May 11
💢 #شبهه : 🕵♀
⚛برای نهادینه کردن فرهنگ حجاب و عفاف چه باید کرد؟ آیا راه حل اجبار حکومتی است؟
✅✅#پاسخ:
بی شک راه حل اصلی اقدامات فرهنگی است 👌
اما ادله ای نیز برای استفاده از اجبار حکومتی در موقع مقتضی وجود دارد.💯
✴️برخی راه حل های خوب را می توان به صورت زیر اشاره کرد:
1⃣تبیین عقلانی بودن و مفید بودن حجاب
2⃣مبارزه با فساد و تبعیض و فقر در جامعه
3⃣کوتاه نمودن مدت زمان دوران اخذ مدرک فوق لیسانس و سربازی به ۲۳ سالگی
4⃣ایجاد اشتغال و تسهیلات در امر ازدواج جوانان
5⃣نهادینه کردن فرهنگ ازدواج آسان
6⃣کوتاه نمودن دوران خدمت سربازی
7⃣کمک در دستیابی سریع تر جوانان به هویت خویش
8⃣پیشرفت و تعالی کشور با تولید فکر
9⃣خودباوری
✴️ریشه های هفتگانه بدحجابی
(از نگاه دکتر رحیم پور ازغدی):
⬅️الف) جو زدگی
⬅️ب) فساد اخلاقی
⬅️ج) تنبلی
⬅️و) تربیت غلط خانوادگی
⬅️ه) سیاسی (لجبازی)
⬅️ن) شوهریابی
🔹طبعا برای برطرف کردن هر یک از علل بدحجابی باید نسخه ای جداگانه بپیچیم و نباید یکسان برخورد کنیم.☝️
✴️ادله قائلین به الزام حکومتی حجاب:
▫️الف)سیره عقلا بر جلوگیری از اختلال نظام و استیفای مصالح است.
▫️ب) اطلاقات ادله احکام فردی و اجتماعی دین بر اجرا است یعنی غرض خدا از نزول احکام اجرای آن هاست.
▫️ج) ادله نهی از منکر که یکی از مراتب آن نهی عملی است.
▫️و) اصل فقهی: کل من خالف الشرع فعلیه حدّ او تعزیر.
@chadoram
💓 #چادرانھـ
🌹روزے ڪه تو را آفرید
آرام در گوشتــ زمزمه ڪرد :
تو جهاد نڪن
تو مانند مردان ڪار نکن
تو دستــ به سیاه و سفید هم نزدے،نزدے...🙂
فقط حجابتــ را
فقط عفافتــ را
فقط نجابتتـ را
با چنگ و دندان نگھ دار💪
تا از آغوش تو مردانے بہ معراج بیایند
و از پاڪے تو فرزندان بشر پاڪ شوند
و خواستــ به تو بفهماند ڪہ چقدر برایش ارزشمندے و مرد هیچ برتری بر تو ندارد☺️🌺
آنگاه فاطمه (س) را آفرید😍
و گفتـ این بهانه ی
آفریدن زمین و همه ی کائناتــ و عالمیان استــ و عفاف را در فاطمه نهاد تا زن او را الگو ڪند و بداند وظیفه اش چیستــ .🍃
فاطمه ای که چادرش پشتــ در
سوختــ اما از سرش نیفتاد...💔
_____
@chadoram
🔴 #حجاب_اجباری مطرح میشود تا خدمات انقلاب به #زنان دیده نشود!
-
🔹امید به زندگی زنان 54 بوده و امروز 78 است
🔹3500 پزشک زن داشتیم الان 60 هزار پزشک زن و 30 هزار پزشک متخصص داریم
🔹داستان نویس زن کمتر از 10 نفر بودند و امروز 4 هزار نویسنده داستانی داریم
🔹۱.۴ درصد اساتید دانشگاه زن بودند و امروز ۲۴ درصد
🔹دانشآموختگان زن ۶ درصد بودند و امروز ۴۴ درصد
🔹۳۵ درصد باسواد بودند الان ۹۰ درصد باسوادند
🔹از ۷ رشته به ۴۰ رشته ورزشی زنان رسیدیم
🔹ورزشگاه اختصاصی زنان ۳۰ برابر شده
🔹از ۶ مسابقه خارجی به ۱۲۰۰۰ مسابقه خارجی رسیدیم
🔹درصد کارکنان زن عالی رتبه از ۱۱ به ۴۲ درصد رسیده
🔹سازمانهای غیردولتی زنان از ۱۰ به ۲۰۰۰ رسیده
🔹الان ۸.۵ درصد قضات زن هستند (از ۳۰ نفر به ۱۰۰۰ نفر رسیده)
🔹۳۵ هزار زن مربی و ۱۶ هزار داور زن داریم
🔹از هر ۱۰۰۰۰ زن ۳۰۰ نفر در وضع حمل فوت میشد که الان به ۱۹ رسیده
🔹کارگردان زن نداشتیم الان بیش از ۲۰ کارگردان زن سینما و تئاتر داریم
🔹از ۳۹ زن وکیل به بیش از ۲۵۰۰۰ زن وکیل رسیدیم
🔹از ۱۰۰ پلیس زن به ۷۲۰۰ پلیس زن رسیدیم...
📝 محمدعلی الفت پور
_________
@chadoram
امروز روز شکوهمندی بود
خیلی از کسایی که تا حالا راهپیمایی ۲۲ بهمن رو شرکت نکرده بودن امسال به عشق حاج قاسم به عشق شهدا و به عش میهن شون برای اولین بار به راهپیمایی اومدن
کسایی که هر سال پای ثابت راهپیمایی بودن امسال پر صلابت تر و پرشور تر و قوی تر به میدون اومدن و شعار #مرگ_بر_آمریکا سر دادند ...
واقعا خدا قوّت مردم ایران✌️🇮🇷
در این راهپیمایی وقتی دوربین ها می رود روی چهره خانمهایی که با حجاب کامل فرزندانشان را هم در بغل گرفته اند ودر شرایط دشوار به راهپیمایی آمده اند یا برای اعلام موضع سیاسی یا در نماز جمعه شرکت کرده اند ویا برای کار عبادی، سیاسی به پای صندوقهای رای رفته اند،برای ما افتخار است.
امام خامنه ای (مد ظل له العالی)
@chadoram
🔴 ماساده نیستیم؛مادنبال برابری با #مردان هستیم!
✖️ زنان ساده زنانی هستند که خیلی راحت با چهار عدد آبنبات ِ «موتور سواری» و «ورزشگاه رفتن» و... ذوق کرده و فکر میکنند گام مثبتی در برابری حقوقشان با مردان برداشته شده است😎
زنانی که در اثر تبلیغات فمنیستگونه، دچار هیجانات کاذب شده و آنچنان در بزرگ کردن این آبنباتهای کوچک سهیم می شوند که عامل فراموش شدن و شنیده نشدن مطالبات واقعی زنان می گردند🍭😋
لذا هرکسی را که دیدید که از این آبنباتهای کوچک به هر شکلی ابراز خوشحالی میکنند، بدانید خواسته یا ناخواسته وارد چرخه ظلم علیه زنان شده است؛ چون به بزرگتر شدنِ حباب مطالبات سطحی و گم شدن مطالبات حقیقی زنانه کمک میکند 📛😕
بله، حقوق زنان پایمال شده، اما حق حقیقی زن این آبنباتها نیست! بله، ما دنبال برابری با مردان هستیم، اما برابری حقیقی در اینها نیست! حق واقعی زنان این است که جامعه بداند قدرت اندیشه، فکر و استعدادهایشان به اندازه مردان، حق ظهور و بروز اجتماعی دارد
✅ مطالبهی حقیقی زنان این است که بتوانند این استعدادهایش در اجتماع بروز بدهد؛ بدون اینکه جامعه به آنان نگاه جنسی داشته باشد! بدون اینکه در این مسیر صرفا به علت جنسیت شان نادیده گرفته شوند! بدون اینکه مجبور باشند بین حق مادری و همسری و حق بروز استعداد و اندیشه شان در جامعه یک حق را انتخاب کنند
بله، ما دنبال برابری با مردان در این حقوق هستیم و لازمه این برابری دقیقا نابرابری در امور فیزیک جسمانی زنان و مردان است، موضوعی که نگاه های فمینیستی با برابر دانستن مردان و زنان در"همه چیز" و سطحی کردن مطالبات زنان، اجازه تحقق آن را ندادند
♨️ نگاه هایی که با نادیده گرفتن خصوصیات #بیولوژیکی زنان، در جامعه ای که از قبل مردانه چیده شده ظلم حقیقی به زنان بود، ظلمی که عنوان #انتخاب را بر آن گذاشتند!🤨
مدعیان نگاه فمینیستی می گویند وقتی زنی انتخاب کرد که مادر باشد مشکلات حضور اجتماعی همراه با فرزند، به خودش مربوط است. وقتی انتخاب کرد که شاغل باشد نباید خواهان تفاوت شرایط با مردان باشد، این در حالیست که مطالبه حقیقی زنان باید مطالبه نابرابری شرایط مردان و تامین محیط هاو شرایط مخصوص زنان در جامعه باشد🤷♀☹️
اگر افرادی اراده داشته باشند که تغییراتی در ساختار جامعه بر اساس خصوصیات و نیاز های بیولوژیکی زنان ایجاد کنند در نگاه های فمینیستی و برابری خواه، فورا متهم به نگاه جنسیت زده می شود! چون این گفتمان از اساس وجود تفاوت های جنسیتی در زنان و مردان را جعلی و اعتباری میداند #به_همین_اندازه_ظالمانه، #به_همین_اندازه_سطحی_نگر!
@chadoram
👇
🌸 چرا باید در نماز حجاب داشته باشیم؟ 🌸
بعضی ها می پرسند حجاب درست ولی چرا ما باید در نماز حجاب داشته باشیم؟ مسجد و حرم می آییم حجاب را می گذاریم.
ولی ظهر در خانه یک خانم جوان کسی در خانه نیست و یکسره بی حجاب هستم و خدا من را آن موقع می بیند؛ حالا نمازهم می خوانم بی حجاب باشم.
چرا در نماز باید چادر سر کنیم؟!
مگه خدا نامحرم است؟
من که ده دقیقه بعد حجابم را برمی دارم.
🌻 گاهی به این عزیزان سه تا جواب می دهیم:
❶ نماز مظهر ارزش است.
چرا می گوید در نماز وضو بگیر و تمیز باش؟ لباس سفید بپوش و مال ات حلال باشد. این ها ارزش است. وقتی می خواهی نماز بخوانی پاکیزه باش. مظهر ارزش است که نماز با ارزش برگزار شود. نماز فلسفه اش این است که یک دوره ارزش های دینی را مجسم کنیم. غصب نکردن مال مردم، نظم، طهارت، پاکیزگی این ها را می خواهیم مجسم کنیم. اگر حجاب ارزش نبود می گفت در خانه بدون حجاب نماز بخوان.
❷ نشانه ادب در مقابل خداست.
❸ نشان دهنده حضور قلب است. توجه انسان و حضور قلب انسان بیشتر می شود. چرا می گویند مردها در نماز عبا بیاندازند. چون برای مرد مستحب است و حضور قلب بیشتر می شود.
〖از بیانات حجت الاسلام رفیعی〗
@chadoram
🍃🌸
#به مناسبتـــ روز #مادر 🍃🌸
قطعا همه برای روز مادر در تلاشیم که هدیه ای تدارک ببینیم برای مادرامون❤️
بیاین برای بهترین مادر دو عالم هم هدیه ای تدارک ببینیم😉
بهــش قول بدیم حجابـــ رو ،حجابــــ رو و حجــابــــ😍
ان شاءالله بیشتر و با بهتر و با عشق چادرمونو سرمون کنیم❤️
یه #نکته که متأسفانه داره زیاد میشه بین چادریا.چادر و آرایش با هم مناسب نیست عزیزان بیشتر دقت کنیم لطفا😊
آقا پسرا شما هم هدیه ای برای حضرت مادر در نظر داشته باشین حتما ترک نگاه حرام.غیرتـــ
و البته ترک دوستی های ☠ ......
@chadoram
خواهر شهید ابراهیم هادی:
🛵یک روز موتور شوهرخواهرم را از جلوی منزل مان دزدیدند،
عده ای دنبال #دزد دویدند و موتور را زدند زمین.
ابراهیم رسید و #دزد زخمی شده را بلند کرد.
نگاهی به چهره #وحشت زده اش انداخت و به بقیه گفت:
اشتباه شده! بروید.
ابراهیم دزد را برد #درمانگاه و خودش #پیگیر درمان زخمش شد.
😔آن بنده خدا از رفتار ابراهیم #خجالت زده شد.
ابراهیم از زندگی اش سوال کرد؟
🛠 #کمکش کرد و برایش #کار درست کرد! طرف #نماز خوان شد، به #جبهه رفت و
🦋بعد از ابراهیم در جبهه #شهید شد...
#مچ گرفتن آسان است!
#دست گیری کنیم
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
@chadoram
امروز، عجب روزی بود! همه غافلگیر شدیم. ما در خانه بودیم. پدر خواب بود، مادر در آشپزخانه مشغول پخت و پز، من و برادر کوچکم سر کنترل تلویزیون جرّ و بحث میکردیم! که ناگهان آن صدای عجیب و دلنشین در خانه پیچید، آیه ای از قرآن. به خیال اینکه شاید صدا از بیرون آمده، پنجره را باز کردم و دیدم که صدا در خیابان نیز به وضوح می آید.
صدایت آشنا و پررنج بود؛ پدرم بی درنگ از خواب پرید، مادرم با کفـگیر، به زمین تکیه داده بود، من و برادرم کنترل را به کناری پرت کردیم و سراپا گوش شدیم، اصلاً مجری تلویزیون و مهمانان آن هم از جای خود بلند شده بودند و با دهانی باز و چشمانی متعجب، آسمان را ورانداز می کردند.
و تو خود را معرفی کردی:
« ای اهل عالم! من بقیهالله و حجت و جانشین خداوند روی زمینم...»
باورمان نمیشد. آنجا بود که گل از گلمان شکفت و زیر لب سلام دادیم: «السلام علیک یا بقیهالله فی ارضه»
بعد با طنین محمدی ات ما را خواستی: «...در حقّ ما از خدا بترسید و ما را خوار نسازید، یاریمان کنید که خداوند شما را یاری کند. امروز از هر مسلمانی یاری می طلبم» ..وصف نشدنی است. در پوست خود نمی گنجیدیم. پدرم همان پایین تخت به سجده شکر افتاد. مادرم سرش روی زانو بود و های های گریه میکرد و من و برادرم به خیابان دویدیم!
خودت دیدی که کوچه و خیابان غلغله بود! مردم مثل مورچه هایی که خانه هایشان اسیر سیلاب شده بیرون میریختند، یکی دکمه پیراهنش را بین راه میبست، دیگری گِرِه روسری اش را میان کوچه محکم میکرد، عده ای زیر بغل پیرزنی ناراحت را که پایه عصایش بخاطر عجله شکسته بود گرفته بودند و دیدی آن کودکی که به عشق تو کفشهای پدرش را با عجله پوشیده بود و هی می افتاد!
مردمی که روزی از سلام کردن به یکدیگر اکراه داشتند، خندان به هم تبریک میگفتند. قنادی رایگان شیرینی پخش میکرد و دم گلفروشی سر خیابان، مردم صف بسته بودند برای خرید گل ولو یک شاخه برای تهنیت به گل نرگس!
ماشینها بوقزنان و بانوان کِـلکشان و گلاب پاشان، پشت سر جمعیت عظیمی از جوانان به راه افتادند. جوانانی که دست می افشاندند و با شور میخواندند: «صلّ علی محمد *** حضرت مهدی آمد»
خیلی از نگاهها به ویترین یک تلویزیون فروشی در آن سوی خیابان دوخته شده بود تا اولین تصویر جمال زیبایت، مخابره جهانی شود. نذر ۳۱۳ صلوات کردم مبادا اَجنبی چشم زخمت بزند. وقتی چهره دلربایت به قاب تلویزیون آمد، شیشه مغازه غرق بوسه شد. یکی بلندبلند صلوات میفرستاد، دیگری قسم میخورد که تو را قبلاً در محلهشان دیده وخیلیها اشکهایشان را با آستین پاک میکردند تا یک دل سیر تماشایت کنند.
در این مدت که علائم پیش از ظهور یکی پس از دیگری نمایان میشد، دل شیعیانت مثل سیروسرکه میجوشید اما کسی فکر نمیکرد به این زودیها ببـیندت.
راست گفت جدّت رسول خدا که فرمود:« مَثَلِ ظهور مهدی، مَثَلِ برپایی قیامت است. مهدی نمی آيد مگر ناگهاني" قسم میخورم این اثرِ دعای توست که تا کنون ما زیر عَلَمت مانده ایم."
کاش زودتر برسی...
📌 #نشر_حداکثری
@chadoram
روز ولنتاین یا عید مقدس ولنتاین همه ساله در 14 فوریه جشن گرفته میشود. ماه فوریه در تاریخ مسیحیان ماه عشق محسوب میشود که با جشنهای این روز همراه است. این روز عشق به عنوان جشن مسیحیان غربی و با ادای احترام به کشیش مقدس سن والنتینوس، در بسیاری از مناطق جهان به عنوان یک جشن مهم فرهنگی، مذهبی و تجاری از عشق و بزرگداشت آن شناخته میشود.
تاریخ ولنتاین
اما این قدیس مرموز کیست و این سنتها از کجا آمدهاند؟ ولنتاین از زمانهای قدیم و از آیین باستانی روم لوپرکالیا که در اول سال جدید به استقبال بهار میرفتند شروع شد. اما آیین و رسومات برگزاری این جشن به تدریج تغییر پیدا کرد و به شکل امروزی که همه ما با آن آشنا هستیم تبدیل شد.
افسانه سن والنتینوس
تاریخچه روز ولنتاین و داستان پدر مقدس آن بسیار پر رمز و راز است. ما میدانیم که ماه فوریه مدت طولانی است که به عنوان یک ماه عاشقانه جشن گرفته میشود و همانطور که میدانید شامل آثاری از سنت مسیحی و روم باستان است. اما سِنت ولنتاین چه کسی بود و چگونه با این آیین باستانی ارتباط پیدا کرد؟
کلیسای کاتولیک حداقل سه قدیس مختلف به نام ولنتاین یا ولنتاینوس را میشناسد که همگی به شهادت رسیدهاند. به همین دلیل افسانههای مختلفی درباره ولنتاین وجود دارد. یک افسانه ادعا میکند که او کشیشی بود که در قرن سوم در رم خدمت میکرد. هنگامی که امپراتور کلودیوس دوم به این نتیجه رسید که مردان مجرد، سربازان بهتر و متعهدتری نسبت به مردان متاهل هستند، ازدواج را برای مردان جوان و مجرد ممنوع کرد. ولنتاین از این فرمان ناعادلانه بسیار ناراحت شد و با کلودیوس مخالفت کرد؛ اما امپراتور از فرمان خود بازنگشت و ولنتاین از آن پس به طور پنهانی مراسم ازدواج زوجهای جوانی که به یکدیگر علاقه داشتتند را برگزار میکرد و آنها را به عقد هم در میآورد. زمانی که کلودیوس متوجه این موضوع شد، او را مدتی به زندان انداخت و سپس دستور اعدام وی را صادر کرد.
تاریخچه ولنتاین
داستانهای دیگر حاکی از آن است که ولنتاین ممکن است به دلیل تلاش در جهت کمک به مسیحیان برای فرار از زندانهای نمور رومی که اغلب زندانیان در آنجا مورد ضرب و شتم و شکنجه قرار میگرفتند به قتل رسیده باشد. افسانهای دیگر نیز میگوید زمانی که او در زندان محبوس بود، عاشق دختر زندانبان خود شد و در روز 14 فوریه به اعدام محکوم شد. در برخی افسانهها گفته میشود که او پیش از مرگ خود برای معشقوش نامهای نوشته بود و در زیر آن نوشته بود: «از طرف ولنتاین تو»؛ عبارتی که امروزه هنوز هم از سوی عشاق مورد استفاده قرار میگیرد.
@chadoram
خانوما روز زن نزدیکه
پیشاپیش روزتون مبارک
واما یه نکته مهم ❌
خواهشا توقعاتتون بالا نباشه کی تو این اوضاع میتونه سکه و طلا بخره؟؟؟؟
والا همین که همسرانتون یه تبریک خشک و خالی هم بگن خودش خیییییلی ارزش داره
همین تبریک گفتن ینی شما براش ارزشمندید
البته شما هم از امروز توی خونه هی بگید ولادت حضرت فاطمه (س) پیشاپیش مبارک بعد هم بگید فقط جهت تبریک بود منظور خاصی نداشتم 😁
شاید مورد توجه خااااص همسرتون قرار گرفتید😎🤗
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت39
با صدای اذان گوشیام، از خواب بیدار شدم، مامان نبود.
رفتم وضو بگیرم دیدم توی سالن، نماز می خواند، مامان نیم ساعت قبل از اذان بلند میشدومن همیشه به او غبطه می خوردم.
وضو گرفتم و نمازم را خواندم. بعد از خواندن نماز، سرم را روی مهر گذاشتم و با خدا حرف زدم.
ازخدا خواستم کمکم کند تا فراموشش کنم و از این امتحان سخت سربلند بیرون بیایم.
بعدخواستم بخوابم ولی فکرو خیال اجازه ی خواب را به من ندادند، بلند شدم چند صفحه قرآن خواندم و بعد درسهای دانشگاه را مرورکردم، چشمم که به جزوه ی تاریخ تحلیلی افتاد ناخداگاه اشکهایم روی جزوه ریخت. گاهی خودم هم از کارهای خودم تعجب می کنم. نمیدانم عشق با همه این کار را می کند یا من اینقدر ضعیف هستم. حالا شانس آورده ام افکار و بعضی رفتارهایش را نمی پسندم، اگه همه چیزش باب میلم بود چکار می کردم.
سعی کردم فکرم را متمرکز درسم کنم. باصدای مادرم که می گفت بیا صبحانه بخور، کتاب و جزوه ام را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم.
ــ مامان جان چیزی از گلوم پایین نمیره، میرم بچه هارو صدا کنم.
داخل اتاق که شدم با پرت شدن بالشت به طرفم گیج شدم، خم شدم بالشت را از روی زمین بردارم که دومی به طرفم پرت شد و صدای خنده ی اسرا و سعیده همه جا را برداشت.
بالشت دوم را هم برداشتم و روی تخت انداختم وگفتم:
– شانس آوردین حوصله ندارم وگرنه حسابتون رو می رسیدم.
بیایید صبحونه بخورید.
اسرا بی حرف رفت، سعیده بغلم کرد وگفت:
– چرا اینطوری شدی راحیل؟ کی میشه مثل قبل بشی؟
دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
– برام دعا کن.
با صدای بغض آلودی گفت:
–انشاالله همه چی درست میشه.
موقع پوشیدن کفش هایم مامان لقمه ایی دستم داد.
–حداقل اینو بخور ضعف نکنی.
ــ ممنونم مامان جان.
مامان کمی مِن ومِن کردوگفت:
–راحیلم غمت رو پشت لبخند و خنده ی مصنوعیت قایم کن، بخصوص توی دانشگاه. با دوستهات باش و بگو بخندکن. اینجوری واسه هر دوتاتون بهتره.
جلو رفتم، بوسیدمش و گفتم:
–چشم.
سعیده جلو در امد.
–صبر کن تا یه جا می رسونمت.
نگاه معنی داری به پالتو کرم رنگ بالای زانویش انداختم و گفتم:
– نه اصلا، خودم برم راحت ترم.
نگاهم را دنبال کردو گفت:
–الان میام، بعد از چند دقیقه امد و گفت:
–بریم، حل شد.
دیدم زیر پالتو یک مانتو زیر زانو پوشیده و دکمه های پالتواش را هم باز گذاشته.با تعجب اشاره به مانتواش کردم.
– چقدر آشناست.
خندید و گفت:
–مال خودته دیگه، برات میارم بعدا. حالا بریم؟
اونقدر گرم حرف شدیم که دیدم جلو در دانشگاه هستیم.
ــ وای سعیده ما کی رسیدیم. ببخشید این همه راه...
همانطور که ماشینش را پارک می کرد، حرفم را بریدو گفت:
– بی خیال بابا. خودم خواستم برسونمت.
فقط راحیل این که گفتی، اون پسره آرش برگشته به تو گفته هر جور که تو بخوای من اونجوری میشم، نمی فهمم چرا بازم قبول نمیکنی؟
لبخندی زدم.
– یه چیزی بگم قول میدی ناراحت نشی؟
ــ باشه بگو.
ــ ببین صبح خواستیم بیاییم، تو چی پوشیده بودی؟ بعد به خاطر من رفتی مانتو پوشیدی. یعنی اگه من نبودم یا روزایی که نیستم تو همونجوری میری بیرون. تازه می دونم امروز به خاطر من فقط رژ زدی و زیاد آرایش نکردی.
من اینو نمی خوام. به خاطر من نمی خوام باشه. می خوام به خاطر خدا باشه، همه جا باشه. خودش باشه. با فکر خودش راحت زندگی کنه و از زندگیش لذت ببره. مثل من که از پوششم لذت می برم چون خودم قبولش کردم و دلیلش رو فهمیدم.
سعیده هر کسی باید خودش از زندگیش راضی باشه با فکرخودش وگرنه خسته میشه، زده میشه. باید هر کسی خودش بخوادو دنبالش بره، زورکی و اجباری دردرازمدت باعث تنفر میشه.
حرف یه عمر زندگیه، یه روز دو روز نیست...
همانطور که حرف می زدم دیدم نگاه سعیده به رو برو میخکوب شد.
نگاهش را دنبال کردم، آرش بود که روبروی ماشین سعیده پارک می کرد. ولی هنوز متوجه ی مانشده بود.
سعیده فوری پیاده شدو امد در طرف من را باز کرد.
–پیاده شو دیگه می خوام تا کلاس همراهیت کنم و عاشق دل خسته رو سیروسیاحت کنم.
از کارش خوشم نیامد ولی حرفی نمی توانستم بزنم چون آرش هم متوجه ما شده بودو به سمتمون می آمد.
آرش با لبخند سلام کرد، خیلی آرام جواب دادم.
ولی سعیده برعکس من بلند و خندان سلام دادو حالش را پرسید.
آرش هم متقابلا لبخند زدو رو به من گفت:
–معرفی نمی کنید؟
چشم غره ایی به سعیده رفتم.
–دختر خالم هستند.
آرش نگاهی به ماشین سعیده انداخت و با تعجب گفت:
– همون دختر خالتون که تصادف ...
نگذاشتم ادامه بدهد.
–بله.
سعیده خنده ایی کردو گفت:
– فکر کنم فقط خواجه حافظ شیرازی قضیه ی تصادف مارو نمی دونه.
اخمی به سعیده کردم و به سمت در ورودی دانشگاه رفتم. سعیده هم بعد از چند قدم همراهی با من وقتی دید اخم هایم باز نمی شود خداحافظی کردو رفت.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت40
آرش به من نزدیک شدو گفت:
–چقدر برام عجیبه ظاهر دختر خالتون. اصلا شبیه شما نیست. وقتی سکوت من را دید ادامه داد:
– جالب تر این که، خوبه به اون ایراد نمی گیرید ولی به من...
با اخم نگاهش کردم.
– مگه می خوام باهاش ازدواج کنم؟
در ضمن من از شما ایرادی نگرفتم. شما دلیل پرسیدید منم فقط دلیل رد کردن خواستگاریتون رو گفتم.
کارهای دیگران به من ربطی نداره. تو این دوره و زمونه دیگه همه می دونند خوب چیه بد چیه نیازی به گفتن نیست.
بدون این که منتظر جواب باشم پا تند کردم و خودم را به کلاس رساندم و ردیف اول کلاس جایی برای خودم پیدا کردم و نشستم.
نمی دانم چرا دقیقا وقتی می خواهی یکی را نگاه نکنی جلو راهت سبز میشود.
از صدای حرف زدنش فهمیدم که آمد. خیلی خودم را کنترل کردم که سرم را بلند نکنم.
وقتی ردیف اول رسید، ایستاد، نمیدانم به من نگاه می کرد یا دنبال جایی برای نشستن بود. شایدهم عصبانی شده بودجا عوض کردهام. به خاطر ماه اسفند کلاس خلوت بود برای همین صندلی خالی کم نبود. دیگر کنترل چشم هایم با خودم نبود، نبرد سختی را شروع کرده بودم.
برای این که پیروز این نبرد باشم گوشیام رااز کیفم درآوردم و وارد یکی از کانالهای مورد علاقه ام شدم و حواس چشم هایم راپرت کردم.
بالاخره آرش رفت و جای قبلیاش پیش دوستش سعید نشست، این رااز صدای سعید که صدایش کرد فهمیدم.
کلاس های بعدیام با آرش نبود، بعد از دانشگاه فوری تاکسی گرفتم تا یک وقت آرش را نبینم.
با آقای معصومی با هم رسیدیم، اوهم از سرکارش می آمد، به کارقبلیاش برگشته بود.
وارد خانه که شدیم زهرا خانم با دیدن ما لبخند گشادی زدو بچه را به من سپردو رفت.
ریحانه را به اتاقش بردم. بعداز سر کردن چادر رنگیام، کلی اسباب بازی ریختم
جلوی ریحانه تا بازی کند، خودم هم بااو همراهی می کردم ولی فکرم پیشش نبود، مدام فکر آرش بودم، کاش میشد که بشود.
چقدر دل کندن سخت است.
بعد از یک ساعت سرگرم کردن ریحانه بهانه جوییش شروع شد.
به آشپزخانه رفتم تا غذایی برای ریحانه آماده کنم. چند ظرف کثیف در سینک بود. گاز هم باید تمیز می شد.
بعد از این که غذای ریحانه را دادم، آشپز خانه را مرتب کردم. ظرف هارا می شستم که با صدای آقای معصومی که قربون صدقه ی دحترش می رفت برگشتم. نگاههامان در هم تلاقی شد.
ریحانه را روی صندلی میز ناهار خوری نشاندوگفت:
– امروز من و ریحانه براتون برنامه داریم.
ــ چه برنامه ایی؟
ــ شما حاضر شید بریم، خودتون متوجه می شید.
– آخه کجا؟ من نباید بدونم؟
ــ چون امروز آخرین روزیه که اینجایید، می خوام بهتون خوش بگذره. بزارید به حساب تشکر.الانم اونا رو نشورید، بیشتر از این شرمنده ام نکنید.قراربود فقط مواظب ریحانه باشید. ولی شما همه ی کارهاروبی توقع انجام می دید.
به خاطر همه ی لطف هایی که در حق ما کردید ممنونم.
از تعریفش خجالت کشیدم و آخرین بشقاب را هم در آب چکان گذاشتم و گفتم:
–من که کاری نکردم، الان آماده میشم.
ــ وسایلاتونم بردارید چون از اونجا می رسونمتون خونتون.
بعد از این که آماده شدم پوشک ریحانه را هم عوض کردم و وسایلش را داخل ساکش گذاشتم.
وقتی سوار ماشین شدیم آقای معصومی، ریحانه را داخل صندلی بچه، که روی صندلی عقب ماشین بسته بود گذاشت.
ماشین را روشن کرد و خیلی مسلط رانندگی کرد. به خاطر اتومات بودن ماشین فقط به پای راستش نیاز داشت، واین خیالم را راحت کرد که بالاخره به زندگی عادی برگشته است.
اولش موزه رفتیم،موزه دفاع مقدس.
تاحالا موزه نرفته بودم، برایم خیلی جالب بود. آقای معصومی در مورد عملیاتها و شهدایی که عکس و اسمشان آنجا بودگاهی توضیح می داد، اونقدرمسلط بودکه ناخوداگاه پرسیدم:
–شماجنگ رفتید؟
عمیق نگاهم کرد.
–نه، سنم کم بودبرای رفتن.
نگاهش راپدرانه برداشت کردم و قدوهیکلش روازنظرگذراندم وگفتم:
–شک ندارم اگه شما میرفتیدجنگ هشت سال طول نمی کشید.
خندیدوپرسید؟
چطور؟
–خب اونقدرقوی هستید که همه رو درجا می کشتید.
فقط خندید، بلندوطولانی. تو این مدت که خانه اش بودم ندیده بودم اینطور بخندد، چقدرخنده به صورتش می آمد. به خصوص باآن دندانهای سفیدویک دستش. حتماقبلا آدم شادی بوده ومن وسعیده بابلایی که سرخودش ودخترش آوردیم، شادی راازشان گرفتیم. ما باعث شدیم ریحانه یتیم بشود وحسرت محبت مادرش به دلش بماند.
بااین فکرها غم صورتم راگرفت، آنقدرکه بغض کردم. آقای معصومی دوباره می خواست برایم از آزادی شهرخرمشهربگوید، ولی همین که بغضم رادیدپرسید:
–اگه ناراحت میشیدبریم؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت42
جلوی یک رستوران شیک پارک کردو داخل شدیم.
چند جور غذا سفارش دادو گفت:
–ببخشید که ازتون نپرسیدم، چون می دونم دوباره می خواهید تعارف کنید. چند جور سفارش دادم از همش باید بخورید.
مدتی بود یا غذا نمی خوردم یا خیلی کم می خوردم که ضعف نکنم، فکرو خیال آرش من را ازخواب و خوراک انداخته بود.
ولی نمیدانم چرا وقتی غذاهارا آوردند حسابی احساس گرسنگی کردم.
اول غذادهن ریحانه گذاشتم، که آقای معصومی بچه را از روی صندلیش به بغلش کشیدوگفت:
–من بهش غذا می دم، امروز روز شماست لطفا با اشتها غذا بخورید که به ماهم بچسبه.
لبخندی زدم و شروع کردم به خوردن، کمی معذب بودم ولی تقریبا غذایم را تمام کردم که آقای معصومی دوباره برایم کشیدو گفت:
–تازگیها احساس می کنم گرفته اید و مثل قبل نیستید. مشکلی پیش امده؟ تعجب کردم که چطور متوجه ی این موضوع شده؟.
سرم راپایین انداختم و گفتم:
–چیزی نیست، انشاالله حل میشه.
با نگرانی پرسید:
–من می تونم کاری براتون کنم؟ خواهش می کنم تعارف نکنید من از خدامه بتونم این همه لطف شمارو جبران کنم.
ــ نه، ممنون. نیاز به گذشت زمان و یه کم صبر هست که خودش حل میشه.
در ضمن من وظیاست ام رو انجام دادم، کاری نکردم. این شمابودیدکه به دختر خاله ی من لطف کردید. واقعا ممنونم.
با دست چپش ریحانه را روی پایش نگه داشته بودو با دست راستش غذا می خورد. البته خوردن که نه، باغذا بازی می کرد. قاشق را داخل بشقابش گذاشت و نگاهم کردو لبخندبه لب گفت:
–چقدر خوشحالم که این کارو کردم و پیشنهاد شمارو برای نگهداری دخترم قبول کردم.
اونقدر توی این مدت خوب بهش رسیدگی کردید که واقعا من رو شرمنده کردید، شما واقعا فداکاری کردید.
– این شما بودید که سر ما منت گذاشتیدوبه مالطف کردید.
بی توجه به حرفم گفت:
–به نظر من شما فرشته اید. کاش ریحانه هم بزرگ شد اخلاق و منش شما رو داشته باشه.
از این همه تعریفش خجالت کشیدم و گفتم:
–اینقدر خجالتم ندید، نظر لطفتونه.
بعدبرای این که موضوع را عوض کنم، نگاهی به غذاها انداختم و گفتم:
–خیلی غذا سفارش دادید، من دیگه نمی تونم بخورم، حیف میشه.
چنگالم را از بشقابم برداشت و از دیس یک تکه ی بزرگ کباب جدا کردو در بشقابم گذاشت و گفت:
– اینم بخورید بقیهاش رو می بریم.
سیر بودم ولی نتوانستم دستش را پس بزنم، چون تا حالا از این مهربانیها نکرده بود.احساس کردم خیلی با غرورش می جنگد.
از رستوران که بیرون امدیم، مامان به گوشی ام زنگ زد.نگران شده بود.همانطور که برایش توضیح می دادم که امروز امدیم بیرون و کجاها رفتیم سوار ماشین شدم.
آقای معصومی هم بعد از این که ریحانه راگذاشت داخل صندلی خودش،ماشین راروشن کردو گاهی با لبخند نگاهم می کرد.
بعد از تمام شدن مکالمه ام، گفت:
–چقدر مادر خوبی دارید، چقدر راحت باهاش حرف می زنید، مثل یه دوست.
ــ بله، من همه چیز رو به مادرم میگم. باهاش خیلی راحتم.
ــ خب چرا اون مشکلتون رو بهش نمیگید شاید بتونه کمک کنه.
باتعجب گفتم:
–مشکلم؟
ــ همون که گفتین به مرور زمان حل میشه.
مرموز نگاهش کردم و گفتم:
– مامانم میدونه. اتفاقا توصیه ی خودشون بود که صبور باشم.
سرش را به علامت تایید تکان دادو گفت:
– واقعا صبر معجزه میکنه.
وقتی مقابل در خانه رسیدیم، تشکر کردم و گفتم گاهی به ریحانه سر میزنم.
اخمی کردو گفت:
–گاهی نه، حداقل هفته ای یک بار، قول بدید.
ــ قول نمی تونم بدم چون اول باید از مامانم بپرسم.
دوباره چهره اش غمگین شدو گفت:
– اگه ریحانه بهانتون رو گرفت، می تونم بهتون زنگ بزنم باهاتون صحبت کنه؟
ــ بله حتما، خودمم زنگ می زنم و حالش رو می پرسم، دلم براش تنک میشه.
نگاه حسرت باری بهم انداخت که نمی دانم چرا قلبم ریخت و هول شدم.
سریع ساکم رابرداشتم وریحانه رابغل کردم و حسابی بوسیدمش و خداحافظی کردم.
خانه که رسیدم انگار غم عالم راتوی دلم ریختند.
این خداحافظی برایم سخت بود.
بعد از سلام و احوالپرسی با مامان و اسرا به اتاقم رفتم ودررا بستم و پشتش نشستم و بغضم رارها کردم. می دانستم آقای معصومی به خاطر خود من مرخصم کرد، کاملا معلوم بود که دلش نمی خواست. حتما از این به بعد برایش خیلی سخت می شود. ولی چه کار می توانستم بکنم.
لباس هایم را عوض کردم وروی تختم دراز کشیدم و به این فکر کردم که توی این چند ساعت آنقدر سرگرم بودم که فکر آرش کمتر آزارم داد.
پس مامان درست می گفت، باید مدام مشغول باشم. شاید تنها چیزی که تجاتم بدهد همین مشغول کردن فکرو ذهنم اس
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت43
صبح بعد از خواندن نماز، سر سجاده نشستم و شروع کردم به دعا خواندن.
بعدزانوهایم رادرآغوش گرفتم وباخداحرف زدم.
خدایا، من می دانم اگربا آرش ازدواج کنم عاقبت به خیر نمی شوم، پس خودت یک طوری محبتش را از دلم بیرون کن.
خدایا، می دانم بنده خوبی برایت نیستم ولی این راهم می دانم که تو بخشنده ای، مهربانی، ستارالعیوبی، گناهانم رو ببخش و کمکم کن. نزار احساسم پیروز بشود، خدایا من خیلی ضعیفم، خودت به دادم برس. همین طور که حرف می زدم اشکهایم می ریخت. تسبیح را برداشتم وسجده رفتم و ذکر استغفر الله راشروع کردم. آنقدر گفتم تا همانجا خوابم گرفت.
با آلارم گوشیام بیدار شدم و آماده شدم.
مادر همانطور که لقمه دستم می داد گفت:
–قراره عصری با خاله اینابریم بیرونا.
با یاد آوری این که عصری نمیروم پیش ریحانه با ناراحتی گفتم:
– آره می دونم سعیده پیام داد، گفت: می خواد بیاددانشگاه، دنبالم.
راستی مامان، می تونم هفته ایی دو روز برم کمک آقای معصومی دیگه؟
مادر با تعجب گفت:
–خودش خواست؟
ــ نه، من می خوام، وقتی بهش گفتم اونم خوشحال شد.
ــ نه عزیزم، درست نیست. اگه بچه رو می خوای ببینی بگو بیاره اینجا.یا ساعتهایی که بچه پیشه عمشه هماهنگ کن برو ببینش. یا گاهی خودت بچه رو ببر همون پارک سرکوچشون وبرش گردون.
دیگه خونشون رفتن معنی نداره عزیزم. کارتو اونجا تموم شده.
سرم را انداختم پایین و چیزی نگفتم. مامان وقتی سکوت من را دید، ادامه داد: – می فهمم راحیلم، بالاخره آدم دل بسته میشه، سخته دل کندن، ریحانه ام بچه ی تو دل بروییه، همون روزای اولی که باهم می رفتیم خونشون ازش خوشم امد.
ولی خوب، الان دیگه نری بهتره.
چشمی گفتم و کفش هایم را پوشیدم و راه افتادم.
امروز با آرش کلاس نداشتم وقتی وارد محوطه ی دانشگاه شدم، دیدم یک گوشه ایستاده وبه روبرویش نگاه می کند.
با دیدن من بلند شد، نگاه سنگینش را احساس می کردم ولی سرم را بلند نکردم.
پاتند کردم. همین که نزدیکش شدم گفت:
–سلام خوبید؟
نمی دانستم الان باید جواب بدهم یانه.
همین جواب سلام دادنها باعث شد الان توی این شرایط قراربگیرم.
جوابی بهش ندادم و راهم را کشیدم و رفتم، بزار بگه اجتماعی نیستم یا اداب معاشرت نمی دانم. نباید برایم مهم باشد.
بین کلاسها، داخل محوطه چشم چرخاندم ولی ندیدمش.
وقتی سعیده دنبالم امد.سوگندو سارا هم بامن بودند، آنهاراهم تا ایستگاه مترو رساندیم. بعد بلافاصله سعیده پرسید:
–آقا خوش تیپ نبودچرا؟نیومده بود؟
ــ ساعت اول که بود.بعد نمیدونم کجا رفت.
بعد قضیه ی محوطه را برایش تعریف کردم، سعیده کلی غر زدوگفت:
–راحیل داری اشتباه می کنی.
وقتی رسیدیم خانه خاله و مادر و اسرا منتظرنشسته بودند.
خاله بر عکس مادرم چاق بودو قشنگی مادرم را نداشت. ولی خیلی دل مهربانی داشت. برای همین من خیلی دوستش داشتم.
بعد از امام زاده و زیارت، سعیده شام مهمانمان کردو کلی توی خرج افتاد.
بعدهم خاله یک بسته ی کادوپیچ شده راروی میزگذاشت و گفت:
–راحیل جان خاله، تو فداکاری بزرگی در حق ما کردی، این هدیه فقط برای قدر دونیه وگرنه هیچ چیزی نمی تونه، وقت و عمرت رو که واسه سعیده گذاشتی جبران کنه. الهی خوشبخت بشی خاله.
بعد از کلی تشکر و تعارف هدیه را باز کردم، یک دستبند طلا سفیدبسیار زیبا بود. با خوشحالی صورت خاله ام را بوسیدم و گفتم:
– خاله جان این چه کاریه، آخه خودتون روخیلی زحمت انداختید. سعیده ام جای من بود همین کار رو می کرد. ما باهم یه خانواده ایم.
خاله اشک توی چشم هایش جمع شدو گفت:
–فرشته ی نجات سعیده شدی. الهی عاقبت بخیر بشی عزیزم. و دوباره من را بوسید.