#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت131
از حرفش کمی جا خوردم و تپش قلب گرفتم.
همانجا ایستادم، او هم ایستاد. خجالت را کنار گذاشتم و در چشمهایش نگاه کردم. چطور میگفتم که خیلی دوستش دارم. آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم به خودم مسلط باشم و گفتم:
–من از قانون جذبی که گفتید چیزی سردرنمیارم. ولی شاید این بار روی شما عمل کرده باشه، چون خیلی قبل از این که شما متوجهی من شده باشید.
من شما رو دیده بودم و اون کششی که ازش حرف زدید در من بوجود امد. سرم را پایین انداختم و دنبالهی حرفم را گرفتم:
–وقتی شما هم از علاقتون گفتید، متوجه شدم که خدا داره امتحانم میکنه.
شاید خدا مارو سر راه هم قرار داده تا ببینه بازم به قراری که باهاش گذاشتم پایبندم. چون گاهی وقتی انسان به چیزهایی که توی ذهنش غیر قابل باوره میرسه، ممکنه از هیجانش، قول و قرارش یادش بره.
آخه با توجه به حرفهایی که قبلا گفتید، غیر ممکن بود که شما هم به من علاقمند بشید.
ذوق را در چشم هایش دیدم. مهربان پرسید:
– کدوم قرار؟
شروع به قدم زدن در آن خیابان خلوت کردیم و گفتم:
–اذان.
وقتی قیافهی متعجبش را دیدم، ادامه دادم:
–یادتونه اون بازی کامپیوتری رو گفتم؟
–خب؟
–خدا اونقدر مانع سر راه آدمها قرار میده، تا نتونن به قرارشون برسن. مثل همون بازیهای هیجان انگیزو گاهی هم ترسناک.
ولی آدم ها باید زرنگ باشن، اونی برندس که پیچ و خم راهها رو بهتر بتونه پیدا کنه.
این مهریهایی که گفتم، تنها راهی بود که به ذهنم رسید، برای رسیدن به قرارم با خدا.
میخوام به خدا ثابت کنم که من فقط از روی شکم سیری و خوشی نیست که دستورش رو گوش میکنم. روزهایی توی زندگیم بوده که برام سخت بوده، یا مشکلاتی داشتم که سر قرار رسیدن برام واقعا مشکل بود. ولی خب همیشه یه راهی پیدا میشه، تا آدم به هدفش برسه. این رسیدن سر قرارم اصلا مانعی نیست برای دوست داشتن عزیزان. بلکه حتی یه پلکانه برای بیشتر علاقمند شدن.
همانطور که کنارم قدم برمیداشت، نگاهم کرد. هنوز متعجب بود. دستهایش را در جیبش قرار داد و نفس عمیقی کشید.
–یعنی به نظر تو زندگی یه بازیه؟
–میشه اینطور هم گفت، یه بازی گاهی، پیچیده. البته من اینطور تعبیرش میکنم. چون همیشه دنبال راه حل هستم. شاید بشه گفت یه معماست.
فقط فرقی که هست، توی نتیجشه. شاید بعضی بازیها نتیجهایی نداشته باشن، وفقط محض سرگرمی درست شده باشند.، ولی زندگی اینطور نیست. یعنی نباید باشه. نباید از سر سرگرمی زندگی کرد.
این دنیا با همهی سختیهاش یه نتیجهی عالی داره...
صدای زنگ گوشیاش باعث شد سکوت کنم.
از صحبتهایی که با فرد پشت خط کرد فهمیدم که با مادرش صحبت میکند.
بعد از قطع تماس با خنده گفت:
–نمیدونم چرا مامانم امشب نگرانم شده. خب ادامه ی حرفت رو بزن.
با لبخند گفتم:
–میخواهید ادامهی بحث بمونه برای بعد. زودتر برید تامامانتون نگران نشه.
دستم را گرفت و نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
–اینجا پرنده هم پر نمیزنه، چه محل خلوتی دارید. بعد بوسهایی روی دستم زد.
–خوش به حال مامانم با این عروس گلش...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت132
شنبه هنوز پایم به دانشگاه نرسیده بود، سوگند جلویم سبز شدو بغلم کردو تبریک گفت.قبلا برایش همه چیز را تعریف کرده بودم و تبریک گفته بود، ولی به قول خودش هیچ چیز حرف زدن رو در رو نمیشه.
به سر تا پایم نگاهی کردو گفت:
– بالاخره کار خودت رو کردی نه؟
به افق خیره شدم و لبخندزدم.
بوسه ایی از گونه ام کردو گفت:
ان شاالله خوشبخت بشی عزیزم.
در محوطه سارا را دیدم، سلام دادم و احوال پرسی کردم، خیلی سرد جواب دادو پیشمان نماندو رفت. نگاهی متعجبی به سوگند انداختم و گفتم:
–حالش خوب نیست؟
سوگند شانه ایی بالا انداخت و گفت:
–اینم معلوم نیست چشه، نه به اون که هر وقت بهم زنگ می زنه سراغ تو رو می گیره و میگه از راحیل خبر داری یا نه، نه به این که اینجوری باهات احوالپرسی می کنه.
ــ از تو حال من رو می پرسه؟ خوب چرا به خودم زنگ نمی زنه؟
سوگند کیفش رو از روی دوشش سر داد روی دستش و گفت:
— چی بگم والا، آدم که از دل دیگران خبر نداره، فقط خدا می دونه.
به سالن که رسیدیم آرش را دیدم که با دوستهایش مشغول صحبت بود. با دیدن ما فوری به طرفمان امدو سلام کرد و دستش را دراز کرد طرفم برای دست دادن. با تردید دستم را جلو بردم. دستم را محکم گرفت و فشار داد، کمی دردم امد ولی سعی کردم به روی خودم نیاورم.
سوگند با لبخند به آرش سلام دادو تبریک گفت و به طرف کلاسش رفت.
آرش آنقدر مهربان نگاهم کرد که یک لحظه زمان و مکان را فراموش کردم و غرق نگاهش شدم.
با فشاردوباره ایی که به دستم وارد کرد آخی گفتم و اخمی کردم.
خنده ایی کردو گفت:
–درد گرفت؟ به خاطر این بود که دیر کردی و تلفنتم جواب ندادی و نگرانم کردی خانم.
ــ ببخشید دیشب دیر خوابیدم. گوشیمم جا گذاشتم خونه. بعد نگاهی به دستهایمان که در هم گره خورده بود انداختم و گفتم:
–میشه یه خواهشی ازتون بکنم؟
ــ شما جون بخواه، چرا خواهش، شما دستور بفرمایید.
ــ میشه توی دانشگاه دستهای هم رو نگیریم.
باتعجب گفت:
–ماکه محرمیم.
ــ درسته، ولی همه که نمی دونند.
بعدشم دانشگاه محیطش با جاهای دیگه فرق می کنه.
دستش را شل کرد و منهم آرام دستم را از دستش بیرون کشیدم. درآخرین لحظه فشاری به دستش دادم. لبخندی زدو به طرف کلاس راه افتادیم.
نزدیک کلاس که شدیم گفت:
–پس حالا که گوشیتم جا گذاشتی سر یه ساعت مشخصی که می گم بیا کنار ماشین، تابا هم بریم. یه وقت اگه ندیدمت از الان بگم، که دوباره زیر پام علف سبز نشه.
بعد از قرار گذاشتن وارد کلاس شدیم. چند تا از پسرها با دیدن ما شروع به صوت وکف زدن، کردند. کمکم بقیه ی بچه ها هم همراهیشان کردندو کلی کلاس را شلوغ کردند. من که اصلا انتظارش را نداشتم هاج و واج مانده بودم. ولی آرش انگار زیاد هم جا نخورده بودو با خنده و شوخی همراهیشان می کرد. همه باهم بادا بادا مبارک باد می خواندند.
آرش کنار گوشم گفت:
– کی چند دقیقه پیش می گفت، همه که نمی دونند؟
همانطور با بهت نگاهش کردم و گفتم:
– چطوری تو این فرصت کم به همه خبر دادید؟
یعنی خبر اسوشیدت پرس باید بیاد از شما...
دختر ها دیگه نگذاشتند حرفم را تمام کنم، دورم جمع شده بودند و تبریک می گفتندو سربه سرم می گذاشتند.
یکی از بچه ها که من اصلا سنمی با او نداشتم گفت:
– رحمانی، از وقتی شنیدم تو با آرش نامزد کردی شاخام خیلی اذیتم می کنه. آخه چطوری میشه؟ آرش باهمه ی دخترها می گفت و می خندید و خوش و بش می کرد اِلا تو، من حتی یه بارم شمارو باهم ندیدم اونوقت چطوری آخه...جلل الخالق.
من فقط لبخند زدم ولی سوگند یه فیگور فیلسوفانه ایی به خودش گرفت و گفت:
–اگر عشق، عشق باشه، اصلا نیازی به حرف زدن نداره.
بچهها همه باهم خندیدند.
همان موقع استاد وارد شدو همه سرجاهایشان نشستند.
آرش ماشین را روشن کردو راه افتاد. هنوز چند دقیقه ایی نگذشته بود که گفت:
–موافقی بریم پارک؟
ــ باشه.
نگاهی به من انداخت ودستم را گرفت، از حرکت ناگهانیاش تعجب کردم و این از نگاه تیز بینش دور نماندو گفت:
– اینجا که مجازه نه؟
تبسمی کردم و گفتم:
–اختیار من دست شماست، اگه منم گاهی چیزی می گم، فقط یه نظره، تصمیم گیرنده همیشه شمایید آقا.
نگاهش رنگ تعجب گرفت و ماشین را کنار زد و دستم را رها کردوترمز دستی را محکم کشیدو گفت:
– چی گفتی؟
من هم با استرس گفتم:
–حرف بدی زدم؟
دوباره دستم را گرفت و بوسه ی محکمی رویش نشاندو گفت:
– نه، فقط من زیاد جنبه ندارم، حداقل موقعی که دارم رانندگی می کنم، از این حرفها نزن.
خندیدم و گفتم:
–آهان، حالا منظورتون رو فهمیدم.
اخم شیرینی کردوگفت:
– اینقدرم شما، شما نکن.
وقتی سکوتم را دید دنباله ی حرفش را گرفت و گفت:
–اینجوری که میگی احساس راحتی نمی کنم.
سرم را پایین انداختم.
ــ فکر کنم کمی زمان ببره.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت133
آرش دیشب پیام داده بود که صبح میآید برویم کله پاچه بخوریم، بعد هم پیاده روی.
بعد هم گفت باید بیایی و به سلیقه ی خودت، چیزی را که میخواهم برایت بخرم را انتخاب کنی.
امروز دانشگاه نداشتیم. می توانستیم تا بعدازظهر که آرش سرکار میرود باهم باشیم.
نماز صبح را که خواندم همانجا سر سجاده نشستم، نبودن تسبیحم روی سجاده ام من را یاد آن روز انداخت، با انگشتهایم تسبیحات را فرستادم. سر به سجده گذاشتم و شروع کردم با خدا حرف زدن.
ــ خدایا شکرت به خاطر آرش، خدایا ببخش من رو اگر گاهی حسرت نبودن با آرش رو خوردم، می دونم می خوای بدونی تو اوج خوشیم به یادت هستم.
تو بهتر از هر کسی از دلم خبر داری و می دونی که اگر قبولش کردم اول به خاطر تو بود بعد خودم.
دلم می خواد اونم تو آغوش تو بودن رو تجربه کنه، ولی اگر این به هم پیوستن من رو هم از آغوش تو دور می کنه، هیچ وقت نمی خوام که باشه.
با شنیدن صدای در اتاق، سکوت کردم و زیر لب ذکراستغفرالله را زمزمه کردم.
پشتم به در اتاق بود ولی می دانستم که اسراست. توی سالن نمازش را خوانده بودو برگشته بود که بخوابد.
سر از سجده برداشتم و اشک هایم را پاک کردم و شروع کردم به دم و بازدم های بلند و آرام کشیدن. این کار باعث میشد فکرم را تحت کنترل خودم داشته باشم و به هرچه که خودم دلم بخواهد فکر کنم.
اسرا باتعجبگفت:
–راحیل، هنوزم که این شکلی هستی، حالا که به خواستهات رسیدی دیگه.
چه میتوانستم بگویم.
–خوبم، چیزی نیست. تو بخواب. برای این که نور چراغ، اسرا را اذیت نکند کتابم را برداشتم و به طرف سالن رفتم تا کمی مطالعه کنم. چراغ اتاق مادر روشن بود، تقه ایی به در زدم و وارد شدم. مادر هم در حال کتاب خواندن بود. سلام کردم وکنارش نشستم و سرم را روی شانهاش گذاشتم. جوابم را دادوکتابش را کناری گذاشت وموهای بلندم را نوازش کردواشاره کرد به کتاب دستم و گفت:
– چی می خونی؟
همانطور که به کتاب نگاه می کردم گفتم:
–یه کتابیه که در مورد شناخت بهترمردها، در مورد رفتارهاشون و خیلی چیزهای دیگه توضیح داده.
دستش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش فشار دادو بوسه ایی از موهایم کردو گفت:
–اتفاقا می خواستم برات یه همچین کتابی بگیرم، این آگاهیها برای هر خانمی لازمه. از کتابخونه ی دانشگاه گرفتی؟
ــ اهوم.
ــ چقدر خوبه که از این جور کتابها توی کتابخونه ی دانشگاه هست. به نظرمن مهم ترین وظیفه ی دانشگاه قبل ازآموزش بحث های علمی، تدریس این چیزهاست، نه بصورت تخصصی، به طور عمومی، جزوه واحدهای عمومی باشه که همه مجبور به پاس کردنش باشند.
بعد نفس عمیقی کشیدو گفت:
–مهارتهای زندگی رو دونستن اصله، اونوقت ماها اصل رو ول کردیم چسبیدیم به فرع.
ــ ولی مامان کتابهایی داریم مثل دین و زندگی و تنظیم خانواده یا روانشناسی...
حرفم را بریدو گفت:
–بله می دونم. ولی اونها اوصولی و کافی نیست و مهارتی خاصی روبه دانشجوها آموزش نمیده.
بعد لبخندی زد و گفت:
– دانشجوهای ماهم که قربونشون برم فقط می خوان یه جوری بخونن که نمره قبولی بگیرن و تموم بشه بره.
خندیدم و گفتم:
– حرف شما درسته مامان، ولی به نظرم خیلی چیزها باید از بچگی آموزش داده بشه، مثل مسئولیت پذیری.فکر نکنم با پاس کردن حتی یک یا دو واحد درسی خیلی مفید هم، زیاد تاثیری تو اخلاقیات کسی که یه عمر اونجوری بزرگ شده بزاره.
ــ درسته، ولی خیلی رفتارهای اشتباه از ناآگاهیه، این که خیلی آدم ها نمی دونن اصلا از زندگی چی می خوان. بعضی از آدم ها هم وقتی می فهمند که دیگه خیلی دیره و کلی از عمر مفیدشون که می تونستند خوب زندگی کنند، بد زندگی کردندیا بدون لذت زندگی کردند.
ولی اگه آگاهی باشه و در کنارش آموزش، حداقل از زندگیشون لذت می برند.
بعد کتاب را از دستم گرفت ونگاه کوتاهی بهش انداخت و گفت:
– حالا اینارو می خونی از درسهات غافل نشی. هردو رو در کنار هم داشته باش.
دستش را گرفتم و بوسیدم و گفتم:
– حواسم هست، نگران نباشید.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت134
داخل سالن روی مبل نشستم و مشغول خواندن کتاب شدم. مطالبش برایم جالب بود، دلیل بعضی رفتار مردها را توضیح داده بود و این که چطور یک زن باید در مقابل آن رفتار، عکس العمل نشان بدهد.
در مورد قدرت طلبی مردها کلی توضیح داده بود و این که اگه این قدرت را از آنها بگیریم، در حقیقت زندگی خودمان را نابود کردهایم...
آنقدر مطالبش برایم جذاب بودکه متوجهی روشن شدن هوا نشدم. بااکراه کتاب را بستم ومانتو و روسری ام را اتو کردم وکمکم آماده شدم.
با امدن پیام آرش که نوشته بود،
–پایینم.
جلوی آینه ایستادم و روسریام را سرم کردم.
جعبه گیرهها را باز کردم و دنبال گیرهای گشتم که به رنگ روسری یاسی رنگی که مادر آرش روز بله برون برایم هدیه آورده بود بخورد.
کلی گشتم ولی چیزی که با روسریام ست بشود را پیدا نکردم.
گیرهی یاسی نداشتم، گیرهی گلبهی رنگی داشتم که با نگینهای سفید تزیین شده بود. همان را برداشتم و روسریام را بستم. کیف و چادرم را برداشتم و از مامان خداحافظی کردم وراه افتادم.
آرش دست به جیب به در ماشینش تکیه داده بودو به در خانه زل زده بود.
با دیدن من لبهاش به لبخند کش امدو از همان دور برایم دست تکان داد، بعدهم خم شدو از داخل ماشین یک شاخه گل رز آبی آوردو با لبخند به طرفم گرفت و گفت:
–سلام بر بانوی متخصص علف سبز کردن به زیر پای بنده.
لبخندی زدم و با شرمندگی جواب سلامش را دادم و گفتم:
–دست شما دردنکنه، صبح به این زودی مگه گل فروشی باز بود؟
دستم را گرفت و گفت:
–اولا: جوینده یابندس.
دوما: اگه یه بار دیگه بگی "شما " مجازات میشی، بعد با شیطنت نگاهم کرد. از همان مجازاتهایی که اون دفعه هنوز مطرحش نکرده بودم یاد میوه آوردن افتادیا.
سوما: برو یه ظرف بیار این علف ها رو بچینیم ببریم بدیم گاو وگوسفندها بخورند، حیفه.
ــ ببخشید، فقط چند دقیقه دیر شد، چقدر شما...زود حرفم را خوردم و ادامه دادم: چقدر آن تایمی.
باانگشتش لپم رو ناز کردو نگاه خاصی بهم انداخت وگفت:
–اتفاقا اصلا آن تایم نیستم، منتظر موندن برای تو، برام خیلی طولانیه. تو، هر دقیقه اش رو یک ساعت حساب کن.
تپش قلبم بالا رفت نگران بودم نکند کسی مارا ببیند. نگاهم را از او گرفتم و گفتم:
–داشتم دنبال گیرهایی که با روسریام ست بشه می گشتم، تا پیداش کنم دیر شد.
دستش را به گیره ی روسریام کشید و آرام گفت:
– چقدر قشنگه؟ مگه چند تا از اینا داری؟ که هر دفعه یه مدل به روسریته؟
ــ یه جعبه ی کوچیک.
با تعجب گفت:
– واقعا؟
ــ البته با اسرا با هم استفاده می کنیم.
با یه غروری گفت:
–بگو کجا از اینا می فروشن، امروز می برمت اونجا، هر چندتا که دلت خواست برات می خرم، یه جعبه هم می خریم با سلیقه ی خودت، تا گیره هات رو توش بزاری. از این منبت کاریا، خوبه؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و او هم با همان غرور دنباله ی حرفش را گرفت و گفت:
–بزار تو کمد خودت و تنهایی استفاده کن.
می خواستم بگویم نیازی ندارم، اصلا این همه گیره را می خواهم چکار، ولی یاد مطالب کتابه افتادم و این که اینجور وقت ها مردها احساس قدرت می کنند و نباید سرکوبشان کرد، همچنین باید مواظب غرور مردها بود. پس با ذوق گفتم:
–وای واقعا؟
همانطور که ماشین را دور می زد تا پشت فرمان بنشیند گفت:
– البته بعد از صبحانه و پیاده روی...
ماشین را که روشن کردبی مقدمه پرسید:
–چه گلی رو بیشتر دوست داری؟
منم بی معطلی گفتم:
– نرگس و یاس و مریم.
ــ نرگس که الان نیست فکر کنم هوا کمی سردتر بشه سرو کلش پیدا بشه.
یاسم که من ندیدم توی گل فروشیها. ولی مریم فکر کنم تو کل سال هستش. منم این گلهارو دوست دارم، عطرخوبی دارن.
دفعه ی بعد گلی رو که دوست داری برات می خرم.
نگاهش می کردم و از این همه مهربانیاش لذت می بردم. اگه حجب و حیا می گذاشت نگاه ازش برنمی داشتم، دلم می خواست دستهایش را بگیرم و برای همیشه در دستم نگه دارم. محبت های رگباری اش توی همین چند روزه باعث شده بودعلاقهام چندین برابرشود و تحمل کردن دوری اش حتی برای چند ساعت برایم سخت شود.
دستهای گرمش باعث شد نگاهم را سر بدهم به طرف دستش که در دستم گره خورده بود.
بعد نگاهم را به گل آبی دادم و با لبخند گفتم:
–گل رز هم دوست دارم چون تو برام خریدی، بخصوص رنگ آبی.
دستم را نزدیک صورتش بردو به لپش چسباند و گفت:
–نمیدونم چرا احساس کردم کلا از رنگ آبی خوشت میاد...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت136
برای یک لحظه دستش را دور گردنم انداخت و سرم را به طرف خودش کشیدو بوسه ایی روی سرم کاشت و گفت:
–تو هر چی بپوشی قشنگی.
بعد از این که دوش گرفتم، موهایم را خشک کردم.
سعیده را صدا زدم تا روی موهایم را اتو کند. سعیده با اسرا کلاس طراحی میرفتند و تازه از کلاس امده بودند. وقتی سعیده وارد اتاق شد. نگاهی به لباسم انداخت.
نوچی کردو سمت کمد رفت. یک تاپ مجلسی از آن بیرون کشیدو گفت:
–این رو با اون دامن مشگی توری چین چینه بپوش.
با چشم های گرد شده نگاهش کردم.
– تاپ بپوشم؟
اخمی کردو گفت:
–شوهرته دیگه.
ــ برادرش هم هست.
فکری کردو دوباره سرش را داخل کمدکردو شروع به گشتن کرد. چیزی پیدا نکردو با صدای بلند اسرا را صدا کرد.
اسرا به دو خودش را به اتاق رساندو گفت:
–ها!
ــ ها و کوفت.
نگاهش بین من و سعیده چرخیدو کشیده و بلند گفت:
– بله، امرتون.
ــ این رو سارافونیه که اون دفعه تو تولد من پوشیده بودی کو؟ اون شیری رنگه رو می گما که یقه اش گیپور بود.
اسرا با تعجب گفت:
– مگه تو کمد نیست؟
سعیده کلافه گفت:
–نه بابا، یه ساعت دارم می گردم.
اسرا به طرف کمد رفت و یکی از چوب لباسیها را که مانتوی من به آن آویزان بود را بیرون آورد ومانتو را از چوب لباسی در آوردو گفت:
–اینجاست.
سعیده چپ چپ نگاهم کردو گفت:
–من رو گذاشتی سرکار؟ خب بگو اینجا گذاشتی دیگه. بعد زیر لب غر زد، برداشته زیر مانتو قایمش کرده.
با تعجب به اسرا نگاه کردم.
اسرا گفت:
– نه بابا اون خبر نداره، من گذاشتم.
سعیده دامنم را هم آوردو رو به اسراگفت:
–به هم میان، نه؟
اسرا نگاه گنگی به لباس ها انداخت و گفت:
– این بلوز شلوارم که تنشه قشنگه ها، رنگشم روشنه.
ــ منم همین رو می گم آخه تاپ و دامن مشگی؟
سعیده اخمی کرد.
–آخه اونا اسپرتن، الان داری میری مهمونی که باید یه کم...
اسرا گفت:
– آره خب... اصلا می خوای ایناروهم بپوش ببینیم کدوم قشنگ تره.
بالاخره بعد از کلی نظر دادن و اختلاف نظر پیدا کردن، مامان مجبور شد دخالت کند و طبق معمول حرف سعیده را تایید کردو گفت:
– به نظر منم سعیده درست میگه، هم تاپ و دامن بیشتر بهت میاد، همم مناسب تره واسه جلسه ی اول.
سعیده که انگار مدال المپیک گرفته بودبا یک حس قهرمانی و لبخند به لب رفت اتوی مو را آورد و زد به برق و گفت:
–بیا بشین تا اوتوت کنم چروکات باز بشه. راستی اون صندل مشگیاتم بردار.
پشت به سعیده نشستم و گفتم:
–اسرا پس اون گیره شیریه با رو سری شیریه روهم برام بیار.
ــ نه، گیره شیریه رو خودم می خوام. الان با سعیده می خوام برم خونشون.
سکوت کردم و یاد حرف آرش افتادم که گفت یک جعبه گیره برام می خره. چه خوب که مخالفت نکردم، چند روز دیگه همه رنگ گیره می خریم و از شر این گیره های شریکی راحت میشم.
همونجور تو فکر بودم که دیدم گیره و روسری که گفتم جلومه، اسرا با لبخندی کنارم نشست و گفت:
– شوخی کردم، خواستم ببینم شوهر کردی بازم صبوری.
نیشگون آرامی از بازویش گرفتم.
– شیطون شدیا.
همان لحظه احساس سوزش در سرم کردم.
با تشر گفتم:
– سوختم سعیده، فقط روی موهام رو بکش، یه دسته از رو جدا کن...
ــ می دونم بابا، یه لحظه حواسم پرت شد، ببخشید.
بعد از این که کارسعیده تمام شداصرار کرد که آرایشم کند، ولی من قبول نکردم و به زدن یه رژ کالباسی با کشیدن یه سرمه اثمد اکتفا کردم.
چند دقیقه بعد از این که آماده شدم آرش زنگ زد که پایین بروم.
خیلی اکشن روسریام را بستم و چادر مهمانیام را که اسرا برایم اتو کرده بود برداشتم و بیرون رفتم.
منتظر آسانسور بودم که سعیده با کیف و موبایلم جلوی در ظاهر شدو چشمکی زدو گفت:
–جدیدا چه چست و چابک شدی ناقلا.
ــ ای وای...دستت درد نکنه، خوب شد آوردی برام. وسایلم را از دستش گرفتم و بوسیدمش.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت135
اهل کله پاچه خوردن نبودم، ولی بدمهم نمیآمد. از خوردنش معلوم بود آرش کله پاچه خور است. دارچین را برداشتم و کمی روی لقمه ام پاشیدم. آرش نگاهی به دستم انداخت و گفت:
–چرا اینقدر بی میل می خوری؟ خوشت نمیاد؟
ــ بی میل نمی خورم، فقط خوردنش کمی سخته.
لبخندی زدو گفت:
– می خوای برات لقمه بگیرم؟ منتظر جواب من نشدو یک تکهی کوچک نان برداشت و شروع کرد به لقمه درست کردن، زیر لب با خودش می گفت:
–الان یه لقمه ی فینگر برات درست می کنم که یه دفعه بزاری تو دهنت و خلاص.
بعد لقمه را جلوی دهانم گرفت و گفت:
–حالا بگو آآرش...
لقمه اش آنقدر کوچک بود که همه اش در دهانم جاشدو با خوشحالی گفت:
–دیدی، اصلا سخت نبود.
لبخند از لبهایم جمع نمیشد.
عمیق به چشم هایم نگاه کرد.
–لبخند می زنی چقدر خوشگل تر میشی.
سرم را پایین انداختم.
دوباره یک لقمه ی دیگر درست کردو گفت:
–آرش.
سرم را بلند کردم و خنده ام گرفت و لقمه را از دستش گرفتم.
– آموزش ها افاقه کرد دیگه خودم می خورم.
بعد از خوردن صبحانه نمک دان را برداشت و گفت:
– دستت رو بیار.
با اکراه دستم را باز کردم. باتعجب گفت:
– چیه؟
نگاهی به دستش انداختم.
– این که نمک دریا نیست .
نگاهی به نمکدان انداخت.
– عه، ازاین نمک بی بخاراست؟
خندیدم و گفتم:
آقاآرش.
با شیطنت گفت:
– جانم، لقمه می خوای؟
ــ نه، دیگه جا ندارم.
بعد اخمی شیرینی کرد.
– آقا، گفتن نداشتیما، وگرنه...
چشم هایم را دوختم به میز و آرام گفتم:
– میشه زودتر بریم.
–چرا نشستیم دیگه.
نگفتم برام سخته، دیدن کله های پخته شده و ردیف شده روی پیشخوان.
وقتی سکوتم را دید، بلند شد.
سوار ماشین شدیم. گوشیاش زنگ خورد. گوشی را برداشت و گفت:
–سلام بر مادر عزیزم.
ــ کجا می خواستی باشم، با نامزدم امدم...
کمی اخم هایش در هم شد و گفت:
– خب دیشب می گفتید.
ــ آخه نمیشه تا بعدازظهر با راحیلم، بعدم سرکار.
خب یه آژانس بگیرید برید و بیایید دیگه...
کمی سکوت کردو بعد گفت:
– ببینم چی میشه... سعی می کنم.
تماس را قطع کردو با حرص به روبرو خیره شد.
تا مقصد که یک پارک بزرگ و زیبا بود حرفی نزد.
وارد پارک که شدیم، دست هایش را در جیبش گذاشت و باهم، هم قدم شدیم. پارک خیلی خلوت بود، فقط قسمتی که وسایل ورزشی داشت، چند نفر در حال ورزش بودند.
چند دقیقه ای به سکوت گذشت، دلم می خواست بپرسم چه شده، ولی ترسیدم دخالت باشه، یا دلش نخواهد در مورد مادرش حرف بزند.
پارک یک دریاچه ی خیلی کوچیک داشت که چندتا اردک داخلش بودند. با ذوق گفتم:
– چقدر نازن، نه؟
زل زد به اردک ها وهمانجور که سرش را تکان می داد گفت:
– آره.
اخم نداشت ولی خوشحال هم نبود.
روبرویش ایستادم.
– آرش جان.
انگار فقط معطل همین یک کلمه بود که لبهایش به خنده کش بیایدو بگوید:
– جان آرش.
من هم لبخند زدم.
–خوبی؟
لبهایش جمع شدوکمی جدی گفت:
– راحیلم.
ــ بله.
شاکی نگاهم کرد. منظورش را فهمیدم وآرام گفتم:
–جانم.
ــ خوشم میاد که زود می گیری.
اگه الان بهت بگم من باید برم یه جایی و برنامه ی امروزمون روبندازیم یه روز دیگه، تو ناراحت میشی؟
ــ کجا؟
ــ مامان وقت دکتر داشته، یادش رفته زودتر بهم بگه، شبم کیارش اینارو دعوت کرده باید براش خرید کنم.
البته تو روهم دعوت کرد. امروزکلا گرفتارم. بدون این که خودم در جریان باشم.
سکوت کردم و چیزی نگفتم، که با نگرانی گفت:
–اگه تو نخوای نمیرم، زنگ می زنم میگم یه فکر دیگه کنه.
ــاونوقت ناراحت نمیشند؟
سرش را انداخت پایین و آرام گفت:
–ناراحت که میشه.
ــ همیشه تو کارهای مربوط به مامانت رو انجام میدی؟
سرش را به علامت تایید تکان دادومن ادامه دادم:
–اگه این بار نرید برای من بد میشه، مامان ناراحت میشه وممکنه از چشم من ببینه. تو نگاهش تعجب را دیدم، لبخندی زدم و ادامه دادم.
–پس بهتره بری و اختلاف بین عروس و مادرشوهر نندازی. فقط قبلش اگه می تونی من رو تا یه ایستگاه مترو برسون. می خوام برم خونه ی سوگندبرای ادامه ی کار خیاطیم.
نگاه قدر شناسانه ایی به من انداخت و بعدهم زد زیره خنده. با تعجب نگاهش کردم.
–حرفم خنده دار بود؟
همانطور که سعی می کرد خنده اش را کنترل کند گفت:
–آخه هنوز رفتن، نرفتن من معلوم نشده، تو واسه خودت فوری برنامه ی کلاس خیاطیتم ریختی.
منهم خندیدم.
–خواستم از وقتم استفاده کنم دیگه. نق بزنم و غصه بخورم خوبه؟
ایستادو صورتم را با دستهایش قاب کردو عاشقانه چشم هایم را کاوید وگفت:
– راحیل تو واقعا فرشته ایی؟
از خجالت صورتم داغ شد، چشم هایم را به اطراف چرخاندم.
منظورم را متوجه شدو کمی فاصله گرفت.
– اینجا پرنده هم پر نمی زنه، چه برسه آدم، نگران چی هستی؟
حرفی نزدم و او بعد از چند دقیقه پرسید:
ــ پس من شب میام دنبالت.
سکوت کردم و دوباره گفت:
–اگه تا غروب خونه سوگند می مونی بیام همونجا دنبالت.
ــ نه، اونجا دو سه ساعت بیشتر نمی مونم، میرم خونه، با این لباسها که نمیشه بیام مهمونی.
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت138
چادر و مانتوام را آویزان کرد و اشاره ایی به روسری ام کردو گفت:
– اونم بده دیگه.
ــ نه، آخه الان آقا کیارش میاد...
ــ اون دیر میاد، هر وقت امد سرت کن.
مردد بودم، از خجالتم نمی خواستم این کار را بکنم. چون اگه روسری ام را در میاوردم تاپم بیشتر نمود پیدا می کرد.
به طرف کیفم رفتم، رو سارافونی را از کیفم در آوردم و تنم کردم.
بعد روسری ام را در آوردم و شروع کردم به تا زدن، که دیدم آرش یک چوب رختی جلویم گرفت و گفت:
–اونارو آویزون کردم. اینم آویزون کن، نمی خواد تا کنی.
چوب لباسی را ازش گرفتم و گفتم:
– چشم.
لبخندی زدو گفت:
– چشمت بی بلا عزیزم.
نشست روی تخت و دستهایش را در پشتش اهرم کرد و خیره شد به من.
از کیفم صندل هایم را درآوردم و پوشیدم و گفتم:
–بریم دیگه.
با دست دوتا ضربه زد روی تخت و گفت:
– بیا بشین.
کنارش نشستم و گفتم:
–بد نباشه ما اینجا نشستیم. بی توجه به حرفم.
دست انداخت به کلیپسم و بازش کردو گفت:
–حیف این موهای خوشگلت نیست جمع کردی بالا.
موهایم ریخت پایین و انتهایش روی تخت پخش شد.
آرش مدام دست می کشید روی موهایم و با خودش زیر لبی می گفت:
–چقدرم جنسش نرم و خوبه.
می خواستم حرفی بزنم تا حواسش پرت شود. شاید نبود سکوت باعث بشود معذب بودن من هم کم شود. پرسیدم:
–چقدر طول می کشه فکر کنی؟
با تعجب نگاهم کردو گفت:
–بابت چی؟
ــ همون قوله دیگه.
بلند گفت:
–آهان، راستش، نمی تونم بهت قول بدم، چون گاهی مامانم حرف زور می زنه، مثل همین امروز که یه حرف زور زدو برنامه هامون رو بهم ریخت.
ــ اشکال نداره آرش جان بالاخره مادره.گلایه آمیز گفت:
– اونقدر دوستت دارم نمی تونم همچین قولی بهت بدم عشقم.
غمگین نگاهش کردم.
دستش را دور شانهام انداخت و خودش را به طرفم مایل کرد و صورتش را روی سرم گذاشت و گفت:
–ولی اگه تو بخواهی قول می دم.
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم و گفتم:
–واقعا؟ باسرش تایید کرد.
ــ جون من رو قسم بخور.
کمی صورتش را عقب برد و با تعجب نگاهم کرد.
–قول دادم دیگه، قسم چرا؟
ــ با اصرار گفتم:
–قسم بخور.
نگاهی به من انداخت و گفت:
–پس یه شرط داره.
ــ چی؟
دوباره موهایم را ناز کردو گفت:
– توام قول بده هیچ وقت موهات رو کوتاه نکنی.
ــ چشم بلند بلایی گفتم و منتظر نگاهش کردم.
آرام گفت:
–باشه، منم جون تو رو قسم می خورم چیزی رو که ازم خواستی روهمیشه انجام بدم...البته نیازی به قسم خوردن نبود همه می دونن من یه حرفی بزنم زیرش نمیزنم.
ــ ممنون آقا.
خندیدو دستش رو حلقه کرد دور کمرم و گفت:
– تو جون بخواه عزیزم.
دیگه چیزی نمانده بود پس بیفتم صدای قلبم آنقدر بلند بود که راحت شنیده میشد. سرش را نزدیکم کردو زیر گوشم گفت:
–راحیل، خیلی دوستت دارم.
تمام تنم داغ شده بود و نفس کشیدن کمی برایم سخت شده بود. سرم را پایین انداخته بودم.
با شنیدن صدایش سرم را بالا آوردم و نگاه عاشقونه اش را به جان خریدم.
ــ راحیلم.
آرام گفتم:
–جانم.
برای چند لحظه عمیق نگاهم کردو گفت:
– هیچی. بعد بوسه ایی روی موهام کاشت و گفت:
– بریم؟
ــ چی می خواستی بگی؟
ــ یه چیزی می خواستم بپرسم جوابم رو از چشم هات گرفتم.
آرام از کنارم بلند شدو خودش را جلوی آینه قدی گوشه ی اتاق چک کردو طرف در اتاق رفت.
من هم بلند شدم و کلیپسم را برداشتم تا موهایم را ببندم وهمراهش بروم، به طرفم امدو کلیپس را از دستم گرفت و روی تخت انداخت. صورتم را با دستهایش قاب کردو گفت:
–موهات رو جمع نکن، من اینجوری پخش بیشتردوست دارم.
ــ چشمهایم را زیر انداختم و گفتم:
–چشم.
لبخندی زدو گفت:
–این چشم گفتنات رو هم دوست دارم.
ازم فاصله گرفت و گفت:
–میشه چند دقیقه بعد از من بیای بیرون؟
با تعجب گفتم چرا؟
اشاره ایی به صورتم کرد.
–دوباره سرخ و سفید شدی...
لب پایینم را گاز گرفتم. دوباره برگشت طرفم وبا اشاره به لبم گفت:
–ولش کن الان زخم میشه.
در ضمن، هر جا من نشستم کنارمن میشینیا.
ــ چشم.
در را باز کرد و چشمکی زدوگفت:
–بشین، ریلکس شدی بعد بیا بیرون.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت137
داخل ماشین نشستم و سلام کردم.
آرش آرنجش را به فرمان تکیه داده بود و نگاهم می کرد.
با لبخند جواب دادولی نگاهش را از من بر نداشت، خجالت زده سرم را پایین انداختم ودسته ی کیفم را به بازی گرفتم.
هنوز نگاه سنگینش را روی خودم احساس می کردم، سرم را بلند کردم و نگاهش کردم، چشم هایش انگار آتش بود، همین که نگاهش کردم تمام تنم گر گرفت، قدرت این که چشم از او بردارم را نداشتم، همه چی در هم آمیخته بود. خجالت، حیا،عشق...نگاهش بی تابم می کرد.تمام سعیم را کردم و با صدای لرزانی گفتم:
– نمی خوای راه بیفتی؟
بی حرف ماشین را راه انداخت.
تا مقصد حرفی نزدیم. توی سکوت دستم را گرفته بود و با انگشت شصتش پشت دستم را نوازش می کرد. دنده ی ماشینش اتومات بود، فقط موقع پارک کردن دستم را رها کرد تا دنده ی ماشینش را روی حرف(پ)قراربدهد.
دستم رفت روی دستگیره ی ماشین که گفت: چند لحظه صبر کن.
ماشین را دور زد و در سمت من را باز کردو با ژست خاصی دستم را گرفت وگفت:
– بفرمایید بانو، قدم بر روی چشم من بگذارید.
با لبخند گفتم:
– آرش خجالتم نده.
قفل ماشین را زدو بازویش را مقابلم گرفت. باتردید دستم را دور بازویش حلقه کردم. خیلی نزدیکش بودم بوی عطرش بینیام را نوازش می داد، نمی دانم چه حسی داشتم، هم دلم می خواست به او بچسبم هم معذب بودم، این دو حس با هم درگیر بودند.
احساس می کردم او هم همین حس را تجربه میکند، البته اصلا معذب نیست، بیشتر حس اقتدار دارد. مثل همیشه مرتب لباس پوشیده بود، پیراهن و شلوار کرم رنگ. با قدم های بلندخودش را به یک در بزرگ و سیاه رساند که با گل های طلایی رنگ فلزی تزیین شده بود.
از حیاط و پارکینک که رد شدیم وارد آسانسور شدیم.
با استرس نگاهش کردم.
اخم ریزی کردو گفت:
– چیه قربونت برم؟
لب زدم، هیچی.
دستهایم را گرفت توی دستش وباتعجب گفت: –ببین چقدر یخ کرده... نگرانی؟
پلک زدم و گفتم:
–احساس می کنم توام نگرانی.
ــ نه فقط به خاطر امروز هنوز شرمندتم. البته اعصاب خودمم خرد شد یه کم غر سر مامان زدم.
ــ فراموشش کن. اصلا مهم نیست.
ــ آرش جان.
ــ جانم.
ــ میشه یه قولی بهم بدی؟
ــ چی؟
ــ قول بده هیچ وقت به خاطر من دل مادرت رو نشکونی. همیشه حرفش رو گوش کن.
با تعجب نگاهم کردو گفت:
–چی می گی؟ قول سختیه.
آسانسور ایستادو بیرون آمدیم.
زنگ آپارتمانشان را زد و منتظر ایستادو گفت:
–پس صبر کن کمی در موردش فکر کنم، بعد جوابت رو میدم.
با باز شدن در، سرهر دویمان به سمت مژگان که در درگاه ایستاده بود چرخید.
ــ به به سلام عروس خانم.
بادیدن لباس مژگان که یک تونیک آستین کوتاه سبز با یه لگ همرنگش بود کمی جا خوردم. موهایش را هم خیلی مرتب روی شانه هایش رها کرده بود. با آرایشی که کمی توی ذوق میزد. جواب سلامش را دادم و سعی کردم به روی خودم نیاورم و با خوش رویی جوابش را دادم.
خانه شان از خا نه ی ما بزرگ تر بود.
دو خوابه بود با سالن و آشپز خانهی بزرگ. بعد از سلام و احوال پرسی با مادر آرش روی یک مبل تک نفره نشستم و کیفم را کنار پایم روی زمین گذاشتم.
آرش روی کاناپه نشست و دلخور نگاهم کرد. مژگان هم کنار آرش ولی با فاصله نشست.
آنجا به اندازه کافی معذب بودم این نگاههای آرش هم...
مادر آرش امد روی مبل کنار دستم، نشست و گفت:
–راحیل جان پاشو لباسهات رو عوض کن، اینجوری سختته.
ــ آرام گفتم:
–نه ممنون، خوبه.
ــ وا چی خوبه مادر، تو این گرما، بعد رو به آرش کردو گفت:
–آرش پاشو راهنمایش کن توی اتاق عوض کنه.
آرش بلند شد وبه طرفم امد.
خم شد کیفم را برداشت و با سر اشاره کرد که دنبالش بروم.
وارد اتاق نسبتا بزرگی شدیم، که آرش گفت:
–اینجا اتاق منه.
یک تخت چوبی ساده ولی شیک داشت، دونفره نبود ولی از تخت من بزرگتر بود.یک چراغ خواب قدی کنار تختش بود.
بالای تختش هم قفسه بندی داشت، که آرش داخلش کتاب چیده بود.
پرده اتاقش هم دراپه ی توسی رنگ بود. و یک در قدی شیشه ایی که به بالکن راه داشت.
همانطور که اتاقش را از نظر می گذراندم، چادرو مانتوام را هم در آوردم. اصلا حواسم نبود که زیر مانتوام فقط یک تاپ دارم، کت روی تاپم با چادر رنگیام داخل کیفم بود. مانتو و چادرم را دستم نگه داشتم وگفتم:
–آرش جان اینارو کجا...
وقتی نگاهمان تلاقی شد دیدم دست به سینه است و شانهاش را به دیوار تکیه داده و با یک نگاه و لبخند خاصی نگاهم می کند. همین موضوع باعث شد حرفم نصفه بماند. نگاهی به خودم انداختم واز خجالت سرخ شدم. کیفم کنار پای آرش بود. خجالت می کشیدم حتی از جایم تکان بخورم.
به طرفم آمد. از کنارم رد شد.
در کمدش را که پشت سرم بود را باز کردو گفت:
–اینجا بزارشون عزیزم.
برگشتم طرفش و دستم را دراز کردم تا چادرو مانتو رو به او بدم.
گفتم:
–میشه خودت بزاری، میخواستم از این فرصت استفاده کنم و زودتر بروم و کتم را بپوشم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت139
کلیپسم را از روی تخت برداشتم و داخل کیفم گذاشتم.
جلوی آینه ایستادم و همین که موهایم و لباس هایم را چک کردم چشمم به کتابهای آرش افتاد، رفتم روی تخت ایستادم تا بهتر بتوانم عنوانهای کتابها را ببینم.
چقدر کتاب شعر داشت، بین کتابهایش یک کتاب توجهم را جلب کرد، برداشتم و نگاهش کردم، اسمش تکنولوژی فکر بود.
روی تخت نشستم و شروع کردم به خواندنش، چند صفحه که خواندم خوشم امدوتند تند تیتر وار مطالبش را مرور میکردم. ناخوداگاه دراز کشیدم و سرم را روی بالشت گذاشتم.
بالشت بوی عطر آرش را می داد. کتاب را روی سینه ام گذاشتم و به فکر فرو رفتم، چقدربوی عطرش را دوست داشتم.
اصلا فکر نمی کردم پسر مغروری که تا قبل از قضیه ی جزوه حتی به من نگاه هم نکرده بود، روزی اینقدر راحت و بدون غرور از دوست داشتنم حرف بزند.
خودم هم خیلی عوض شدم. بخصوص از وقتی محرم شدیم، دلم می خواهد همه جا کنارم باشد.
به سقف خیره شده بودم وبه فکر هایم لبخند می زدم که در باز شدو آرش در آستانه در ظاهر شدو گفت:
–گفتم ریلکس شو، نه در این حد که بگیری بخوابی.
بعد چشمش به کتاب افتادو دست به سینه گفت:
–خوابیدید دارید مطالعه می فرمایید؟
جلو آمد و دستش را دراز کرد تا بلندم کند که دوباره برگشت و گفت:
–نه، خودت پاشو، دوباره ممکنه رنگ به رنگ بشی.
از جایم بلند شدم واشاره ایی به کتاب کردم و گفتم:
–جالب بود، گفتم نگاهی به فهرستش بندازم.
با همان حالتش گفت:
– که جالب بود. به طرف آینه رفتم خودم را برانداز کردم و گفتم:
–مگه زیاد طول کشید؟
نگاه شیرینی به من انداخت و گفت:
– فقط وقتی پیش منی باید زمان و مکان از دستت در بره. بعد دستم را گرفت و به طرف سالن رفتیم.
مامان آرش با دیدنم با تعجب گفت:
– وای چه موهای قشنگی داری، بعد رو به مژگان گفت:
–ببین چقدر بلنده.
مژگان با سر تایید کردو گفت:
–آرش قبلا عکسش رو بهم نشون داده بود. وای راحیل جون سخت نیست توی این گرما؟ زیر این همه چادرو روسری؟
صورتم رو جمع کردم وگفتم:
– خیلی سخته.
با تعجب نگاهم کرد.
قد موهای مژگان تقریبا تا سرشونه اش بود، حالت دارو قشنگ بود.
با آرش روی کاناپه نشستیم.
آرش پیش دستی جلوی من و خودش گذاشت و از مژکان پرسید:
–بالاخره نگفتی دکتر در مورد بچه چی گفت.
مژگان گفت:
– یه دکتر دیگه یکی از دوستهام بهم معرفی کرد. امروز مطبش بودم، دستگاه سونو تو همون مطبش داشت. گفت مشکلی نداره.
آرش با خوشحالی همانجور که خیار توی دستش را پوست میکندگفت:
– چقدر خوب، دیدی مامان راحیل درست گفت، حالا خوب شد بلایی سرش نیاوردی.
مژگان گفت:
–نه من که نمیخواستم سقطش کنم. کیارش اصرار داشت، میگفت یه وقت بچمون مشکل دار نباشه.
آرش باتعجب نگاهش کردوگفت:
–مطمئنی؟
–آره، بابا. چون خودمم شنیده بودم جدیدا خطا تو سوناها زیاد شده. حالا نمیدونم عیب از دستگاهاشونه یا تخصص بعضی دکترها.
آرش شانهایی بالا انداخت و گفت:
– چی بگم. بعد یک تکه از خیار سر چنگال زد وگرفت طرفم و گفت:
–راحیل از مامانت تشکر کن. اگه با حرفهاش ما رو به شک نمیانداخت، حتما تا حالا اینا بچه رو از بین برده بودند.
مژگان گفت:
–اتفاقا امروز که مطب این دکتره رفته بودم، یکی دو نفرم بهشون گفته شده بود قلب بچشون تشکیل نشده. انگار مد شده.
با صدای زنگ آیفن، مژگان نگاهی به در انداخت وگفت:
– فکر کنم کیارش امد.
رو به آرش گفتم:
– من برم چادرو روسریام رو سرم کنم. با لبخند گفت:
–دوباره نگیری بخوابی. خندیدم و به طرف اتاق رفتم.
وقتی وارد سالن شدم همهی نگاهها به طرفم چرخید. نگاهی به کیارش انداختم وبا لبخند گفتم:
–سلام، حال شما خوبه؟
نگاه تحقیر آمیزی به سرتاپایم انداخت و نفس عمیقی کشیدوسرش را پایین انداخت و آرام گفت:
– سلام، خوش امدید.
نگاهم را روی صورت آرش چرخاندم.
اشاره کرد کنارش بنشینم.
نمی توانستم برادر شوهرم را درک کنم. منظورش از این بی محلیها چی بود.
در افکار خودم غرق بودم که آرش زیر گوشم گفت:
– من از طرفش ازت معذرت می خوام.
ــ برای چی؟
ــ چون ناراحت شدی.
ــ نه، فقط رفتارش برام عجیبه.
دستی به موهاش کشیدو گفت:
– من خودمم نمی دونم چشه.
برای این که قضیه کش پیدا نکند برای آماده کردن میز شام به کمک مادرشوهرم رفتم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت140
سر میز شام کنار آرش نشستم.
برادر شوهرم روبروی آرش نشسته بود. هر بار که آرش به من غذا تعارف می کرد، متوجه ی نگاه تیز کیارش می شدم. سعی کردم به روی خودم نیاورم ولی سخت بود.
با این نگاهها مگه غذا از گلویم پایین می رفت، یک جوری خودم را مشغول نشان می دادم.
آرش نگاهی به بشقابم انداخت ومرغ خوری را جلویم گرفت وکنار گوشم گفت:
–اگه قورمه سبزی دوست نداری مرغ بکش.
خیلی آرام جوری که کسی نشنود گفتم:
– لطفا چیزی تعارفم نکن خودم هر چی بخوام برمی دارم.
ظرف مرغ را روی میز گذاشت و گفت:
–اون روز که خونتون بودم خوب غذا می خوردی پس چرا ...
حرفش را بریدم و گفتم:
–باور کن می خورم، نگران نباش.
حرفی نزدو دیگه تعارف نکرد ولی می دیدم بی حرف سعی می کرد حواسش به من باشد.
پیاله ی ماست را کنار بشقابم می گذاشت وداخل لیوانم نوشابه می ریخت.
من هیچ وقت ماست را با غذای گوشتی نمیخوردم و نوشابه هم که...
وقتی دیدم مژگان یک لیوان پر از نوشابه را راحت خورد دلم برایش سوخت، بخصوص برای بچه اش. ولی از ترس نگاه های کیارش حرفی نزدم و با خودم گفتم بعدا یادم باشد حتما بگویم بیشتر مواظب تغذیه اش باشد.
بعدازشام، برای جمع کردن میز به مادر شوهرم کمک کردم.
مژگان روی کاناپه لم دادو کیارش و آرش هم در مورد مسائل کاری شروع به صحبت کردند.
برای شستن ظرف ها آستین هایم را بالا زدم که مادرشوهرم در ظرفشویی را باز کردو گفت:
_ راحیل جان ظرف ها رو میزارم توی ظرفشویی خودت رو اذیت نکن.
رفتم سالن تا لیوان ها را هم از روی میز بیاورم که دیدم آرش گوشش پیش برادرش است و چشمش پیش من.
می دانستم که اگر می توانست حتما بلند میشد و کمکم میکرد. ولی انگار او هم یک جورایی می خواست توجه برادرش را جلب کند و باعث ناراحتیاش نشود.
بعد از تمام شدن کارها، رفتم و کنار مبل تک نفره ی آرش، نشستم.
با لبخند به طرفم برگشت و گفت:
– دستت دردنکنه. نشد بیام کمک.
من هم لبخندی زدم.
–کاری نکردم که، چشمم دوباره به کیارش افتادو لبخندم جمع شد. سرم را چرخاندم به طرف آرش که دیدم نگاهش به مژگان است و با اشاره چیزی به او می گوید. وقتی به مژگان نگاه کردم دیدم با اکراه بلند شد تا به طرف اتاق برود.
از کنار من که خواست رد بشود گفت:
–راحیل جان توام بیا بریم تو اتاق.
با تردید از جایم بلند شدم و با کمال تعجب دیدم که به طرف اتاق آرش رفت و روی تخت آرش دراز کشید و گفت:
–این نامزدت نگذاشت که همونجا دراز بکشم.
اونقدر اشاره کرد تا مجبور شدم بلند شم بیام اینجا.
با شنیدن این حرفها تعجبم بیشتر شدوگفتم:
–چرا؟
ــ چه می دونم، جدیدا خیلی گیر میده. فکر کنم به خاطر توئه.
ــ من؟
به طرف پهلو چرخیدو گفت:
–میگه راحیل خوشش نمیاد. حساسه.
اخمی کردم و گفتم:
– از چی خوشم نمیاد؟
ــ از این که من جلوی آرش اینقدر راحتم دیگه. البته من کلا جلوی همه راحتم، آرش که دیگه خودمونیه.
شانه ایی بالا انداختم و گفتم:
– چه ربطی به من داره، من اگه زرنگم مواظب کارهای خودم باشم، چیکار به دیگران دارم.
یه جوری پیروز مندانه، انگار مچم را گرفته باشه گفت:
– پس چرا اوایل آشناییتون جواب رد بهش دادی و دلیلش رو گفتی، چون با دختر ها راحته و دست میده خوشت نمیاد.
برایم عجیب بود که آرش این چیزها را هم به جاریام اینقدر راحت گفته بود. گفتم:
– اون یه مثال بود. برای این که بتونم براش دلیلم رو توضیح بدم.
ــ ولی اینجوری که خیلی سخته، آرش می گفت توی دانشگاه از اون دسته دخترایی بودی که محل پسرا نمیذاشتی، اینجوری که آدم منزوی میشه، سختت نبود؟
ــ موضوع اصلا سخت بودن یا نبودن نیست، معلومه که هر چیزی که باب دل ما نباشه خوب سخته.
با تمسخر گفت:
–پس موضوع دقیقا چیه؟
ــ موضوع اینه که خدارو از خودم عاقل ترمی دونم و شک ندارم اگر به حرفش گوش نکنم دودش دیر یا زود میره تو چشم خودم.
با دهان باز گفت:
ــ وا! یعنی ما خدارو عاقل نمیدونیم.
مگه خدا گفته معاشرت نکن.
همونطور که بلند می شدم با لبخند گفتم:
–نه، فقط گفته جوری که من تعیین می کنم معاشرت کن، تا بیشتر از زندگیت و همسرت لذت ببری. مژگان فقط نگاهم کردو دیگه چیزی نگفت.
به طرف در راه افتادم و گفتم:
–من میرم پیش آرش، تا تو استراحت کنی.
روی کاناپه نشستم، آرش دنبال فرصت می گشت که از دست برادرش خلاص بشود و بیاید پیش من.
کمی از دستش ناراحت بودم که حرف هایی که باهم زدیم را به مژگان گفتهاست. البته وقتی به ته دلم رجوع می کنم بیشتر از این که اینقدر با زن داداشش احساس راحتی دارد دلخورم. شاید اون حس حسادته بیشتر آزارم میداد.
با خودم فکر کردم بهترین کار چیه الان؟
"فکر کن بعد حرف بزن" آره باید فکر کنم.
بالاخره آرش امد کنارم نشست و من هم از او خواستم که من را به خانه ببرد.
✍#بهقلملیلافتحی
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت142
دو هفته گذشت، تو این مدت چندین بار دیگر هم آرش من را به خانهشان برد. هربار مژگان آنجا بود.
برایم عجیب بود می گفت، گاهی از سرکار یک راست به اینجا میآیم. پرسیدم:
– پس خونه ی مامانت کی میری؟
–فقط آخر هفته ها.
وقتی تعجبم را دید گفت:
– وقتی دو روز نمی بینمشون اشاره به آرش و مادرش، دلم خیلی تنگ میشه.
مادرآرش خیلی به او می رسید و دوستش داشت. بخصوص به خاطر بارداریاش، مدام برایش خوراکی میآورد تا بخورد.
مژگان میگفت مادر آرش حتی وقتی با دوستهایش دوره داشتند گاهی من را هم می برد واین برایم عجیب تر بود.
در راه دانشگاه بودم که آرش زنگ زدو گفت، فردا سرکار نمیرود تا بعد از دانشگاه برویم خرید کنیم. بعد هم به خانه شان میرویم.
وارد دانشگاه که شدم. آرش را منتظر دیدم با لبخند به طرفش رفتم و دست دادیم.
دیگر تقریبا همه می دانستند که ما با هم نامزدیم.
قبل از این که سر کلاس برویم. سوگند را در سالن دیدم. جور مشکوکی نگاهم می کرد. سوالی نگاهش کردم. نزدیک آمد. لبخند زورکی زد و به من و آرش سلام کرد.
با اشاره به من گفت:
– چند لحظه میای؟
نگاهی به آرش انداختم وپرسیدم:
– برم؟ سرش را تکان دادو گفت:
–پس من میرم کلاس.
وقتی با سوگند تنها شدیم، پرسیدم:
– مگه امروز کلاس داری؟
ــ نه.
با تعجب گفتم:
–پس چرا امدی دانشگاه؟
عصبانی دستم روگرفت و دنبال خودش کشیدو گفت:
– بریم یه جای خلوت باهات حرف دارم و بعد با قدمهای بلند راه افتاد.
ــ یعنی به خاطر این که با من حرف بزنی آمدی؟
سرش چرخید طرفم.
–چقدر بهت گفتم راحیل، گوش نکردی.
رسیدیم محوطه ی پشت دانشگاه، دستم را از توی دستش بیرون کشیدم.
–توچته؟ میشه به جای این حرف ها درست حرفت رو بزنی؟
دوباره دستم را گرفت.
– اول می خواستم بهت زنگ بزنم ولی بعد فکر کردم وقتی این حرف ها رو می زنم پیشت باشم بهتره.
ــ چه حرفهایی؟
سرش را پایین انداخت.
–در مورد آرش.
ناگهان قلبم اسب وحشی شد. در قفسهی سینهام جایی نبود تا بتازد. پس مدام سر میکوبید به این میلههای استخوانی. به سختی پرسیدم:
–چیشده؟
نگاهش غمگین شد.
–چقدر بهت گفتم این پسره لیاقت تو رو نداره، چقدر گفتم من رو آیینه ی عبرت کن. گفتی: نمی خوام فقط به خودم فکر کنم، گفتی: اون خوبی زیاد داره، گفتی: من به خاطر خدا دارم...
دستم را از دستش با شتاب بیرون کشیدم و حرفش را بریدم و با عصبانیت گفتم:
– من میرم سر کلاس، هر وقت غر زدنهات تموم شدبگو بیام حرفت روبزن.
خیلی استرس داشتم. اگر می خواستم بمانم قبل از این که حرفش را بزند سکته ام می داد. به طرف سالن پا کج کردم.
راهم را سد کرد.
زل زد به چشم هایم وفوری گفت:
– آرش خان با یه دختره ارتباط داره.
چشم هایم را ریز کردم.
– چی گفتی؟
ــ درست شنیدی.
در چشم هایش دقیق شدم. شوخی نمی کرد. کاملا جدی بودو غصه داشت. تمام قدرتم را جمع کردم و به همان روش همیشگی چند تا نفس عمیق کشیدم و آرام گفتم:
– کی بهت گفته؟
او هم آرام گفت:
– یکی از بچه های ترم آخری، گفت اسمش رو نیارم.
ــ اون از کجا می دونه؟
با دختره دوسته.
ــ دختره؟
ــ همون که با آرش...
ــ اسم دوستت چیه؟
ــ گفت: بهت نگم.
نگاه غضبناکی بهش انداختم.
– یعنی هر کی بیاد هر ادعایی بکنه تو باور می کنی؟
ــ نه، من بهش اعتماد دارم. تازه گفت، هم می تونم مدرک نشون بدم. هم اونارو با هم دیده. گفت، من راحیل رو می شناسم که چه دختر پاکیه، واسه همین نخواستم یه بدبخت به بدخت های دنیا اضافه بشه.
نگاهم را از چشمهایش گرفتم و روی زمین نشستم.
سرم را بین دستهایم گرفتم.
ــ پاشو راحیل، همه ی چادرت خاک شد.
دستم را به زور گرفت و کشید و چند قدم آنورتر روی یک صندلی شکسته نشاندم و گفت:
–چقدر بهت گفتم...
براق شدم در چشم هایش، در جا ساکت شد.
ــ من باید با این دوستت حرف بزنم، اون داره تهمت می زنه. الان بهش زنگ بزن، فقط باهاش حرف بزنم. از روی صدا که شناخته نمیشه.
سوگند پوزخندی زدو گفت:
– باز داری حرف خودت رو می زنیا، دختره ساده.
گوشییاش را از جیبش در آوردو گفت:
–صبر کن ببینم قبول می کنه باهات حرف بزنه.
شماره توی گوشیاش ذخیره بود. فوری شماره را گرفت و از من دور شد. بعد از چند دقیقه حرف زدن به سمتم امد. انگار دختره قبول نمی کرد بامن حرف بزند و سوگند چند بار با التماس درخواست کرد.
بالاخره گوشی را به سمتم گرفت.
– بگیربالاخر قبول کرد تا برات توضیح بده...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت141
آرش بلند شدو به طرف آشپزخانه رفت. به مادرش چیزی گفت و برگشت، بعد از چند دقیقه مادر شوهرم با کادویی که دستش بودامد.
کادو را به طرفم گرفت و گفت:
– راحیل جان پا گشای اصلیت بعد از عقدتونه، الان یه پاگشای کوچولو بود با یه کادوی کوچیک. بعد هدیه اش را به طرفم گرفت.
از جایم بلند شدم و بوسیدمش و تشکر کردم.
آرش گفت:
–بازش کن ببینم خوشت میاد.
خیلی آرام و با آرامش کادو را باز می کردم که هم زمان مژگان هم به جمعمون اضافه شدو گفت:
– مگه داری هسته می شکافی زود باش دیگه.
خندیدم و سریع تر بازش کردم.
یک چادر سفید نقره ایی مجلسی زیبا با یک مانتوی سبز یشمی بلند که دکمهایی نداشت. مدلش هم طوری بود که نمیشد برایش دکمه دوخت. با دیدن مانتو کمی وار رفتم. ولی به روی خودم نیاوردم.
دوباره از مادرشوهرم تشکر کردم و گفتم:
–خیلی قشنگه مامان جان، دستتون درد نکنه.
ــ برات مانتو بلندگرفتم که دیگه با چادر اذیت نشی.
بی توجه به حرفش رو به آرش گفتم:
–برم آماده بشم؟
آرش با بازو بسته کردن چشم هایش جواب مثبت داد.
لباسهایم را از کمد در آوردم و روی تخت گذاشتم. حرف مادرشوهرم مدام توی سرم اکو میشد.
دلم می خواست آرش حرفی بزند و حمایتی بکند، خدایا نکند معنی سکوتش یعنی او هم همین نظر را دارد.
چادرو روسریام را از سرم کشیدم و موهایم را محکم تر بستم و شروع کردم به تاکردن چادر رنگیام. آرش با یک نایلون رنگی داخل شدو گفت:
– وسایلت رو داخل این بزار، اشاره کرد به نایلون.
با این کارش همه ی افکار منفی که در موردش برای یک لحظه به ذهنم هجوم آورده بود محو شدند. نگاه قدر شناسانه ایی به او کردم و گفتم:
– ممنون.چقدر توحواست به همه چی هست آرش جان.
امد جلو و چادری رو که تا کرده بودم، را از دستم گرفت، به همراه هدیه ام داخل نایلون گذاشت و گفت:
–می دونم از حرف مامانم خوشت نیومد. اگه من اونجا حرفی می زدم مامانم ناراحت میشد، نمیشد قولم رو بزارم زیر پام.
باتعجب گفتم:
– یعنی حتی بخوای چیزی رو توضیح هم بدی ناراحت میشن؟
ــ پیش مژگان نباید بگم، بعدا باهاش حرف میزنم.
مانتوام را از روی تخت برداشت برایم گرفت تا بپوشم، ولی من باید اول کتم را در می آوردم.
مردد نگاهش کردم و گفتم:
–خودم می پوشم.
نگاهی به کتم انداخت و گفت:
–خب درش بیار دیگه.
با خجالت گفتم:
– میشه لطفا بری بیرون...
دلخور نگاهم کردو گفت:
– نه.
سرم را پایین انداختم و با خودم فکر کردم چیکار کنم.
با صدای در به خودم امدم که دیدم رفته.
حتما از دستم ناراحت شده، از این فکر لبم را گاز گرفتم و بعد فوری آماده شدم.
بعد از خداحافظی وارد آسانسور شدیم، اصلا نگاهم نمی کرد.به سویچ توی دستش نگاه می کرد.
سوار ماشین که شدیم بینمون سکوت بود، توی ذهنم مدام دنبال مطالب اون کتاب می گشتم، یعنی الان اقتدارش را نابود کردهام؟ یا بانارنجک زدهام غرورش را پوکاندهام؟ آخه مگه مرد ها اینقدر نازک نارنجیند؟ من که برادر یا پدری نداشتهام تا شناخت حداقل مقدماتی از این جنس مذکر داشته باشم. شاید هم آرش از آن نوع حساسش هست.
از فکرهایم لبخندی بر لبم نشست و این از نگاهش دور نماند.
الان چی بگم که بازهم شادو شنگول شود؟ کاش کتابه اینجا بود یه تقلبی می کردم.
بازهم لبخند به لبم امد. آرش سرش را چرخاند طرفم و دوباره نگاه دلخوری بهم انداخت.
با خودم گفتم طاقت نمی آورد مطمئنم قبل از رسیدن به خانه حرف می زند.
چند بار با خودم تا شماره ی ده می شمردم ومی گفتم الان حرفی میزند.
بالاخره رسیدیم. بدون هیچ حرفی. سایلنت سایلنت بود.
خواستم خداحافظی کنم که دیدم او هم پیاده شدو نایلون وسایلم را از ماشین برداشت وگفت:
– میارم تا در آسانسور.
خوشحال شدم.
وسایل را گذاشت جلوی در آسانسور و زیر لب گفت:
– خداحافظ.
"عه، واقعا رفت. شاید فکر کرده به او اعتماد ندارم و به غرورش برخورده."
نزدیک در که شد صدایش کردم. برگشت و گفت:
– جانم.
این جانم گفتنش آنقدر احساس و عشق داشت که توانستم خیلی نزدیکش بایستم و بپرسم:
– ازمن دلخوری؟ بدون نگاه با اکراه گفت:
– نه.
با خودم گفتم، بایددرستش کنم. نزدیکتر رفتم. آنقدر که حُرم نفس هایش را روی صورتم احساس کردم.
–با اخم وتَخم برم؟
با چشم های از حدقه در امده نگاهم کرد.
لبخندی زدو دستهایش را دور کمرم حلقه کردو گفت:
– وقتی اینقدر بهم نزدیکی مگه میشه دلخور بود، زندگی من.
آغوشش آنقدر حس داشت که دلم نمی خواست دل بکنم، بوی تنش را دوست داشتم، ولی باید می رفتم.
✍#به قلملیلافتحیپور