eitaa logo
مدافعان حجابیم
244 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
Ƒⓐイⓔℳⓔみ: :ساعت به وقت کربلا بی حس و حال تر از همیشه ... روی تخت دراز کشیده بود... حس و رمق از چشم هاش رفته بود ... و تشنگی به شدت بهش فشار می آورد ... هر چی لب هاش رو تر کردم... دیگه فایده نداشت ... وجودش گر گرفته بود ... گریه ام گرفت ... بی اختیار کنار تختش گریه می کردم ... حالش خیلی بد بود ... خیلی ... شروع کردم به روضه خوندن ... هر چی که شنیده بودم و خونده بودم ... از کربلا و عطش بچه ها ... اشک می ریختم و روضه می خوندم ... از علی اکبر امام حسین ... که لب هاش از عطش سوخته بود ... از گریه های علی اصغر ... و مشک پاره ابالفضل العباس ... معرکه ای شده بود ... ساکت که شدم ... دستش رو کشید روی سرم ... بی حس و جان ... از خشکی لب و گلو ... صداش بریده بریده می اومد... - زیارت ... عاشورا ... بخون ... شروع کردم ... چشم هاش می رفت و می اومد ... - " اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ ... اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ ... اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنین ... به سلام آخر زیارت رسیده بود ... - عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ... چشم های بی رمق خیس از اشکش ... چرخید سمت در... قدرت حرکت نداشت ... اما حس کردم با همه وجود می خواد بلند شه ... با دست بهم اشاره کرد بایست ... ایستادم... دیگه قدرت کنترل خودم رو نداشتم ... من ضجه زنان گریه می کردم ... و بی بی ... دونه دونه ... با سر سلام می داد... دیگه لب هاش تکان نمی خورد ... اما با همون سختی تکان شون می داد ... و چشمش توی اتاق می چرخید ... دستم رو گرفتم توی صورت خیس از اشکم ... - اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ ... وَعَلٰی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ... وَعَلیٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ... وَعَلی ... سلام به آخر نرسیده ... به فاصله کوتاه یک سلام ... چشم های بی بی هم رفت ... دیگه پاهام حس نداشت ... خودم رو کشیدم کنار تخت و بلندش کردم ... از آداب میت ... فقط خوابوندن رو به قبله رو بلد بودم ... نفسم می رفت و می اومد ... و اشک امانم نمی داد ... ساعت ٣ صبح بود ... @chadoram
Ƒⓐイⓔℳⓔみ: :محشری برای بی بی با همون حال، تلفن رو برداشتم ... نمی دونستم اول به کی و کجا خبر بدم ... اولین شماره ای که اومد توی ذهنم ... خاله معصومه بود ... آقا جلال با صدای خواب آلود، گوشی رو جواب داد ... اما من حتی در جواب سلامش نتونستم چیزی بگم ... چند دقیقه ... تلفن به دست ... فقط گریه می کردم ... از گلوم هیچ صدایی در نمی اومد ... آقا جلال به دایی محسن خبر داده بود ... ده دقیقه بعد از رسیدن خاله ... دایی و زن دایی هم رسیدن ... محشری به پا شده بود ... کمی آروم تر شده بودم ... تازه حواسم به ساعت جمع شد... با اون صورت پف کرده و چشم های سرخ ... رفتم توی دستشویی و وضو گرفتم ... با الله اکبر نماز ... دوباره بی اختیار ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... قدرت بلند کردن سرم رو از سجده نداشتم ... برای خدا و پیش خدا دلتنگی می کردم ... یا سر نماز هم مشغول عزاداری بودم ... حال و هوای نمازم ... حال و هوای نماز نبود ... مادربزرگ رو بردن ... و من و آقا جلال، پارچه مشکلی سر در خونه زدیم ... با شنیدن صدای قرآن ... هم وجودم می سوخت ... و هم آرام تر می شد ... کم کم همسایه ها هم اومدن ... عرض تسلیت و دلداری ... و من مثل جنازه ای دم در ایستاده بودم ... هر کی به من می رسید ... با دیدن حال من، ملتهب می شد ... تسبیح مادربزرگ رو دور مچم پیچیده بودم ... و اشک بی اختیار و بی وقفه از چشمم می اومد ... بیشتر از بقیه، به من تسلیت می گفتن ... با رسیدن مادرم ... بغضم دوباره ترکید ... بابا با اولین پرواز ... مادرم رو فرستاده بود مشهد ... @chadoram
Ƒⓐイⓔℳⓔみ: :تلقین با یک روز تاخیر ... مراسم تشییع جنازه انجام شد تا همه برسن ... بی بی رو بردیم حرم و از اونجا مستقیم بهشت رضا ... همه سر خاک منتظر بودن ... چشمم که به قبر افتاد ... یاد آخرین شب افتادم ... و زیارت عاشورایی که برای بی بی می خوندم ... لعن آخرش مونده بود ... با اون سر و وضع خاکی و داغون ... پریدم توی قبر ... _بسم الله الرحمن الرحیم ... اللّٰهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِمٍ بِاللَّعْنِ مِنّی و ... پدرم با عصبانیت اومد جلو تا من رو بکشه بیرون ... که دایی محمد جلوش رو گرفت ... لعن تموم شد ... رفتم سجده ... - اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشّاکِرینَ لَکَ عَلٰی مُصابِهِمْ ... اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ عَلٰی عَظیمِ رَزِیَّتی ... اَللّهُمَّ ارْزُقْنی شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ ... صورت خیس از اشک ... از سجده بلند شدم ... می خواستم بیام بیرون که دایی محمد هم پرید توی قبر ... دستم رو گرفت ... و به دایی محسن اشاره کرد ... - مادر رو بده ... با هم دیگه بی بی رو گذاشتیم توی قبر ... دستش رو گذاشت روی شونه ام ... _من میگم تو تکرار کن ... تلقین بخون ... یکی از بین جمع صداش رو بلند کرد ... _بچه است ... دفن میت شوخی بردار نیست ... و دایی خیلی محکم گفت ... _بچه نیست ... لحنش هم کامل و صحیحه ... و با محبت توی چشم هام نگاه کرد ... _میگم تو تکرار کن ... فقط صورتت رو پاک کن ... اشک روی میت نریز @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*_*: از این‌ڪه اذان گوشیتون فعالہ ولی همیشه خاموشش می‌ڪنید و به ادامه ڪارتون می‌رسید، فازتون چیه؟! سادیسم دارید...؟ ڪارهات و رها ڪن! خدا رو بچسب ...😊💫 @chadoram
گناه یعنی اشک امام زمان.. گناه یعنی خداحافظ حسین.: [...♡راهی‌هست،تا‌شهادت♡...]: 🌺🌼🌺🌼🌺🌼 😔☹️ میدونی چرا امام زمانمون ظهور نمی‌کنه؟؟ 🤔 میدونی چرا هنوز اون جمعه موعود نرسیده؟؟ ☝️ اگه قرآن 📖 بخونیم میفهمیم چرا؟؟؟!! 📣📣...️ خدا تو قرآن هشدار داده چرا، ولی با کنایه و غیر مستقیم: 🌴 سوره جمعه، آیه ۱۱ 🌴 🕋 وَ إِذَا رَأَوْا تِجَارَةً أَوْ لَهْوًا انفَضُّوا إِلَیْهَا وَ تَرَکُوکَ قَائِمًا قُلْ مَا عِندَ اللَّهِ خَیْرٌ مِّنَ اللَّهْوِ وَ مِنَ التِّجَارَةِ و َاللَّهُ خَیْرُ الرَّازِقِینَ. 👈 ای پیامبر! هنگامی که آنها تجارت یا سرگرمی و لهوی را ببینند پراکنده می‌شوند، و به سوی آن می‌روند، و تو را ایستاده به حال خود رها می‌کنند. بگو: آنچه نزد خداست بهتر از لهو و تجارت است، و خداوند بهترین روزی دهندگان است. حالا فهمیدی چرا؟؟!! 🗣 تا وقتی که ما دنبال لهو و لعب و سرگرمی و بازی 👻 و تجارت 💰 و .... باشیم معلومه که آقا نمیاد. اصلاً برای چی بیاد؟؟؟!!!😞 👌 همین سوره جمعه رو، مستحبه که هر ظهرِ جمعه، تو نماز جمعه بخونیم... 👈 شاید برای اینکه بفهمیم چرا صبح جمعه اون ظهور اتفاق نیفتاده 😔😭 📱چطور موبایلمون نیست، میفهمیم که نیست... 👨‍👩‍👦‍👦 چطور خانواده‌مون نیست، میفهمیم که نیست... 🔑 چطور سوویچ ماشینمون نیست، میفهمیم که نیست... 🙁☹️ پس چرا نمی‌فهمیم که آقامون نیست؟؟!!! 🌟عقلاً باید به این برسیم که آقامون نیست عزیزم... 😭😭 ما یتیمیم... آخه پدر اصلیمون امام زمانه... 🕊️أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🕊 @chadoram
[•صبـــــح است بیـــــا پـــــرواز ڪنیم•] [•دروازه دل بدوســــتی بــــــاز ڪنیم•] [•دیروز ڪہ رفت، رفتہ را غم نخوریم•] [•یڪ روز دڪَر را با شوق آغاز ڪنیم•] 🔻یادمان باشد امروز از دم صبح جور دیگر باشیم... @chadoram
Ƒⓐイⓔℳⓔみ: :بزرگترین مصائب حال و روزم خیلی خراب بود ... دیگه خودم هم متوجه نمی شدم ... راه می رفتم ... از چشمم اشک می اومد ... خرما و حلوا تعارف می کردم ... از چشمم اشک می ریخت ... از خواب بلند می شدم ... بالشتم خیس از اشک بود ... همه مصیبت خودشون رو فراموش کرده بودن ... و نگران من بودن... این آخر سر کور میشه ... یه کاریش کنید آروم بشه ... همه نگران من بودن ... ولی پدرم تا آخرین لحظه ای که ذهنش یاریش می کرد ... متلک های جدیدش رو روی من آزمایش می کرد ... این روزهای آخر هم که کلا ... به جای مهران ... نارنجی صدام می کرد ... البته هر وقت چشم دایی محمد رو دور می دید ... نمی دونم چرا ولی جرات نمی کرد جلوی دایی محمد سر به سرم بزاره ... هر کسی به من می رسید به نوبه خودش سعی در آروم کردن من داشت ... با دلداری ... با نصیحت ... با ... اما هیچ چیز دلم رو آرام نمی کرد ... بعد از چند ساعت تلاش ... بالاخره خوابم برد ... خرابه ای بود سوت و کور ... بانوی قد خمیده ای کنار دیوار ... نشسته داشت نماز می خوند ... نماز که به آخر رسید ... آرام و با وقار سرش رو بالا آورد ... آیا مصیبتی که بر شما وارد شد ... بزرگ تر از مصیبتی بود که در کربلا بر ما وارد شد؟ ... از خواب پریدم ... بدنم یخ کرده بود ... صورت و پیشانیم از عرق خیس شده بود ... نفسم بند اومده بود ... هنوز به خودم نیومده بودم که صدای اذان صبح بلند شد ... هفتم مادربزرگ بود و سخنران بالای منبر ... چند کلمه ای درباره نماز گفت و ... گریزی به کربلا زد ... حضرت زینب "سلام الله علیها" با اون مصیبت عظیم ... که برادران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... پسران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... پسران برادرشون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... اونطور به خیمه ها حمله کردن و اون فاجعه عظیم عصر عاشورا رو رقم زدن ... حتی یک نمازشون به تاخیر نیوفتاد ... حتی یک شب نماز شب شون فراموش نشد ... چنین روح عظیمی داشتند این بانو و سرور بزرگوار ... هنوز تک تک اون کلمات توی گوشمه ... اون خواب و اون کلمات ... و صحبت های سخنران ... باز هم گریه ام گرفت ... اما این بار اشک های من از داغ و دلتنگی بی بی نبود ... از شرم بود ... شرم از روی خدا ... شرم از ام المصائب و سرورم زینب ... من ... ٧ شب ... نماز شبم ترک شده بود ... در حالی که هیچ کس ... عزیز من رو مقابل چشمانم ... تکه تکه نکرده بود ... @chadoram
Ƒⓐイⓔℳⓔみ: :جایی برای مردها پرونده ام رو گرفتیم ... مدیر مدرسه، یه نامه بلند بالا برای مدیر جدید نوشت ... هر چند دلش نمی خواست پرونده ام رو بده ... و این رو هم به زبان آورد ... ولی کاری بود که باید انجام می شد ... نگران بود جا به جایی وسط سال تحصیلی... اونم با شرایطی که من پشت سر گذاشتم ... به درسم حسابی لطمه بزنه ... روز برگشت ... بدجور دلم گرفته بود ... چند بار توی خونه مادربزرگ چرخیدم ... دلم می خواست همون جا بمونم ... ولی ... دیگه زمان برگشت بود ... روزهای اول، توی مدرسه جدید ... دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم ... توی دو هفته اول ... با همه وجود تلاش کردم تا عقب موندگی هام رو جبران کنم ... از مدرسه که برمی گشتم سرم رو از توی کتاب در نمی آوردم ... یه بهانه ای هم شده بود که ذهن و حواسم رو پرت کنم ... اما حقیقت این بود ... توی این چند ماه ... من خیلی فرق کرده بودم ... روحیه ام ... اخلاقم ... حالتم ... تا حدی که رفقای قدیم که بهم رسیدن ... اولش حسابی جا خوردن ... سعید هم که این مدت ... یکه تاز بود و اتاق دربست در اختیارش ... با برگشت من به شدت مشکل داشت ... اما این همه علت غربت من نبود ... اون خونه، خونه همه بود ... پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم ... همه ... جز من ... این رو رفتار پدرم بهم ثابت کرده بود ... تنها عنصر اضافی خونه ... که هیچ سهمی از اون زندگی نداشت ... شب که برگشت ... براش چای آوردم و خسته نباشید گفتم... نشستم کنارش ... یکم زل زل بهم نگاه کرد ... _کاری داری؟ ... _دفعه قبلی گفتید اینجا خونه شماست ... و حق ندارم زیر سن تکلیف روزه بگیرم ... الان که به تکلیف رسیدم ... روزه مستحبی رو هم راضی نیستید؟ ... توی دفتر پدربزرگ دیدم... از قول امام خمینی نوشته بود ... برای برنامه عبادی ... روزه گرفتن روزهای دوشنبه و پنجشنبه رو پیشنهاد داده بودن ... خیلی جدی ولی با احترام ... بدون اینکه مستقیم بهش زل بزنم ... حرفم رو زدم ... یکم بهم نگاه کرد ... خم شد قند برداشت ... _پس بالاخره اون ساک رو دادن به تو ... و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... فقط صدای تلویزیون بلند بود ... و چشم های منتظر من ... نمی دونستم به چی داره فکر می کنه؟ ... یا ... - هر کار دلت می خواد بکن ... و زیر چشمی بهم نگاه کرد ... - تو دیگه بچه نیستی ... باورم نمی شد ... حس پیروزی تمام وجودم رو فرا گرفته بود... فکرش رو هم نمی کردم ... روزی برسه که مثل یه مرد باهام برخورد کنه ... و شخصیت و رفتار من رو بپذیره ... این یه پیروزی بزرگ بود ... @chadoram
Ƒⓐイⓔℳⓔみ: : شاگرد جدای از برنامه های عبادی اون دفتر ... برنامه های سابق خودم رو هم ادامه می دادم ... قدم به قدم و ذره به ذره ... از قول یکی از اون هادی ها شنیده بودم ... نباید یهو تخت گاز جلو بری ... یا ترمز می بری و از اون طرف بوم می افتی ... یا کلا می بری و از این طرف بوم ... چله حدیثیم تموم شده بود ... دنبال هر حدیث اخلاقی ای که می گشتم ... که برنامه جدید این چله بشه ... یا چیزی پیدا نمی کردم ... یا ... چند روز از تموم شدن چله قبلی می گشت ... و من همچنان ... دست از پا درازتر ... سوار تاکسی های خطی ... داشتم از مدرسه برمی گشتم که یهو ... روی یه دیوار نوشته بود ... "خوشا به حال شخصی که تفریحش، کار باشه" ... امام علی علیه السلام ... تا چشمم بهش افتاد ... همون حس همیشگی بلند گفت... - آره دقیقا خودشه ... و این حدیث برنامه چله بعدی من شد ... تمام فکر و مغزم داشت روی این مقوله کار می کرد ... کار ... قرار بود بعد از ظهر با بچه ها بریم گیم نت ... توی راه چشمم به نوشته پشت شیشه یه مغازه قاب سازی افتاد ... چند دقیقه بهش خیره شدم ... و رفتم تو ... _سلام آقا ... نوشتید شاگرد می خواید ... هنوز کسی رو استخدام نکردید؟ ... خنده اش گرفت ... چنان گفتم کسی رو استخدام نکردید ... که انگار واسه مصاحبه شغلی یا یه مرکز دولتی بزرگ اومده بودم ... - چند سالته؟ ... ١۵... _ جا خورد ... _ولی هنوز بچه ای ... _در عوض شاگرد بی حقوقم ... پولش مهم نیست ... می خوام کار یاد بگیرم ... بچه اهل کاری هم هستم ... صبح ها میرم مدرسه ... بعد از ظهر میام ... @chadoram
Ƒⓐイⓔℳⓔみ: : رضایت نامه چند لحظه بهم خیره شد ... - کار کردن که بچه بازی نیست ... _خیلی ها هم سن و سال من هستن و کار می کنن ... قبولم می کنید یا نه؟ ... زبر و زرنگم ... کار رو هم زود یاد می گیرم ... _از ساعت ۴ تا ٨ شب ... زبر و زرنگ باشی ... کار رو یادت میدم ... نباشی باید بری ... چون من یه آدم دائم می خوام... ولی از جسارتت خوشم اومده که قبولت می کنم ... فقط قبل از اومدن باید از پدر یا مادرت رضایت بیاری ... کلا از قرار توی گیم نت یادم رفت ... برگشتم سمت خونه ... موقعیت خیلی خوبی بود ... و شروع خوبی ... اما چطور بگم و رضایت بگیرم؟ ... پدرم که محاله قبول کنه ... مادرمم ... اون شب، تمام مدت مغزم داشت روی نقشه های مختلف کار می کرد ... حتی به این فکر کردم که خودم رضایت نامه تقلبی بنویسم ... اما بعدش گفتم ... - خوب ... اون وقت هر روز به چه بهانه ای می خوای بری بیرون؟ ... هر بار هم باید واسش دروغ سر هم کنی ... تازه دیر هم اگه برگردی باز یه جور دیگه ... غرق فکر بودم که ایده فوق العاده ای به ذهنم رسید ... بعد از نماز صبح رفتم توی آشپزخونه ... چای رو دم کردم ... و رفتم نون تازه گرفتم ... وقتی برگشتم ... مادرم با خوشحالی ازم تشکر کرد ... منم لبخند زدم ... _دیگه مرد شدم ... کار و تلاش هم توی خون مرده ... خندید ... _قربون مرد کوچیک خونه ... به خودم گفتم ... - آفرین مهران ... نزدیک شدی ... همین طوری برو جلو ... و با یه لبخند بزرگ به پیش رفتم ... @chadoram
🌸چادری ام🌸 یعنی✔️: پروفایل🌃 های دلبرانه ی هم سن و سالانم 🙆 را میبینم👀 نه✊🏻 فکر نکن حسودی😿 ام می شود 😹 بلکه برایشان تاسف😭 میخورم که اینقدر خودشان✔️ را بی ارزش 🌾 و حقیر میدانند🎃 که اجازه میدهند✔️ هر👥 غریبه😈 و آشنایی👻 زیبایی هایشان را ببیند👀 ولی باز♻️ هم در سکوت 😶 عکس جدید ❤️رهبرم❤️ را با دوستان بسیجی خودم😍 به اشتراک میگذارم✔️ و زیر لب میگویم✌️🏻 : 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ایها الداعش!! سپاه و بسیج و حزب الله را فاکتور بگیر حواست به من😏 باشد.. دختر شیعه زاده ای هستم که ✌️🏻: شهادت را ازمادرم زهرا به ارث دارم و صبوری را ازعمه زینب و شجاعت را ازدخترکی 3ساله... من سلاح هایی دارم که بااسمش جانت به لرزه می افتد چــــادرم سربنــــد یافاطـــمه دلگرمـــــی به ســقا فرمـــان ســیــدعلـــــی حواست باشد 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ☺️✌️🏻 @chadoram
★∞Ƒⓐイⓔℳⓔみ∞★: ••┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•• من یڪ دختـر ...☝️ و ، سرزندہ و پرڪار...😅😃 و نهج البلاغہ اگر میخوانم رمان و حافظ هم میخوانم.🤓 عاشق پهلوانے هایحضرت حیدر اگر هستم،😍 یڪ عالمہ شعر حماسے از شاهنامہ هم حفظم.😏 پاے سجادہ ام گریہ اگر میڪنم😭 خندہ هایم بین دوستانم هم تماشایے است !😉😅 من یڪ عالمہ دوست و رفیق دارم.😍 تابستان ها اگر اردوے جهادے میرویم🙄 اردوهاے تفریحے ام نیز هر هفتہ پا برجاست ...👌 ما اگر سخنرانے میرویم 😕 پارڪ رفتنمان هم سرجایش است ...🎡 مسجد اگر پاتوق ماست🕌 باغ و بوستان پاتوق بعدے ماست ...⛲️ براے نماز صبح قرار مسجد اگر میگذاریم ، هنوز خورشید نزدہ از مسجد تا خانہ پیادہ قدم میزنیم.🚶🚶 دعاے را اگر میخوانیم همانجا سفرہ باز میڪنیم و با خندہ و شادے صبحانہ مان میشود غذا با طعم دعا !🌯🍳 ما اگر سر میڪنیم☝️ نقاش هم هستیم😉خطمان هم خوب است✍ حرفهاے مان سرجایش🙂 شوخے هاے دوستانہ مان را هم میڪنیم😛 نمایشگاہ و تئاتر هم میرویم👌 سینما هم اگر فیلم خوب داشت ...🎞 ڪوہ هم میرویم 🗻 عڪس هاے یادگاری📸 فیلم هاے پر از خندہ و شادی😂 ... ڪے گفتہ ما ...😳🤔😡 من از دنیاے خودمان سراغ ندارم !😍 دنیاے من و این رفیقان با خدایم💞 همین هایے ڪہ دنبال زندگیشان در ڪوچہ و خیابان نمیگردند 😠 همین هایے ڪہ وقتے دلت را میشڪنند تا حلالیت ازت نگیرند ول ڪن نیستند ،😍 همین هایے ڪہ حیاشان را نفروختند ...☝️ خوشبخت ندیدہ ، هرڪس ما را ندیدہ ...☝️👌 یــادت نرود بـ❣ـانو‼️ ••┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•• @chadoran
💌🍃 با ولایت تا شهادت راهی نیست؛ بی ولایت به شهادت راهی نیست @chadoram
★∞Ƒⓐイⓔℳⓔみ∞★: :شانه های یک مرد دنبال مامانم رفتم توی آشپزخونه ... داشت نون ها رو تکه تکه می کرد ... _مامان ... - جانم؟ ... _قدیم می گفتن ... یکی از نشانه های مرد خوب اینه که ... یکی محکم بزنی روی شونه اش ... ببینی از روش خاک بلند میشه یا نه ... خندید ... _این حرف ها رو از بی بی شنیدی؟ ... _الان همه بچه های هم سن و سال من ... یا توی گیم نتن... یا توی خیابون به چرخ زدن و گشتن ... یا پای کامیپوتر مشغول بازی ... نمیگم بازی بده ... ولی ... مکث کردم و حرفم رو خوردم ... چرخید سمت من ... _میشه من وقتم رو یه طور دیگه استفاده کنم؟ ... _مثلا چطوری؟ ... - یه طوری که حضرت علی گفته ... لبخندش جدی شد ... اما نگاهش هنوز پر از محبت بود ... - حضرت علی چی گفته؟ ... - خوش به حال کسی که تفریحش ... کارشه ... با همون حالت ... چند لحظه بهم نگاه کرد ... _ولی قبل از حضرت علی ... زمان پیامبر بوده ... که گفتن ... علم را بجوئید حتی اگر در چین باشد ... رسما کم آوردم ... همیشه جلوی آرامش، وقار، کلام و منطق مادرم ... از دور مسابقات خارج می شدم ... سرم رو انداختم پایین و از آشپزخونه رفتم بیرون ... لباسم رو عوض کردم و آماده شدم که برم مدرسه ... و عمیق توی فکر ... خدایا ... یعنی درست رفتم یا غلط ... کیفم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون ... @chadoram
★∞Ƒⓐイⓔℳⓔみ∞★: : قول زنانه تا چشم مادرم بهم افتاد ... صدام کرد ... رفتم سمت آشپزخونه ... ـ بازم صبحانه نخورده؟ ... ـ توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم ...  ـ قبل رفتن سعید رو هم صدا کن پاشه ... خواب می مونه ...  برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر ... ـ می شناسیش که ... من برم صداش کنم ... میگه به تو چه؟ ... و دوباره می خوابه ... حتی اگر بگم مامان گفت پاشو...  دنبالم تا دم در اومد ... محال بود واسه بدرقه کردن ما نیاد ... دوباره یه نگاهی بهم انداخت ... ـ ناراحتی؟ ... ژست گرفتم و مظلومانه نگاش کردم ...  ـ دروغ یا راستش؟ ...  هنوز یه قدم دور نشده بودم که برگشتم ...  - حالا اگه مردونه قول بدم ... نمره هام پایین نیاد چی؟ ... خندید ... - منم زنونه قول میدم تا بعد از ظهر روش فکر کنم ... ولی قول نمیدم اجازه بدم ... اما اگه دوباره به جواب نه برسم ... پریدم وسط حرفش ... - جان خودم هیچی نمیگم ... ولی تو رو خدا ... از یه طرفی فکر کن که جوابش بله بشه ... اون روز توی مدرسه ... تا چشمم به چشم ناراحت و عصبانی بچه ها افتاد ... تازه یادم اومد دیروز توی گیم نت قرار داشتیم ... و من رسما همه رو کاشته بودم ...  مجبور شدم کل پول تو جیبی هفته ام رو واسشون ساندویچ بخرم ... تا رضایت بدن و حلالم کنن ... بالاخره مرده و قولش ... @chadoram
★∞Ƒⓐイⓔℳⓔみ∞★: : عیدی بدون بی بی نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود ... اما ازش اجازه رو گرفت ... بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید ... و حضورش هم اجازه رسمی ... برای حضور من شد ... و از همون روز ... کارم رو شروع کردم ... از مدرسه که می اومدم ... سریع یه چیزی می خوردم ... می نشستم سر درس هام ... و بعد از ظهر ... راس ساعت ۴ توی کارگاه بودم ... اشتیاق عجیبی داشتم ... و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم ... شب هم حدود هشت و نیم، نه ... می رسیدم خونه ... تقریبا همزمان پدرم ... سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم ... و بلافاصله بعد از غذا ... می نشستم سر درس ... هر چی که از ظهر باقی مونده بود ... من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم ... به کار و نخوابیدن ... عادت کرده بودم ... و همین سبک جدید زندگی ... من رو وارد فضای اون ایام می کرد ... تنها اشکال کار یه چیز بود ... سعید، خیلی دیر ساعت ١٠ یا ١٠:٣٠ می خوابید ... و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ روشن کنم ... ساعت ١١ چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال ... گاهی هم همون طوری خوابم می برد ... کنار وسایلم ... روی زمین ... عید نوروز نزدیک می شد ... اما امسال ... برعکس بقیه ... من اصلا دلم نمی خواست برم مشهد ... یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم ... اما هر بار رد شد ... علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد ... همه اونجا دور هم جمعمی شدن ... یه عالمه بچه ... دور هم بازی می کردن ... پسر خاله ها ... دختر دایی ها ... پسر دایی ها ... عالمی بود برای خودش ... اما برای من ... غیر از زیارت امام رضا ... خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود ... علی الخصوص ... عید اول ... اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود ... بین دلخوری و غصه ... معلق می زدم که ... محمد مهدی زنگ زد ... پسر خاله مادرم ... @chadoram
★∞Ƒⓐイⓔℳⓔみ∞★: :محمدمهدی شب بود که تلفن زنگ زد ... محمد مهدی ... پسر خاله مادرم بود ... پسر خاله ای که تا قبل از بیماری مادربزرگ ... به کل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم ... توی مدتی که از بی بی پرستاری می کردم ... دو بار برای عیادت اومد مشهد ... آدم خون گرم، مهربان، بی غل و غش، متواضع و خنده رو ... که پدرم به شدت ازش بدش می اومد... این رو از نگاه ها، حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم ... علی الخصوص وقتی خیلی عادی ... پاش رو در می آورد و تکیه می داد به دیوار ... صدای غرولندهای یواشکی پدرم بلند می شد ... زنگ زد تا اجازه من رو برای یه سفر مردونه از پدرم بگیره ... اون تماس ... اولین تماس محمد مهدی به خونه ما بود ... پدرم، سعی می کرد خیلی مودبانه پای تلفن باهاش صحبت کنه ... اما چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد ... خداحافظی کرد و تلفن رو با عصبانیت خاصی کوبید سر جاش ... - مرتیکه زنگ زده میگه ... داریم یه گروه مردونه میریم جنوب... مناطق جنگی ... اگر اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم ... یکی نیست بگه ... و حرفش رو خورد ... و با خشم زل زد بهم ... - صد دفعه بهت گفتم با این مردک صمیمی نشو ... گرم نگیر ... بعد از ١٩، ٢٠ سال ... پر رو زنگ زده که ... که با چشم غره های مادرم حرفش رو خورد ... مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه ها کشیده بشه ... و فکرش هم درست بود ... علی رغم اینکه با تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی ... عشق دیدن مناطق جنگی ... شهدا ... اونم دفعه اول بدون کاروان ... اما خوب می دونستم ... چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدی بدش میاد ... تحمل رقیب عشقی ... کار ساده ای نیست... این رو توی مراسم ختم بی بی ... از بین حرف های بزرگ ترها شنیده بودم ... وقتی بی توجه به شنونده دیگه ... داشتن با هم پشت سر پدرم و محمد مهدی صحبت می کردن ... @chadoram
اینم از پارت های امروز امیدوارم راضی باشید و کانالمون رو به دوستاتون معرفی کنید😊😊👍👍😘 @chadoram
دوستان عزیز به کمک تون توی اداره کانال نیاز داریم☺️ اگر کسی میتونه کمی وقت بگذاره و به ما کمک کنه حتما به آی دی مدیر پیام بده😘 اینم آی دی👇 @ffatemehh_15
🌷شهدا چه می گفتند‌: ما از شما می خواهیم،اگر خداوند متعال ما را پیش خودش برد راه ما را ادامه دهید و از این خون های شهیدان عزیز پاسداری کنید این خون ها به خاطر اسلام ریخته شده است این اسلام باید زنده بماند
. . °●|تُ♡ رفتـ[🚶🏻]ـے و مدافع حرم شدے●° °●مَـ{🙋🏻}ـن ماندَم و مُدافعِ حَریم شُدم💪🏻●° |💞🍃 @chadoram
بدون عطـر 🔮 بدون برق💫 بدون زر🎉 با عشق❤️ به یاد بانوے دمشق💚 در امن و امان😌 سر میڪنم چـادر🍃" مادرم" را و قدرش را میدانمـ✋🌹 🌸🍃 @chadoram