر روز نزدیک شما باشه:))))))
امروز روز عجیبی بود.
ازهمون ساعت ۸ صبح روز عجیبی بود.
از اون روزهای عجیب پاییز درست مثل ۳۰ آبان پارسال، ۳۰ آبان دوسال پیش، اما اینکه امروز بیست و نهم بود و من هر ثانیه یه پخ با گریه فاصله داشتم عجیب بود.
گل نرگس روی میز مدیر رو که دیدم یه لبخند کش دار زدم و گفتم خانم گل هاتون چقدر خوشگلن:)))))))
و وقتی از دفتر اومدم بیرون پقی زدم زیر گریه که گل نرگس؟ پارسال ۳۰ آبان.
آبان عجیبه خیلی عجیبه بهتره بگم
[پاییز خیلی عجیبه]، یه جوری همیشه باید یه تاریخ به یادمودنی برات بزاره، چه تلخ چه شیرین، ممکنه خاطرات و تاریخ هایی برات بزاره که با رد شدن از اتوبانِ شلوغ و پر سر وصدای ذهنت یه لبخند کش دار بشینه روی لبات و ممکنه دست دراز کنه سمتت و بگه هعه دیدی اومدم تو ذهنت؟ میخوای گریه کنی؟ گریه کن بی تربیت.
با همین شدت و بی رحمی!
درست مثل ۳۰ آبان هر سال!!
و عجیب ترین چیز اینه که پاییزی که اومده نشسته و غمش رو پهن کرده رو زندگیت رنگ سبز روزهاتو مبهم کرده.
دیگه مثل پاییز های قبلی نمیشه به یه فنجون قهوه و نوشتن و جارو کردن برگ های زردِ درخت توت توی حیاط و خریدن گل نرگس بسنده کرد.
پاییزو زمستون دوسال پیش سخت بود، پارسال سخت تر و امسال یه لول از هر دوسال سخت تر و بالاتر.
ولی مهم ترین چیز که تو این روزا باید با هایلایترِ سبزم روش رو پر رنگکنم اینه که
میگذره، و این ادم وقتی با پشت دست این روزاش رو هُل داد به سمت عقب بازم مثل همیشه قهقهه میزنه میگه، بابا لامصب بادمجون بم افت نداره از پس این هم برمیایم.
نجات دهنده ی توی آینه از روزهای پاییزی و زمستونی که در پیشه و زیر چشم هاش که از گریه زخم شده باید بگم که اگه بزرگسالی به اینه که برا خودتون، من با این سنم میخوام همون دختر کوچولو باشم و زندگی رو درکنار سالیوانم ادامه بدم.
[بمونه از بیست و نهِ هشتِ صفرو سه]