★∞Ƒⓐイⓔℳⓔみ∞★:
#داستان_نسل_سوخته
#شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت122:فیل و پیری
خسته از دانشگاه برگشته بودم ... در رو که باز کردم ... یه نفر با صدای مضطرب و ناراحت صدام کرد ...
_آقا مهران ...
برگشتم سمتش ... انسیه خانم بود ... با حالت بهم ریخته و آشفته ...
- مادرت خونه نیست؟ ...
_نه ... دادگاه داشتن ...
بیشتر از قبل بهم ریخت ...
_چی شده؟ ... کمکی از دست من برمیاد؟ ...
سرش رو انداخت پایین ...
_هیچی ...
و رفت ...
متعجب ... چند لحظه ایستادم ... شاید پشیمون بشه ... برگرده و حرفش رو بزنه ... اما بی توقف دور شد ...
رفتم داخل ... سعید چند تا از هم کلاسی هاش رو دعوت کرده بود ... داشتن دور هم فیلم نگاه می کردن ... دوست هاش که بهم سلام کردن تازه متوجه من شد ... سرش رو آورد بالا و نگاهی بهم کرد ...
- چیه قیافه ات شبیه علامت سوال شده؟ ...
نشستم کنارشون و یه مشت تخمه برداشتم ...
_هیچی دم در انسیه خانم رو دیدم ... خیلی بهم ریخته بود... چیزی نگفت و رفت ... نگرانش شدم ...
با حالت خاصی زل زد بهم ...
_تو هم که نگران هر احمق بیشعوری که رسید بشو ...
و بعد دوباره زل به صفحه تلویزیون ...
_حقشه بلایی که سرش اومده ... با اون مازیار جونش ...
- برای مازیار اتفاقی افتاده؟ ...
_نه ... شوهرش می خواد دوباره ازدواج کنه ... مردک سر پیری ... فیلش یاد هندستون کرده ...
و بعد دوباره با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... چشم هاش برق می زد ...
- دختره هم سن و سال توئه ... از اون شارلاتان هاست ... دست مریم رو از پشت بسته ...
@chadoram
★∞Ƒⓐイⓔℳⓔみ∞★:
#داستان_نسل_سوخته
#شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت123:عشق پیری
با چنان وجدی حرف می زد که حد نداشت ...
_با این سنش ... تازه هنوز حتی عقد هم نکردن ... اومد در خونه انسیه خانم، داد و بیداد که از زندگی من برو بیرون ... خبرش تو کل محل پیچیده ...
باورم نمی شد ...
_اون که شوهرش خیلی مرد خانواده بود و بهشون می رسید ...
- عشق پیری گر بجنبد ... میشه حال و روز اونها ...
بقیه مشت تخمه رو خالی کردم توی ظرف ...
_حالا تو چرا اینقدر ذوق می کنی؟ ... مصیبت مردم خندیدن نداره ...
_حقش بود زنکه ... اون سری برگشته به من میگه ...
صداش رو نازک کرد ...
- داداشت که هیچ گلی به سر شما نزد ... ببینم تو سال دیگه ... پات رو میزاری جای پای مازیار ما ... یا داداش مهرانت؟ ... دختر من که از الان داره برای کنکور می خونه ...
دستش رو دوباره برد توی ظرف تخمه ...
_خودش و دخترش فدام شن ... حالا ببینم دخترش توی این شرایط ... چه ... می خواد بخوره ... مازیار جونش که حاضر نشد حتی یه سر از تهران پاشه بیاد اینجا ...
_ماشاء الله آمار کل محل رو هم که داری ...
این رو گفتم و با ناراحتی رفتم توی اتاق ... دلم براشون می سوخت ... من بهتر از هر کسی می فهمیدم توی چه شرایط وحشتناکی قرار دارن ... فردا رفتم دنبال یه وکیل ... انسیه خانم کسی رو نداشت که کمکش کنه ...
اما چیزی رو که اون موقع متوجه نشدم ... حقیقتی بود که کم کم حواسم بهش جمع شد ... اوایل باورش سخت بود ... حتی با وجود اینکه به چشم می دیدم ...
خدا ... روی من ... غیرت داشت ... محال بود آزاری، بی جواب بمونه ... قبل از اون ... هرگز صفات قهریه خدا رو ندیده بودم ...
@chadoram
★∞Ƒⓐイⓔℳⓔみ∞★:
#داستان_نسل_سوخته
#شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت124: ریش سفیدها
براشون یه وکیل خوب پیدا کردم ... اما حقیقتا دلم می خواست زندگی شون رو برگردونم ... برای همین پیش از هر چیزی ... چند نفر دیگه رو هم راه انداختم و رفتیم سراغ شوهر انسیه خانم ... از هر دری وارد شدیم فایده نداشت ...
_این چیزی نیست که بشه درستش کرد ... خسته شدم از دست این زن ... با همه چیزش ساختم ... به خودشم گفتم ... می خواستم بعد از عروس شدن دخترم طلاقش بدم ... اما دیگه نمی کشم ... یهو بریدم ...
با ناراحتی سرم رو انداختم پایین ...
_بعد از این همه سال زندگی مشترک؟ ... مگه شما نمی گید بچه هاتون رو دوست دارید و به خاطر اونها تحملش کردید ...
_نمی دونم چی شد ... یهو به خودم اومدم و سر از اینجا در آورده بودم ... اصلا هم پشیمون نیستم ... دو تا شون اخلاق ندارن ... حداقل این یکی پاچه مردم رو می گیره ... نه مال من رو که خسته از سر کار برمی گردم باید نق نق هم گوش کنم ...
از هر دری وارد می شدیم فایده نداشت ... دست از پا درازتر اومدیم بیرون ... چند لحظه همون جا ایستادم ...
- خدایا ... اگر به خاطر دل من بود ... به حرمت تو ... همین جا همه شون رو
بخشیدم ... خلاصه خلاص ...
امتحانات پایانی ترم اول ... پس فردا یه امتحان داشتم ... از سر و صدای سعید ... یه دونه گوشی مخصوص مته کارها ... از ابزار فروشی خریده بودم ...
روی گوشم ... غرق مطالعه که مادرم آروم زد روی شونه ام... سریع گوشی رو برداشتم ...
- تلفن کارت داره ... انسیه خانمه ...
از جا بلند شدم ...
- خدایا به امید تو ...
دلم با جواب دادن نبود ... توی ایام امتحان ... با هزار جور فشار ذهنی مختلف ...
اما گوشی رو که برداشتم ... صداش شادتر از همیشه بود ...
_شرمنده مهران جان ... مادرت گفت امتحان داری ... اما باید خودم شخصا ازت تشکر می کردم ... نمی دونم چی شد یهو دلش رحم اومد و از خر شیطون اومد پایین ... امروز اومد محضر و خونه رو زد به نام من ... مهریه ام رو هم داد ... خرجیه بچه ها رو هم بیشتر از چیزی که دادگاه تعیین کرده بود قبول کرد ... این زندگی دیگه برگشتی نداره ... اما یه دنیا ممنونم ... همه اش از زحمات تو بود ...
دستم روی هوا خشک شد ... یاد اون شب افتادم ... "خدایا به خودت بخشیدم" ... صدام از ته چاه در می اومد ...
- نه انسیه خانم ... من کاری نکردم ... اونی که باید ازش تشکر کنید ... من نیستم ...
@chadoram
★∞Ƒⓐイⓔℳⓔみ∞★:
#داستان_نسل_سوخته
#شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت125: قسم به رحمت تو
طول کشید تا باور کنم ... اما چطور می شد این همه همخوانی و نشانه اتفاقی باشه؟ ... به حدی سریع، تاوان دل سوخته یا ناراحت کردنم رو می دادند ... که از دل خودم ترسیدم ... کافی بود فراموش کنم بگم ...
خدایا ... به رحمت و بخشش تو بخشیدم ...
یا به دلم سنگین بیاد و نتونم این جمله رو بگم ...
خیلی زود ... شاهد بلایی می شدم که بر سرشون فرود می اومد ... بلایی که فقط کافی بود توی دلم بگم ...
خدایا ... اگه تاوان دل شکسته منه ... حلالش کردم ...
و همه چیز تمام می شد ...
خدا به حدی حواسش به من بود ... که تمام دردی رو که از درون حس می کردم ... و جگرم رو آتش زده بود ... ناپدید شد ...
وجود و حضورش ... سرپرستی و مراقبتش از من ... برام از همیشه قابل لمس تر شده بود ... و بخشیدن به حدی برام راحت شده بود ... که بدون هیچ سختی ای می بخشیدم ...
خدایا ... من محبت و لطف رو از تو دیدم و یاد گرفتم ... حضرت علی گفته ... تو خدایی هستی که اگر عهد و قسمت نبود ... که ظالم و مظلوم در یک طبقه قرار نگیرن ... هرگز احدی رو عذاب و مجازات نمی کردی ... تو خدایی هستی که رحمت و لطفت ... بر خشم و غضبت غلبه داره...
نمی خوام به خاطر من، مخلوق و بنده ات رو مجازات کنی ... من بخشیدم ... همه رو به خودت بخشیدم ... حتی پدرم رو... که تو و بودنت ... برای من کفایت می کنه ...
و بخشیدن به رسمی از زندگی تبدیل شد ... دلم رو با همه صاف کردم ... از دید من، این هم امتحان الهی بود ...
امتحانی که تا امروز ادامه داره ... و نبرد با خودت ... سخت ترین لحظاته ... اون لحظاتی که شیطان با تمام قدرت به سراغت میاد ... و روی دل سوخته ات نمک می پاشه ...
ولش کن ... حقشه ... نبخش ... بزار طعم گناهش رو توی همین دنیا بچشه ... بزار به خاطر کاری که کرده زجر بکشه... تا حساب کار دستش بیاد ... حالا که خدا این قدرت رو بهت داده ... تو هم ازش انتقام بگیر ...
و هر بار ... با بزرگ تر شدن مشکلات ... و له شدن زیر حق و ناحق کردن انسان ها ... فشار شیطان هم چند برابر می شد ... فشاری که هرگز در برابرش تنها نبودم ...
و خدایی استاد من بود ... که رحمتش بر غضبش ... غلبه داشت ...
خدایی که شرم توبه کننده رو می بخشه و چشمش رو روی همه ناسپاسی ها و نامردمی ها می بنده ... خدایی که عاشقانه تک تک بنده هاش رو دوست داره ... حتی قبل از اینکه تو ... به محبتش فکر کنی
@chadoram
★∞Ƒⓐイⓔℳⓔみ∞★:
#داستان_نسل_سوخته
✍ #شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت126: پیشنهاد عالی
توی راه دانشگاه، گوشیم زنگ زد ...
- سلام داداش ... ظهر چه کاره ای؟ ... امروز یه وقت بذار حتما ببینمت ...
علی حدود ۴ سالی از من بزرگ تر بود ... بعد از سربازی اومده بود دانشگاه ... هم رشته نبودیم ... اما رفیق ارزشمند و با جربزه ای بود که لطف الهی ما رو سر هم راه قرار داد ... هم آشنایی و رفاقتش ... هم پیشنهاد خوبی که بهم داد ... تدریس خصوصی درس های دبیرستان ... عالی بود ...
از همون لحظه ای که این پیشنهاد رو بهم دادن ... یاد تو افتادم ... اصلا قیافه ات از جلوی چشمم نمی رفت ...
_ هستی یا نه؟ ... البته بگم تا جا بیوفتی طول می کشه ... ولی جا که بیوفتی پولش خوبه ...
منم از خدا خواسته قبول کردم ... با هم رفتیم پیش آشنای علی و قرارداد نوشتیم ... شیمی ...
هر چند بعدها ریاضی هم بهش اضافه شد ... اما من سابقه تدریس شیمی رو داشتم ... اول، دوم و سوم دبیرستان ...
هر چند رقابت با اساتید کهنه کار و با سابقه توی تدریس خصوصی، کار سختی بود ... اما تازه اونجا بود که به حکمت خدا پی بردم ...
گاهی یک اتفاق می تونه هزاران حکمت در دل خودش داشته باشه ... شاید بعد از گذر سال ها، یکی از اونها رو ببینی و بفهمی ... یا شاید هرگز متوجه لطفی که خدا چند سال پیش بهت کرده نشی ... اتفاقی که توی زندگیت افتاده بود... و خدا اون رو برای چند سال بعدت آماده کرده ...
درست مثل چنین زمانی ... زمانی که داشتم متن قرارداد رو می خوندم و امضا می کردم ... چهره معلم شیمی از جلوی چشمم نمی رفت ...
توی راه برگشت ... رفتم از خیابون سعدی ... کتاب های درسی و تست شیمی رو گرفتم ... هر چند هنوز خیلی هاش یادم بود ... اما لازم بود بیشتر تمرین کنم ...
شب بود که برگشتم ... سعید هنوز برنگشته بود ...
مامان با دیدن کتاب ها دنبالم اومد توی اتاق ...
_مهران ... چرا کتاب دبیرستان خریدی؟ ...
ماجرای اون روز که براش تعریف کردم ... چهره اش رفت توی هم ... چیزی نگفت اما تمام حرف هایی که توی دلش می گذشت رو می شد توی پیشونیش خوند ...
- مامان گلم ... فدای تو بشم ... ناراحت نباش ... از درس و دانشگاه نمیزنم ... همه چیز رو هماهنگ کردم ... تازه دایی محمد و دایی ابراهیم ... و بقیه هم گوشه کنار ... دارن خرج ما رو میدن ... پول وکیل رو هم که دایی داده ... تا ابد که نمیشه دست مون جلوی بقیه بلند باشه ... هر چی باشه من مرد این خونه ام ... خودم دنبال کار بودم ... ولی خدا لطف کرد یه کار بهتر گذاشت جلوم ...
@chadoram
#امام_هادی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
جان منِ عاصی و هر متقّی
به قربان تو یا علی النقّی
این بُوَد ذکر دلِ نوکرانت
لعنت خلق و حق بر دشمنانت
نامِ زیبایت نور سجودم
ولایت تو بود و نبودم
به قربانت یا امام هادی(ع)
دل مدیحه خوان امام هادی
سائلِ احسانِ امام هادی
دلها در طواف کعبه ی کویت
خورشید هدایت جلوه ی رویت
ما مسلمانِ مذهبِ توایم
فداییانِ مکتب توایم
به قربانت یا امام هادی(ع)
ای سامرای تو بهشت دلها
سرشته مهر تو در آب و گِلها
ای چراغِ ایمان یبن فاطمه(س)
عادتکَ الاحسان یبن فاطمه(س)
ای آیه های انّا اَعطینا
یا ولی الله،اُنظر اِلینا
به قربانت یا امام هادی(ع)
🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊
@chadoram
♨️داستان واقعی♨️
شاید خیلیا بدونین ..
شاید ندونین...
یه روز یه پسر 19ساله 👱🏻♂️
که خیلیم پاک ☺️ بوده ساعت دوازده شب 🕛باموتور🏍 توی تهران پارس بوده داشته راه خودشو 🏍 میرفته...
که یهو میبینه یه 🚘ماشین با چندتا 👥 پسر...
دارن دوتا 👩🏻👩🏻 دخترو به زور 😨 سوار ماشین میکنن ،تو ذهنش فقط یه ☝️چیز اومد
👈ناموس...
👈ناموس 👌 کشورم ایــ🇮🇷ـران
میاد پایین😡
تنهاس...
درگیر میشه.. 🗣
لامصبا چند نفر به یه نفر... 👊✋💪
توی درگیری دخترا 👩🏻👩🏻سریع فرار میکنن و دور میشن...
میمونه علی وهرزه های شهر😰
تو اوج درگیری بود که یه چاقو 🔪صاف میشینه رو شاهرگ گردنش..😢
میوفته زمین...
پسرا درمیرن... 🏃♂️
کوچه خلوت...شاهرگ...تنها...دوازده شب😭علی تا پنج صبح اونجا میمونه ...
پیرهن سفیدش😖 سرخه سرخه...
مگه انسان چقد خون داره😔
ریش قشنگش هم سرخه
سرخ و خیس☹️
اما خدا رحیمه...
یکی علی رو پیدا میکنه و میبره بیمارستــ🏨ـان. اما هیچ بیمارستانی قبولش نمیکنه...😳
تا اینکه بالاخره ...
یکی قبول میکنه و ...
عمل میشه😐
زنده میمونه😊
اما فقط دوسال بعد از اون قضیه
دوسال با زجر...بیمارستان🏥...خونه...🏠 بیمارستان...خونه...میمونه تا تعریف کنه...چه اتفاقی افتاده..😐
میگن یکی ازآشناهاش میکشتش کناربش میگه علی...اخه به تو چه؟ 😠چرا جلو رفتی؟ 😟
میدونی چی گفت؟ 🤔
👌گفت حاجی فک کردم 😊 دختر شماست...ازناموس 😌شما دفاع کردم...
👈جوون پر پر شده مملکتمون
علی نوزده ساله به هزارتا ارزو رفت... 👉
رفت که تو خواهرم 👩🏻
اگه اون دنیا انگشتشو به طرفت گرفت...
گفت خداااااا
من از این گله دارم😡
داری جوابشو بدی...؟؟
#شهیدعلیخلیلی
.
@chadoram
سیاهی اش،
بلندی اش،گرمایش...
آرامش محض است.
مشکی بودنش،آبی ترین آسمان من است
همین که دارمــش،لذت دارد....
زینتم را میگویم:
چـــــــادر❤️
❖═▩ஜ••🍃🌹🍃••ஜ▩═
@chadoram
💢گفتند می رود #دانشگاه دیگر عوض می شود.
⇜گفتند از سرش می افتد.
⇜گفتند تفکراتش تغییر می کند.
⇜گفتند دیدش بازتر می شود.
⇜گفتند دوست و #رفیق روش تاثیر میذارد.
💢البته بماند که خیلی چیزها هم از سرم افتاد😉 #حرمتش را تازه در دانشگاه فهمیدم
🔸وقتی استادی با #احترام بامن صحبت می کرد.
🔹 وقتی #آقایان کلاس، برای صحبت ها و رفتارشان درمقابل من #حدومرز قائل می شدند☺️
🔸وقتی نگاه ها به من👀 رنگ تفاوت و #تحسین گرفت
🔹وقتی بجای #تو، شما خطاب شدم😎
🔸وقتی بین #شوخی های بی سر و ته دختران و پسرانِ به اصطلاح روشنفکر😏 همکلاسی، جایی میان انها برای من نبود❌
🔹وقتی وجودم سرشار از #آرامش و امنیّت😌 هست و کسی نگاه چپ به من نمی کند🚫
🔸وقتی...
💢آری من از آنهایی ام که خیلی چیزها #هرگز از سرم نمی افتد.
مثلا همین #چــــادر😍
💢برای چادر سر کردن کافیست #عاشق باشی.عاشق حضرت مادر💞
بانـــو🌸🍃 #بگذار_به_چادرت_پیله_کنند
#به_پروانه_شدنت_می_ارزد
❖═▩ஜ••🍃🌹🍃••ஜ▩═
@chadoram
#چآدرانه ❣
مے گفت:
الان شرایط جامعــہ طورے شــدہ☝️
ڪہ حتـے اگــر پسـ👱♂️ـر پیغــمبر هم باشے،
نمی توانے دینــت را حفظ ڪنے...😔
این ها همه بهانــہ😏 است بانــو...!!
.
همســرفرعــون هم ڪہ باشے...،
باز می توانے بهتــرین باشی💎
یـعـنـے هـمـان کـه خـ🌺ـدا مـے خــواهــد👌
#بانو_آسیه_گونه_زندگی_کن🌼
@chadoram
#چادرانہ
👑 تقدیـمـ بـهـ چــادرمـ 👑
با من بمــــان....♥️
این همه عـــــــزت و شخصیت را
👈تـــو به من داده ای …
بر سَرم باش و عزیزمـ کن پیش خدا …
.
در جایـــــــــــی خوانــــــدم
پرچم حسیــــــــــن(ع).
به دست عباس(ع) است
و بر سَــر زینب(س) …!
.
اینجاست که کشف حجاب
می شود✋
#چادریا_فرشته_ترند😊
#به_شرط_حیا😉
〰〰〰〰〰〰〰
🎁چادرم موهبتی بود که مـ♡ـادر بخشید
@chadoram
★∞Ƒⓐイⓔℳⓔみ∞★:
#داستان_نسل_سوخته
✍ #شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت127: کجایی سعید؟
چهره اش هنوز گرفته بود ...
_ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه های مردم ...
منظور ناگفته اش واضح بود ... چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم ...
_فدای دل ناراضیت ... قرار شد شاگردهای دختر بیان موسسه ... به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسرها ... برای شروع دست مون یه کم بسته تره ... اما از ما حرکت ... از خدا برکت ... توکل بر خدا ...
دلش یکم آرام شد ... و رفت بیرون ... هر چند چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم ... کدورت پدر و مادر صالح ... برکت رو از زندگی آدم می بره ...
اما غیر از اینها ... فکر سعید نمی گذاشت تمرکز کنم ... مادر اکثرا نبود ... و سعید توی سنی که باید حواست بیشتر از قبل بهش باشه ... و گاهی تا ٩ و ١٠ شب ... یا حتی دیرتر ... برنمی گشت خونه ... علی الخصوص اوقاتی که مامان نبود ...
داشتم کتاب های شیمی رو ورق می زدم اما تمام حواسم پیش سعید بود ... باید باهاش چه کار می کردم؟ ... اونم با رابطه ای که به لطف پدرم ... واقعا افتضاح بود ...
ساعت از هشت و نیم گذشته بود که کلید انداخت و اومد تو ... با دوست هاش بیرون چیزی خورده بود ... سر صحبت رو باهاش باز کردم ...
- بابا میری با رفقات خوش گذرونی ... ما رو هم ببر ... دور هم باشیم ...
خون خونم رو می خورد ... یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم ... اصلا آدم های جالب و قابل اعتمادی نبودن ... اما هر واکنش تندی باعث می شد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها ... اونم توی این اوضاع و تشنج خانوادگی ...
_رفته بودیم خونه یکی از بچه ها ... بچه ها لپ تاپ آورده بودن ... شبکه کردیم نشستیم پای بازی ...
_ااا ... پس تو چی کار کردی؟ ... تو که لپ تاپ نداری ...
_هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی
کردم ... اون لپ تاپ باباش رو برداشت ...
همین طور آروم و رفاقتی ... خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد ... حتی چیزهایی که از شنیدن شون اعصابم بهم می ریخت ...
- سیگار از دستم در رفت افتاد روی فروششون ... نسوخت ولی جاش موند ... بد، گندش در اومد ...
_جدی؟ ... جاش رو چی کار کردید؟ ...
اصلا به روی خودم نمی آوردم که چی داره میگه ... اما اون شب اصلا برای من شب آرامی نبود ... مدام از این پهلو به اون پهلو می شدم ... تمام مدت، حرف های سعید توی سرم می پیچید ... و هنوز می ترسیدم چیزهایی باشه که من ازش بی خبر باشم ... علی الخصوص که سعید اصلا با من راحت نبود ...
@chadoram