eitaa logo
مدافعان حجابیم
225 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 قصه ی امروز 🌹 ❤️ داستان طنز پدر: پسرم میخوام برات برم خواستگاری! پسر: زن نمیخوام پدر: اگه دختر بیل گیتس باشه چی؟ ☺️ پسر:اوکی حله! ( 😋) پدر رفت پیش بیل گیتس: اومدم دخترتو واسه پسرم خواستگاری کنم. بیل گیتس: نه، شرمنده پدر: اخه پسرم معاون بانک جهانی هستش بیل گیتس: اوکی حله! پدر رفت پیش رییس بانک جهانی و گفت: میتونین پسرم رو استخدام کنین و پست معاونت بدینش؟ رییس: نه؛ شرمنده! پدر: اخه پسرم داماد بیل گیتس هستش. رییس: اوکی حله! به این میگن کلاه برداری !!! 😂😂😂😉😉 @chadoram
خاطرات جبهه ❤️🌹 بر خلاف بعضي كه انگار دائم خودشان را غلغلك مي دادند و يك لحظه هم لبخند از روي لبانشان دور نمي شد و يك سره با هم گل مي گفتند و گل مي شنيدند، بعضي ها را هم با يك خروار عسل هم نمي شد خورد ؛ از بس تو لاك خودشان بودند آدم خيال مي كرد جواب سلامش را هم زوركي مي دهند. وقتي عده اي مي خواستنداين جور افراد را اذيت كنند، البته اذيت كه نه، يعني به جمع و جماعت بكشانندشان و بگويند:«تك نپر و تنهايي حال نكن». به آنها كه مي رسيدند مي پرسيدند:«تو رو خدا چطوري؟»كه آن ها هم ديگر نمي توانستند جلوي لبخندشان را بگيرند😍😂😂 @chadoram
🌹 قصه ی امروز 🌹 ❤️ داستان شهداء همسر سردار بروجردى در مورد مواظبت بر نماز اول وقت ایشان مى گوید: محمّد در عرض ده سال زندگى مشترکمان طورى بود که همیشه نمازش ‍ را در اول وقت اقامه مى کرد. در طول مسافرتهایى که با محمّد داشتیم ، هرگاه در راه صداى اذان به گوشش مى رسید، هر کجا بود ماشین را پارک مى کرد و همانجا نمازش را بجا مى آورد. اگر چه به مقصدى که مورد نظرش ‍ بود دور یا نزدیک بود. بارها به ایشان گفتم : حالا که نزدیک مقصد است نمازتان را شکسته نخوانید بگذارید وقتى به منزل رسیدیم نمازتان را کامل بخوانید. محمّد در جواب مى گفت : حالا که موقع اذان است نماز مى خوانیم شاید به منزل نرسیدیم . اگر رسیدیم دوباره کامل مى خوانم و در تمام این مدّت هیچگاه یاد ندارم که او بدون وضو باشد.❤️ @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز معلم، بوی مادر! خیلی زیباست حتما بخونید🌹 روزی معلم کلاس پنجم به دانش آموزانش گفت: "من همه شما را دوست دارم" ولی او در واقع این احساس را نسبت به یکی از دانش آموزان که تیدی نام داشت، نداشت. لباسهای این دانش آموز همواره کثیف بودند، وضعیت درسی او ضعیف بود و گوشه گیر بود. این قضاوت او بر اساس عملکرد تیدی در طول سال تحصیلی بود. با بقیه بچه ها بازی نمیکرد و لباسهایش چرکین بودند. تیدی بقدری افسرده و درس نخوان بود که معلمش از تصحیح اوراق امتحانی اش و گذاشتن علامت در برگه اش با خودکار قرمز و یادداشت عبارت " نیاز به تلاش بیش تر دارد" احساس میکرد. روزی مدیر آموزشگاه از این معلم درخواست کرد که پرونده تیدی را بررسی کند. معلم کلاس اول درباره اونوشته بود" تیدی کودک باهوشی است که تکالیفش را با دقت و بطور منظمی انجام میدهد". معلم کلاس دوم نوشته بود" تیدی دانش آموز دوست داشتنی در بین همکلاسیهای خودش است ولی بعلت بیماری سرطان مادرش خیلی ناراحت است". اما معلم کلاس سوم نوشته بود" مرگ مادر تیدی تاثیر زیادی بر او داشت. او تمام سعی خود را کرد ولی پدرش توجهی به او نکرد و اگر در این راستا کاری انجام ندهیم بزودی شرایط زندگی در منزل، بر او تاثیر منفی میگذارد". در حالیکه معلم کلاس چهارم نوشته بود" تیدی دانش آموزی گوشه گیرست که علاقه به درس خواندن ندارد و در کلاس دوستی ندارد و موقع تدریس میخوابد". اینجا بود که معلمش، خانم تامسون به مشکل دانش آموز پی برد و شد. این احساس شرمندگی موقعی بیش تر شد که دانش آموزان برای جشن تولد معلمشان هرکدام هدیه ای با ارزش در بسته بندی بسیار زیبا تقدیم معلمشان کردند و هدیه تیدی در یک پلاستیک مچاله شده بود. خانم تامسون با ناراحتی هدیه تیدی را باز کرد. در این موقع صدای خنده تمسخر آمیز شاگردان کلاس را فرا گرفت. هدیه او گردنبندی بود که جای خالی چند نگین افتاده آن به چشم میخورد و شیشه عطری که سه ربع آن خالی بود. اما هنگامی که خانم تامسون آن گردنبند را به گردن آویخت و مقداری از آن عطر را به لباس خود زد و با گرمی و محبت از تیدی تشکر کرد. صدای خنده دانش آموزان قطع شد. در آن روز تیدی بعد از مدرسه به خانه نرفت و منتظر معلمش ماند و با دیدنش به او گفت: " امروز شما بوی مادرم را میدهی". در این هنگام اشک خانم تامسون از دیدگانش جاری شد زیرا تیدی شیشه عطری را به او هدیه داده بود که مادرش استفاده میکرد و بوی مادرش را در معلمش استشمام میکرد. از آن روز به بعد خانم تامسون توجه خاص و ویژه ای به تیدی میکرد و کم کم استعداد و نبوغ آن پسرک یتیم دوباره شکوفا شد و در پایان سال تحصیلی شاگرد ممتاز کلاسش شد. پس از آن تامسون دست نوشته ای را مقابل درب منزلش پیدا کرد که در آن نوشته شده بود" شما بهترین معلمی هستی که من تا الان داشته ام". خانم معلم در جواب او نوشت که تو خوب بودن را به من آموختی. بعد از چند سال خانم تامسون از دریافت دعوت نامه ای که از او برای حضور در جشن فارغ التحصیلی دانشجویان رشته پزشکی دعوت کرده بودند و در پایان آن با عنوان " پسرت تیدی" امضاء شده بود، شگفت زده شد! او در آن جشن در حالیکه آن گردنبند را به گردن داشت و بوی آن عطر از بدنش به مشام میرسید، حاضر شد. آیا میدانید تیدی که بود؟ تیدی استوارد مشهورترین پزشک جهان و مالک مرکز استوارد برای درمان کودکان مبتلا به سرطان است. @chadoram
🔴 آیا واقعا در ارزش دارد؟ !!! اگر دارد 🤔 ..... این خود زن یعنی روح انسانی و شخصیتش است که مهم است و ارزش دارد یا ... کلا قضیه چیز دیگریست ... 🤔 این فقط بدن و ظاهر اوست که اهمیت دارد؟ در واقع خودش را نمیخواهند ... بلکه فقط جسم و بدنش را میخواهند ... آنهم فقط تا زمانی که به دلشان بچسبد و در نظرشان زیبا باشد ... 😕 اگر خوب کنیم ... به این میگویند: نگاه ... غربیها چون مخالف اسلام هستن، پس زن هم هستن... بله درست است ... این فقط اسلام است که زن را عمیقا درک میکند و روحیه ی شاد و لطیف و بدن ظریف و حساس زن را میشناسد و میخواهد همینطور شاد و زیبا و پرطراوت بماند. شاید بپرسید چرا ؟ شما هیچ دین و مذهبی را در کل جهان از اول تا آخرخلقت انسان نمیتوانید پیدا کنید که تا این اندازه طرفدار زن باشد ... و دختر و زن را اینقدر دوست داشته باشد و حمایتش کند که حتی در قرآن یک سوره به اسمش باشد (نساء) . اسلام هم روح و باطن زن را میخواهد و آن را عزیز و محترم میداند و ستایش میکند و هم جسم لطیف و ظاهر زیبای زن برایش مهم است ... که آنهم فقط متعلق به همسرش و برای اینکه در استفاده از بدنش خسته نشود . ولی در غرب،مردها بدون در نظر گرفتن شرایط جسمی از زن فقط همین را میخواهند ... از زن کار میکشند ... او را برده قرار میدهند و صرفا ماهیت ابزاری زن را در نظر دارند... @chadoram
Mostafa_zohrevand
مدافعان حجابیم
Mostafa_zohrevand
دوستان این ایدی حرف های زشتی به حضرت اقا زده و طرفداری امیر تتلوروکرده،لطفا در اینستابلاک و ریپورتش کنین🙏 نباید اجازه بدیم این ملعون ها هرطور که دوست دارن رفتار کنن
فردا شنبه هستش 15پارت رمان عبور از سیم خاردار نفس و براتون میزارم منتظرمون باشین😉
روز هشتم همگی میل خراسان داریم انتظار کرم از سفره سلطان داریم j๑ïท➺°.• @chadoram
عطر یاس: حواست به رفیقات هست؟!🤔 تو رو یاد خدا میندازن؟🙄 یاشوق گناه؟😔 گاهی لازمه بعضی ها رو پاک کنی وبا اونی مانوس بشی که بوی خدا میده! ❤️ 🌱 @chadoram
عبور از سیم خاردار نفس سعیده هیچ وقت روی حرف مادر حرفی نمیزد. مادر سعیده را به اتاق خودش برد. در سالن نشستم و فکر کردم چرا سعیده اینقدر حالش بدشده است. دوباره صدای سعیده بلند شد که به مادر حرصی می‌گفت: –آخه خاله اون از من که یک سال و نیم به زندگیش گند زدم و بیچاره مجبور شد بچه داری کنه، راحیل اصلا بلد نبود چطوری بچه رو بغل بگیره، مجبور شد خیلی چیزا یاد بگیره. خیلی اذیت شد. اینم از نامزدش که انگار نه انگار که بدبختش کرده، واسه خودش داره زندگی می‌کنه و براش گل می‌فرسته. خودشون کم اذیتش میکنن فک و فامیلاشونم از اون ور، اون فریدون که الهی بمیره، مدام تنش رو میلرزونه، بیچاره همه جا باید با بادیگارد بره، اصلا اگه این کمیل نبود کدوم مردی تو فامیل از کار و زندگیش میزد و مواظب راحیل میشد؟ دایی؟ یا بابای من؟ خاله راحیل چه گناهی کرده، چرا باید همش... مادر حرفش را برید و گفت: –چرا فکر می‌کنی همه‌ی اینا تقصیره آرشه؟ فکر کردی راحیل نمی‌تونست راحت تر زندگی کنه، در مورد نگهداری از ریحانه نمی‌تونست بی‌خیال باشه؟ بگه اصلا به من چه؟ فوقش خالم و خانوادش میوفتن تو قرض و قوله، یا اگه نشد سعیده یه مدت میره زندان. خودش رو انداخت جلو چون تو رو دوست داشت، چون خانوادش براش مهم بودن. واسه دوست داشتن باید هزینه کنی، باید زحمت بکشی، باید ثابت کنی، خشک و خالی میشه؟ اگر آرشم از راحیل گذشت فقط به خاطر خانوادش بود، به خاطر قلب مادرش، به خاطر بچه‌ی برادرش، و آرامش روح برادرش مجبور شد. با این حال اگه راحیل می‌خواست می‌تونست جلوش رو بگیره، می‌تونست نسبت به همه بی تفاوت باشه و آرش رو وادار کنه از خانوادش دست برداره، این گذشت و جدایی نشونه‌ی علاقس. اینا بدبختی راحیل نیست، در اوج عشق و علاقه گذشتن نشونه‌ی خوشبختیه، راحیل قبل از این که مادر آرش بیاد و التماس کنه تصمیمش رو برای جدایی گرفته بود، ولی شک کرد که نکنه جلوی ظلم فریدون ایستادگی نکرده، امدن مادر آرش و التماس‌هاش مطمئنش کرد که اشتباه نکرده. من مطمئنم الان راحیل اونقدر که از ناراحتی تو ناراحته از مشکلاتی که براش پیش امده ناراحت نیست. شماها مثل خواهرید. این روزا باید کمکش کنی تا از این سختیها عبور کنه. سعیده لطفا از این که فقط نوک دماغت رو ببینی دست بردار. مادر کم‌کم صدایش بالا میرفت. بلند شد در اتاق را بست و سعی کرد آرامتر صحبت کند. دیگر صدایشان زمزمه وار می‌آمد. بلند شدم و وارد اتاق خودم و اسرا شدم، اسرا باجزوه و کتابهایش سرگرم بود. روی تختم دراز کشیدم و در خودم جمع شدم. سرم درد گرفته بود. احساس داغی در پشت پلکهایم می‌کردم. چشم هایم را نتوانستم باز نگه دارم. سرم سنگین شده بود. نمی‌دانم چقدر گذشت که صدای اسرا را شنیدم که می‌گفت: –مامان توی خواب ناله می کنه و حرف میزنه. دست خنک مادر را روی پیشانی‌ام احساس کردم. –تب کرده، هذیون میگه. چشم هایم را باز کردم. –خوبی دخترم؟ –سردمه مامان. مادر همانطورکه ازاتاق بیرون می رفت گفت: –بچه‌ها چندتا پتو روش بکشید تا من بیام. هوا تاریک شده بود. سعیده دو تا پتو رویم کشید و کنار تختم نشست و از زیر پتو دستم را گرفت و سرش را پایین انداخت. –راحیل، رفتارامروزم خوب نبود، ببخش که ناراحتت کردم. –از سرما می‌لرزیدم. خم شد و لپم را بوسید. ازخودم جدایش کردم. –مریض میشی. سعیده دوباره بغض کرد. –آخه چرا تب کردی؟ چرا اینطوری شدی؟ بازم داری میلرزی که... دوباره پتو بیارم؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. سعیده رو به اسرا گفت: –یه پتو دیگه بیار. اسرا که مات ما شده بود با بغض به سعیده نگاه کرد. –بفرما، حالش بد شد، حالا خیالت راحت شد؟ سعیده بغضش ترکید و با گریه گفت: –الان وقت این حرفهاست؟ داره میلرزه. اسرا تو رو خدا زود باش. اسرا فوری برایم پتوی دیگری آورد. مادر با لیوان معجونی وارد اتاق شد. به سعیده نگاهی انداخت. با مهربانی گفت: –چیز مهمی نیست. نگران نباش. فقط بدنش ضعیف شده. برو دست و صورتت رو بشور و بعد زنگ بزن به مامانت بگو راحیل مریض شده نمی تونیم بیاییم. سعیده از اتاق بیرون رفت. مادر نگاه شماتت باری به اسرا انداخت و گفت: –شنیدم باهاش چطوری حرف زدی. امشب پختن سوپ برای خواهرت با توئه، با سبزی تازه و لیمو ترش تازه، خودت میری سبزی میخری و پاکش میکنی، بعدشم خردش میکنی. اسرا با اعتراض گفت: –مامان من فردا امتحان دارم. –به خاطر همین کمترین تنبیه رو برات در نظر گرفتم. تا دفعه‌ی بعد با بزرگترت درست صحبت کنی. اسرا سر به زیر از اتاق بیرون رفت. سعیده همانطور که روسری‌اش را مرتب می‌کرد وارد اتاق شد. چشمهایش قرمز بودند. –خاله، مامان گفت شام رو میاره دور هم بخوریم. گفت میخواد بیاد دیدن راحیل. من میرم بیارمشون. –باشه برو عزیزم. فقط اسرا رو هم تا سر کوچه برسون هوا تاریکه، میخواد سبزی بخره. –باشه پس بعد از خریدش برش می‌گردونم خونه بعد میرم.