eitaa logo
مدافعان حجابیم
244 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
500 نفره شدنمون مبارک😍😍👏
مدافعان حجابیم
500 نفره شدنمون مبارک😍😍👏
😍😍😍 به امید بیشتر شدنمون💪💪
|✨🌈| بھ تمآم آرزوھایتــ مێـرسے..☝🏻 اگـر بھ موقع نجوایش کُنے🌸 تمام خواستھ ها و آرزوها در نماز اول وقتـ نهان است..! پیدایش کن♥ اول وقت🌈 • @chadoram
🌹🍃‌| دختر که باشی... دختر ڪه باشے بهت میخندن اگه دلت بخواد... ڪیا شهید میشن؟ - مدافعان حرم - ڪسایی که تو عراق و سوریه باشن! . .والسلام! دختر ڪه باشی بهت میگن رفتن صلاح نیست... دختر که باشے هیئت و روضه رفتنت یه جور دیگه است...😢 دختر که باشے اگه روضه سنگین بخونن توی جمعے، دست و بالت بسته است برا سبک شدن...😭 دختر که باشے حسرت یه جاهایے تنهایی رفتن مے مونه رو دلت...😞 اصلا یه چیزایی برا دخترا همیشه میمونه..😓 اما... 👩دختر که باشی {اونم از نوع زهراییش} وارث ارثیه مادری...😌✌ و روزی مفتخر میشے به رسالت شریف ...☺️💞 مادرے که در دامنش قاسم سلیمانی ها✊ احمدی روشن ها✊ و محمدرضا دهقان ها✊ رو تربیت میکنه... اخه شنیدی که میگن👥 "از دامن زن مرد به معراج میرسه "☝ این کارِ💞 دختران زینبی 💞 است •═•••◈❣◈•••═• @chadoram •═•••◈❣◈•••═
مرد خوب مـے‌داند جاے ‌‌عکس هاے شخصی ⇣ ↲در آلبوم‌شخصے‌ستــ ⛔️او هرگز زیبایـے نـ↯ـاموسش را حـ⇜ـراج چشمانـ آلوده نـ✘ـمـے‌ڪند🙂❣️🌿🌹 ღ 😍🌿♥️🍃 @chadoram
مرد خوب مـے‌داند جاے ‌‌عکس هاے شخصی ⇣ ↲در آلبوم‌شخصے‌ستــ ⛔️او هرگز زیبایـے نـ↯ـاموسش را حـ⇜ـراج چشمانـ آلوده نـ✘ـمـے‌ڪند🙂❣️🌿🌹 @chadoram
•• 💛🍢 •• °°روز شمار عشق°° ۲۰روزدیگه ماه رمضونه😍😍😍😍 😍🌿♥️🍃 
💚 اگرشهیدان به اقتداڪردند و جان دادند خانمها باید به اقتدا کنند این چادر فقط‌یڪ‌¹حجاب نیست. چادر لباس رزم است،لباس‌آنهایۍڪه مشغول مبارزه اند. همانهایۍڪه راهشان راه زینب‌س‌است. چادریهاهمیشه‌درسنگرند. @chadoram
‍ وقتی که شهید شد بدنش تکه تکه شد...😑 آری تکه های بدنش را داد که چادر خاکی مادر تکه تکه نشود...😔 که ما امروز پا روی تکه های بدنش نگذاریم...😞 همیشه می گفت: از خواهران می خواهم که حجابشان را مثل حجاب حضرت زهرا(س)رعایت کنند...😊 نه مثل حجاب های امروزی...😢 چون این حجاب ها بوی زهرا نمی دهند....🤔 🌹 🌺 🌹 بوی زهرا میدهد چادرت.. @shahidgomnammm
هرچه چشم چرخاندم آرش را ندیدم. طولی نکشید که خواهر مژگان وعمه هاوخاله های آرش هم امدند. کم‌کم تعداد مهمانها زیادشدند. مادرآرش مدام حالش بدمیشد، چه خوب شد زودتر قرص زیرزبانی‌اش را گذاشت... نمی توانست گریه کند و مدام می گفت، شما دروغ می گویید، مگر می‌شود، مژگان هم جوابش را می داد و با گریه برایش همه چیز را توضیح می‌داد. خواهرهای مادرشوهرم دورش جمع شده بودند. یکی دستش را ماساژ میداد و یکی بادش میزد و آب در حلقش می‌ریخت. وقتی مژگان تعریف می کرد همه چشم به دهانش می‌دوختند. چون می خواستند بدانند چه بلایی سر کیارش امده. مژگان بارها وبارها حرفایش را تکرارکرد، تا این که مادرشوهرم گریه اش گرفت وفریاد زد. –جیگرم روسوزوندی خدا... خدایا من دلم به کیارشم خوش بود...چرا ازم گرفتی...وَبازگریه...از حرفهایش تنم لرزید وبازگریه بود که گونه هایم را گرم می کرد. خاله‌ی آرش گفت: –اینجوری نگو خواهر، کفرنگو...گریه کن...تن آرش سلامت باشه، شکر کن. –چی روشکر کنم خواهر...تازه ازغم باباشون درآمده بودم...بعد زجه زد... "گاهی درد آنقدر عمیق است که نه گریه درمانش می‌کند، نه فریاد، گاهی فکر می‌کنی هیچ چیزی آرامت نمی‌کند. ولی درست همان موقع اگر یادت بیاید که بی اذن خدا برگی از درخت نمی‌‌افتدآرام می‌شوی. مادرآرش رو به خواهرش با حالتی که انگار تمام حسرتهای عالم درکلامش است، گفت: –آخه بچم می خواست برادرش رو داماد کنه... می‌خواست بچشو ببینه...الهی بمیرم...بچم آرزو داشت...ای خدا... وَفقط صدای گریه بود که ازمهمانها بلند میشد. مادر باچشم های اشکی به من اشاره کرد که یک لیوان آب دیگر برای مادرشوهرم بیاورم، بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. بلافاصله یکی ازخاله های آرش پشت سرم امد و پرسید: –می تونی چایی درست کنی؟ –بله، الان. سعیده هم بالا آمده بود. با اشاره‌ام وارد آشپزخانه شد. –سعیده باید چای درست کنیم برای مهمونها. سعیده بینی‌اش را با دستمال گرفت و گفت: –حالا کی چای میخوره تو این مصیبت؟ –بالاخره مهمونن دیگه. خاله‌ی آرش گفته درست کنم. تو کتری رو بزار من فنجونها رو از کابینت در بیارم. تقریبا تا آخر شب با سعیده سر پا بودیم. خانه از مهمان دیگر جا نداشت. شنیدم که می گفتند شاید فردا نشود متوفی را دفن کنند چون به قتل رسیده. باید تحقیقاتی درموردش انجام بدهند وَاین زمان میبرد، به خاطرکالبدشکافی و ... خاله‌های آرش می‌گفتند که آرش با عموهایش دنبال کارها هستند. آنها می‌گفتند باید زودتر شکایت کنند تا قاتل از مرز خارج نشود. احتمالا آرش رفته بود کارهای شکایت را انجام بدهد. وقت شام نفهمیدم کی شام گرفت. سفره انداختیم، مادرآرش ومژگان به اتاق رفتند تا کمی دراز بکشند، مادرمژگان هم که مسافرت بود سر شام رسید و به اتاق رفت. بعد از چند دقیقه که صدای گریه‌شان قطع شد. مادر مژگان از اتاق بیرون آمد و چندتا غذا داخل سینی گذاشت و به اتاق برد. بعداز جمع کردن سفره بعضی از مهمانها رفتند. مژگان و مادر آرش دوباره به سالن آمدند و بنای گریه گذاشتند. آخر شب بود که عموی آرش امد و رو همسرش گفت: –کالبد شکافی انجام شده وبراثر ضربه ایی که به سرکیارش خورده وخون زیادی که ازش رفته منجر به فوتش شده، چون من اونجا آشنا داشتم کارش رو زودتر انجام دادن. فردا بعداز این که قاضی حکم دفنش روصادرکنه جنازه رو تحویل میدن. دوباره صدای جیغ و داد بلند شد. من فقط دنبال آرش می گشتم. بالاخره مهمانها یکی یکی خداحافظی کردند. عموبه همه می گفت که فردا ساعت ده صبح به بهشت زهرا می‌رویم. عمو خودش هم حالش خوب نبود ولی خوب خودداری می‌کرد. فقط خاله های آرش ماندند. حتی مادر مژگان هم رفت. و این برایم خیلی عجیب بود.... صدای آرش را شنیدم که جلوی درآپارتمان ایستاده بودو بقیه به او تسلیت می گفتند و خداحافظی می کردند. بعد از رفتن مهمانها آرش داخل آمد. بادیدنش خشکم زد. سرو وضع آشفته و به هم ریخته‌ایی پیدا کرده بود. اصلا چهره‌اش با همین چند ساعت پیش که با هم بودیم کلی فرق کرده بود. کمی نزدیکش رفتم تا حالش را بپرسم و تسلیت بگویم. ولی او بی توجه به من سرش را پایین انداخت و از جلوی من ردشد، بی حرف...تاچشمش به مادرش افتاد بغلش کرد و گریه کردند. –آرش برادرت کو، توکه هیچ وقت اون روتنها نمی ذاشتی، کی جرات کرد...گریه نگذاشت بقیه ی حرفش رابزند... آرش فقط بلند بلندگریه می‌کرد. مادرش خودش را کنار کشید. مژگان باجیغ و گریه سرش را گذاشت روی شانه‌ی آرش وگریه کنان گفت: –من ومامان دیگه تنها شدیم آرش، جز توکسی رونداریم. آرش هم دست انداخت دور گردنش وگریه کردند. وَمن، شکستم...انگار کسی تفنگی روبرویم گرفت و من را تیرباران کرد. پاهایم سست شد و همانجا کنار کانتر نشستم، نخواستم ببینم، نتوانستم... باصدای بلند هق زدم. حالا دیگر برای کیارش نبودکه گریه می کردم برای آرش بود... ✍ ...
مرا در آغوشش کشید و موهایم را بویید. بعد دیگر حرفی نزد. احساس کردم گریه می‌کند. می دا نستم گریه‌اش به خاطرکیارش نیست. سرم را بلند کردم وغمگین نگاهش کردم. چشم‌هایش پر آب بود. گفتم: – می خوای من روبُکشی؟ تو که گفتی خسته‌ایی میخوای بخوابی؟ سرم را به سینه‌اش چسباند و با صدای گرفته‌اش گفت: –قول ندادی، که باخیال راحت بخوابم. –باشه، قول میدم همیشه مواظب خودم باشم، فقط تو اینجوری جگرم روخون نکن. –بایدجون من روقسم بخوری که درهرشرایطی نمیزنی زیرش. کمی خودم را از حصار دستهایش جداکردم و دوباره نگاهش کردم. چشم هایش التماس را فریاد می زد. دوباره حصار دستانش را تنگ کرد و با همان غم صدایش که دلم را زیرو رو می‌کرد گفت: – خواهش می کنم راحیل. –این جور قول گرفتن رو از خودم یاد گرفتیا، باشه هر چی تو بگی، به جون تو در هرشرایطی مواظب خودم هستم. ملافه را تا گردنش بالا کشید وگفت: –همیشه شرمندتم راحیل، آرزوی من خوشبختی توئه. نمی‌دانم چرا ازحرفش دوباره استرس گرفتم وخواستم باز هم نگاهش کنم و دلیل حرفش را بپرسم، ولی دستهایش را محکم نگه داشت ونگذاشت. –بخواب راحیل. من هم خسته بودم. سعی کردم با استرسی که آزارم میداد کنار بیایم. از وقتی با هم نامزد شدیم این استرس همراهم بود. استرس برخوردهای خانواده‌اش، استرس دوستان دختری که در گذشته داشته، استرس رفتارش در آینده‌‌ایی که داشتیم. من دنبال آرامش بودم. فکر می‌کردم با آرش آن را به دست می‌آورم؛ ولی در این مدت هر دفعه به طریقی آرامشم گرفته میشد. به هدفم و انتخابم فکر کردم. یاد حرف مادرم افتادم. "بعضی انتخابها شاید لذت داشته باشه، ولی تو رو به آرامش نمی‌رسونه". چشم هایم را بستم و سعی کردم دیگر فکر نکنم و کمی بخوابم. با صدای اذان گوشی‌ام چشم هایم را بازکردم و نگاهی به آرش انداختم، او هم تکانی به خودش داد و چشم هایش را بازکرد. باورم نمیشد این همه خوابیده باشیم. آرش کش وقوسی به خودش داد و با تعجب پرسید: –یعنی تاصبح خوابیدیم؟ –آره. سرم را از روی بازویش بلند کردم وکمی با کف دستم ماساژش دادم وگفتم: –ببخشید، الان دیگه حسابی خشک شده. با حسرت گونه‌ام را نوازش کرد و گفت: –تاحالامرفین زدی؟ تعجب زده گفتم: –اون موقع که باسعیده تصادف کرده بودیم آره، فکرکنم همون روز اول. –پس حس من رو وقتی توپیشمی می تونی بفهمی... لبخندی زدم وگفتم برم وضوبگیرم. نمازم را که خواندم احساس گرسنگی شدیدی کردم. آرش از اتاق بیرون رفته بود. همین که خواستم سجاده را جمع کنم، وارد شد وگفت: –جمع نکن. برگشتم ونگاهش کردم دست وصورتش خیس بود. وضو گرفته بود. کنار رفتم وتماشایش کردم. شروع به نماز خواندن کرد و من مثل مجسمه فقط نگاهش کردم... بعد از نماز به سجده رفت. سر از سجده برداشت و مشغول جمع کردن سجاده شد. –راحیل می تونی بری از توی یخچال یه چیزی واسه خوردن پیداکنی بیاری، بخوریم؟ نتوانستم چشم از او بردارم، وقتی قیافه ی مبهوتم را دید کنارم نشست. از جیبش تسبیح تربتی را که قبلا به او داده بودم را از جیبش درآورد، چون دیشب باهمان لباسهای بیرونش خوابیده بود. اشاره کردبه تسبیح وگفت: –دوروزه همراهمه، واقعا دیجیتالیه... همیشه وقتی یکی برات خیلی عزیزه یه یادگاری ازش پیش خودت نگه می داری تا گاهی نگاهش کنی و یادش کنی. تنها چیزی که می تونم همیشه اونم چندین بار در روز یادت کنم، همین نماز خوندنه... فکرش روبکن، صبح که بلندمیشی نماز بخونی، می دونی عشقت یه جای دیگه، دقیقا همون موقع بیداره و توی سکوت شب وقتی همه خوابن بهت فکر میکنه. حتی می تونیم باهم دیگه یه قول وقرارهایی بزاریم راحیل... –مثلا، تو نمازای صبح شنبه هامون واسه هم دیگه از خدا سلامتی بخواهیم، یکشنبه ها طول عمر مثلا...چه می دونم تو ازمن خلاق تری حتما چیزای بهتری به ذهنت میرسه... "خدایا این چی می گه، دیونه شده، به خاطر من می خواد نماز بخونه؟... اصلاچرا باید از من یادگاری داشته باشه... نگاهی به من انداخت. پرسیدم: –سجده رفته بودی با خداچی پچ پچ می‌کردی؟ –داشتم خاطرات خودمون رو مرور می‌کردم. بعد آهی کشید و ادامه داد: –نه، مثل این که تو نمیخوای خوراکی واسه ما بیاری بزار خودم برم. بعدبلندشد و از اتاق بیرون رفت و مرا با افکارم تنها گذاشت. آرش قبلا هم گفته بود با صدای اذان یاد من می‌افتد و این برای من ناراحت کننده‌ترین حرفی بود که شنیده بودم. ✍ ...
اللهم عجل لولیک الفرج😊: 🙄 هرکس داره قطعا حجاب داره ولی هرکس داره نمیشه گفت قطعا حیا داره.... همین جمله کافیه بنظرم... به همه دختران محجبه ای که در فضای مجازی چهره خودشونو نشون میدن میگم که.... شما فرض کن یه جا روی صندلی نشستی... چندین هزار نفر مرد نامحرم میان زل میزنن تو صورتت‌.... مجرد یا متاهل... چه حسی دارین؟ حجالت میکشی نه؟ خب مجازیم همونه... حیای مجازیت از بین رفته... خدا به دادت برسه با اینهمه حق الناسی که گردنته.... حق الناس پول نیست ... ممکنه دل باشه... دل هزاران‌ پسر‌مجرد که نمیتونن ازدواج‌کنن میلرزونی..... واقعا نمیترسی؟ ... واقعا خیلی شجاعی تو... نمیدونی زمین گرده؟ نمیدونی پس فردا دل همسرتو میلرزونن؟ بابا از دین‌فقط چادرشو به ارث بردی؟😔 یکم فراتر از اینا به دینت نگاه کن خواهرم.... 🍃🌱↷ @chadoram
رفقا... حواسمون باشه در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است✨🌱 (ع)🥀 @chadoram
❣از مـآدرم فاطمـه (س) مـﮯ گویندبراے شناخت دختر، مــآدرش را باید دید. مـלּ دختــر فاطمــﮧ (س)امـ از مـــآدرمـ آموختــﮧ امـ نامحرمــ بودלּ ، بـﮧ چشم بینــا نیست! مادرمــ را اگر شناختی تمــآم دخترآלּ پاك سرزمینمــ را خواهـﮯ شنـــآخت 😇 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @chadoram
عالیه کتابش من خوندم 👌 پیشنهاد میشه شما هم بخونید🌈🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت🎁 حضرت علی اکبر روز جوان خدایا🙏توروبه حرمت جوان کربلا جوانان رادرپناه خودت حفظ وعاقبت بخیرشان کن💓☘️ @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘️ : بچه‌ها! مراقب چشماتون باشید. بچه‌ها! خیلی وقتا حواسمون به چشمامون نیست، خودمون خودمون رو چشم میزنیم! یا چشمامون چیزایی رو می‌بینه که نباید ببینه. بچه‌ها! هنوز چشاتون خوشگل ندیده که دختره خودشو درست میکنه دلتون میره... چقدر چشمتو از نامحرم نگه می‌داری؟! بگو نگاهش نمی‌کنم تا جیگر خنک بشه. تا امام زمانمو ببینم! 🆔 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه کانال خوب براتون سراغ دارم 👌👌👌👌👌👌👌 کانالی که راهی خوب برای رسیدن به آرزوی شهادت جلوی پاتون میزاره 😌😌😌😌 اونایی که دلشون میخواد به درجه رفیع شهادت نائل بشن 😊😊😊😊🌹🌹🌹🌹🌹🌹 سریع بیاین تو کانال عضو بشین تا از مطالبش بهره مند بشین @bavelayattashahadattagheyamat این هم لینک کانال 😁😁😁 سریع بیاین عضو بشین تا از زندگی نامه های زیبا شهدا هم بهره مند بشین