دم #افطار من از آب سوالے دارم
آب!دیدے چقدر کام حسین عطشان است؟
تشنه اے ماند و سپاهے که همه سیراب اند
دشنه هم سوخت دلش!شمر ولے خندان است
♥️ #اللهم_ارزقنا_شهادت ♥️
@chairmam
#حدیثـ_رمضانے👌🏻💕
💫امام صادق علیه السلام فرمود:
هر كس كه در روز بسیار گرم براى خدا روزه بگیرد و تشنه شود خداوند هزار فرشته را مىگمارد تا دستبه چهره او بكشند و او را بشارت دهند تا هنگامى كه افطار كند.✨
@chadoram
خرماگرفته بود دستش
به تک تک بچه ها تعارف میڪرد.
+گفتم:مرسی
+گفت:چی گفتی؟
+گفتم:مرسی
ایستاد و گفت: دیگه نگو مرسی؛
بگو خدا پدر مادرتو بیامرزه.
👤| #حاج_احمد_متوسلیان🌙
@chadoram
#ماه_پاره
عبدالحسین در وصیت نامه اش می نویسد: « خانواده ی عزیزم! اگر در جبهه شهید شدم، جسم مرا بدون غسل و کفن و با همان لباس هایم به خاک بسپارید » و با بقیه ی رفقایش در «ستاد ذخیره سپاه» دزفول، راهی می شود برای عملیات بیت المقدس... اردیبهشت 61_ هوای خوزستان گرم بود قبل از عملیات، تعدادی از بچه های ذخیره سپاه می روند و کلاه های پارچه ای تهیه می کنند و مشخصاتشان را زیر لبه های کلاه می نویسند
یکی شان با خنده می گوید: «اگر طوری شهید شدیم که چیزی از بدنمان باقی نماند، از روی مشخصات زیر کلاه، شناساییمان می کنند» و بقیه هم می زنند زیر خنده!
عملیات شروع شد. بچه ها سنگر و جان پناهی ندارند و آنقدر گلوله های تانک در گوشه و کنار شان منفجر می شود که منطقه از شدت دود و خاک و غبار تیره و تار می شود. کار به جایی می رسد که دشمن برای هر نفر یک گلوله ی تانک شلیک می کند؛ بعضی از بچه ها به وسیله اصابت گلوله مستقیم تانک به شهادت می رسند و چیزی از پیکرشان یا باقی نمی ماند و یا باقی مانده ی پیکر قابل شناسایی نیست.
در آن شرایط بچه ها مجبور می شوند که یک خاکریز برگردند عقب.
غروب می شود، اما خبری از «عبدالحسین» نیست. شب بچه ها دوباره برای بازپسگیری مواضع قبلی و شناسایی و انتقال پیکر شهدا می روند، اما تنها نشانه ای که از عبدالحسین پیدا می شود، فقط یک کلاه نیم سوخته است که نامش در آن نوشته شده بود.
#شهید_عبدالحسین_نوروزی_نژاد اهل دزفول بود و تا به امروز پیکرش هیچ وقت پیدا نشد.
مادر شهید بعد از سی و اندی سال انتظار به فرزند شهیدش پیوست.. #سالگرد_شهادت👇👇👇👇
@chadoram
🌸 در محضر بهجت (ره)
✅ 1. اگر بخواهیم محیط خانه گرم و باصفا و صمیمی باشد، فقط باید صبر و استقامت و گذشت و چشم پوشی و رأفت را پیشه خود کنیم تا محیط خانه گرم و نورانی باشد.
✅ 2. ما باید باب توجیه خطا و اشتباه را به روی خود ببندیم و برای هر خطا، زبان به استغفار بگشاییم و اگر قابل جبران باشد، جبران کنیم.
✅ 3. خدا نکند حرام در نزد انسان زینت داده شود! این یک بیماری قلبی است که انسان به آن مبتلا می شود، و با وجود راههای حلال که نیازش را برآورده می کند، خود را به حرام گرفتار می نماید!
✅ 4. اگر می خواهید از ناحیه دعا به جایی برسید، زبان حالتان این باشد: تسلیم خدا هستیم، هر چه بخواهد بکند، بنا داریم عمل به وظیفه بندگی کنیم.
(سخنان گهربار آیت الله بهجت (ره))
🍃 🍃 🍃 ➖ ➖ ➖ 🍃 🍃 🍃
🌹 🌹
✨✨✨✨✨@chadoram
|بِسمـِ ربَّ العَطشانِ ڪَربَلآ♥️|:
✰خُودَم خـٰـاصْ
رِفٖیقـٰام خـٰاصْ😉
✰پِـدَرَم نُوکـَرِ عَلےو
مٰادَرَم کَنیـزِ زَهـْراس💚
✰بَـرٰادَرم زیــرِ پَـرچَـمِ
اَبوالفَضلِ العَبٰــاس❤️
✰دُنیـٰا مــٰـالِ مٰاسْــت😍
✰سَــرَم بٰالاس چُون
بـٰـالـٰا سَرَم خُـدٰاس😇
✰مـَحَلِ آرامِــشَم
فَقـَط گُلـذٰار شُہَداس🌷❤️
✰اِفتِخٰارَم بــِھ چٰادُرِ خٰاکیمِــہ
اَمٰانَتِ حَضرَتِ زَهراس😍💐
✰نـُقطہ ضَعفـَمْ روحَـرم
بیبی زِینب کُبریٰ س💛🧡❤️
✰پَرچـَـم مٰـادُخـتَر
چٓادُریٰـا هَمـیشـِھ بالاس🦋🦋🌷🦋🦋
✰آرِه داداشـــْــــــــ ایـن جُورِیاس😉
@chadoram
هدایت شده از پورامینی
توصیههای پلیس پایتخت به تهرانی ها
🔹مرکز فوریت های پلیسی آماده دریافت تماس های پلیسی شهروندان است
🔸شماره های آتش نشانی ۱۲۵ و شماره اورژانس ۱۱۵ می باشد لطفا از تماس های غیر ضروری با سامانه ۱۱۰ خودداری شود.
🔹شهروندان خونسردی خود را کاملا حفظ کنند.
🔹اخبار موثق را از رسانه ملی دنبال کنند و به شایعات توجهی نکنند.
🔹کلیه اقدامات مراقبتی و حفاظتی را در صورت وقوع احتمالی پس لرزه مد نظر داشته باشند.
🔹به هنگام ترک منزل حتما نکات ایمنی در جهت پیشگیری از سرقت را مد نظر قرار دهند.
🔹به هنگام خروج از منزل از شتاب زدگی خودداری کنند.
🔹در صورتی که قصد خروج از منزل را دارند حتما خونسردی خود را حفظ کنند چرا که شتابزدگی می تواند موجب وقوع حوادث دیگر بشود.
🔅 ﴾﷽﴿ 🔅
💠در ماه رمضان چند جوان، پیر مردی را دیدند که دور از چشم مردم، غذا میخورد.
به او گفتند: ای پیرمرد مگر روزه نیستی⁉️
💟 پیرمرد گفت: چرا روزهام، فقط آب و غذا میخورم.
💠جوانان خندیدند و گفتند: واقعا⁉️
💟 پیرمرد گفت:
💌بله، دروغ نمیگویم❗️
💌به کسی بد نگاه نمیکنم❗️
💌کسی را مسخره نمیکنم❗️
💌با کسی با دشنام سخن نمیگویم❗️
💌کسی را آزرده نمیکنم❗️
💌چشم به مال کسی ندارم و...
ولی چون بیماری خاصی دارم متأسفانه نمیتوانم معده را هم روزه دارش کنم.
بعد پیرمرد به جوانان گفت: آیا شما هم روزه هستید⁉️
💠یکی از جوانان در حالی که سرش را از خجالت پایین انداخته بود، به آرامی گفت: خیر ما فقط غذا نمیخوریم‼️
✍ 🏻رفقا ما چطور⁉️
آیا فقط معده ما روزه است
یا چشم و گوش و دهان و...ما هم روزه است⁉️@chadoram
✨﷽✨
✍ فضیلت های صلوات :
صلوات: تنها دعایی که حتما مستجاب می شود
صلوات : بهترین هدیه از طرف خداوند برای انسان
صلوات : تحفه ای از بهشت
صلوات : روح را جلا می دهد
صلوات : عطری که دهان انسان را خوشبو می کند
صلوات : نوری در بهشت
صلوات : نور پل صراط
صلوات : شفیع انسان
صلوات : ذکر الهی
صلوات : موجب کمال نماز
صلوات : موجب کمال دعا و استجابت آن
صلوات : موجب تقرب انسان
صلوات : رمز دیدن پیامبر در خواب
صلوات : سپری در مقابل آتش جهنم
صلوات : انیس انسان در عالم برزخ و قیامت
صلوات : جواز عبور انسان به بهشت
صلوات : انسان را در سه عالم بیمه می کند
صلوات : برترین عمل در روز قیامت
صلوات : محبوبترین عمل
صلوات : آتش جهنم را خاموش می کند
صلوات : فقر و نفاق را از بین می برد
صلوات : زینت نماز
صلوات : بهترین داروی معنوی
صلوات : از بین برنده گناهان
صلوات : سنگینترین چیزی که در قیامت
بر میزان عرضه مىشود
صلوات : از جانب خداوند رحمت است
و از سوی فرشتگان پاک کردن گناهان و از طرف مردم دعا
✅ صلوات کلید حل مشکلات
❁اَلّلهُمَّصَلِّعَلیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ❁ ✅ 🌺 🌿 🌺 🌿 🌹 🍃 🌹 🍃 🌷
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅@chadoram
🌺 خبر رسید که مادر شده است کوثر عشق
🌺 نشسته دلبر این طایفه، برابر عشق
🌹 حسن امید دو عالم، حسن برادر عشق
🌹 بیا و مژده بگیر از پدر و مادر عشق
🌺 بیا که شامل لطف خدا شویم امشب
🌺 به زیر پای کریمی فدا شویم امشب
🌹 نوشته روزی ما را به پای چشم حسن
🌹 تمام ایل و تبارم فدای چشم حسن
🌸 ولادت باسعادت کریم اهل بیت، امام حسن مجتبی(ع) مبارک باد.
📖 درسی از امام حسن مجتبی علیه السلام
✨ بخشنده کیست؟...
❓ قِیلَ لِلْحَسَنِ بْنِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ علیهما السلام مَنِ الْجَوَادُ؟
🔸 فَقَالَ: الَّذِی لَوْ کَانَ لَهُ الدُّنْیَا بِحَذَافِیرِهَا فَأَنْفَقَهَا فِی الْحُقُوقِ لَرَأَى فِی نَفْسِهِ أَنَّ عَلَیْهِ بَعْدَ ذَلِکَ حُقُوقاً
❓ شخصی از امام حسن مجتبی علیه السلام پرسید: بخشنده کیست؟
🔹 حضرت فرمودند: آن کس که اگر تمامی دنیا از آن او بود و وی آن را در موارد لازم و واجب انفاق میکرد، پس از آن باز هم در خویشتن چنین احساس میکرد که بر گردن او حقوق دیگری نیز هست.
📚 مستدرک الوسائل ج15 ص259
@chadoram
‼️ تتلیتیا چن روز پیش #امیرتتلو یه وویس داد و واستون پست کردم ولی الآن میخوام بازم بگم:
سلطان گفت که در حال نامه نوشتن به #اینستاگرام هست با کوروش و... تا بگن که اتهام زدن ولی اصل حرف سلطان اونجاش بود که گفت یه زمان خاصی تعیین میکنه تا تو اون زمان همه #تتلیتیا به #اینستاگرام هجوم بیارن و تند تند پیج با عکس #امیرتتلو بسازن تا جایی که میتونن تا اینستاگرام پر از فن پیج از #امیرتتلو بشه و اینستاگرام رو بترکونه پس یادتون نره و منتظر باشید✌️🏼♥️
۷۸•☯•96
ID: @Amir_Tataloo81
#شہیدانہ🎙✨
غواص به فرماندش گفت: اگر رمز را اعلام کردي و تو آب نپريدم ،
من رو هول بده تو آب!🏊♂
فرمانده گفت اگه مطمئن نيستی ميتونی برگردی!🤔
غواص جواب داد: نه!پاي حرف امام ايستادم.فقط مي ترسم دلم
گير خواهر کوچولوم باشه.آخه تو يک حادثه اقوامم رو از دست دادم.😔💔
و الان هم خواهرم راسپردم به همسايه ها تا درعمليات شرکت کنم.☝️🏻
والفجر8-اروند رود وحشي،فرمانده تا داد زد يا زهرا،غواص قصه ي
ما اولين نفري بود که توی آب پريد!و اولين نفري بود که به شهادت
رسيد!
•🙂🌼•
#منوشماچقدرپاےحرفامامايستادهايم؟
#کجاےکاریم؟!
@chadoram
#خاطرات_شهدا 📖 تشنه لب
تشنگی امانش را بریده بود
از خط بر می گشت
روزه بود
به سنگر که رسید اذان را گفتند
آب را سمتش گرفتم و گفتم : بنوش به یاد لب_های_تشنه_حسین علیه السلام .
لیوان را از دستانم گرفت و به دم سنگر رفت
منتظر رفیق اش بود که او هم بیاید
سوت خمپاره ایی آمد ...
گرد و خاک شد
چشمانم را که باز کردم
او را غرق در خون یافتم ،سیرآبِ سیرآب.
یاد شهدا باصلوات 🌸
@chadoram
عبور از سیم خاردار نفس
#پارت325
بعد از یکی دو ساعت که آن فروشگاه را زیرو رو کردیم. بالاخره یک پیراهن سفید بلند که از کمر کلوش میشد و بالاتنهاش گیپور بود خریدیم. یقهی پوشیدهایی داشت و در عین زیبایی ساده و قشنگ بود.
کمیل هم از لباس خیلی خوشش آمده بود.
تقریبا همهی کارها انجام شده بود. همه خودشان را برای مراسم عقد آماده کرده بودند. قرار شد همانطور که مادر میخواهد مراسم ساده انجام شود.
در اتاق مادر، سفرهی عقد انداخته شد. کمیل هیچ سختگیری در هیچ موردی از مراسم نداشت. نظر بزرگترها برایش مهم بود و سعی میکرد طبق نظر آنها کارها پیش برود. حتی اگر گاهی من هم با موضوعی مخالفت میکردم، سعی میکرد با حرفهایش مرا راضی کند نه بزرگترها را.
روز مراسم خاله با یک آرایشگر هماهنگ کرده بود که به خانه بیاید و کمی آرایشم کند. لباسی را که کمیل برایم خریده بود را پوشیدم. با آمدن مهمانها سر سفره عقد نشستم و چادرم را کامل روی صورتم کشیدم.
وقتی صیغهی عقد جاری شد قلبم به تپش افتاد. خدایا بعد از چند دقیقه همسر مردی که در کنارم نشسته است میشوم. خدایا میدانم که مرد خوبیاست، به قلبم آرامش بده و عشق را در زندگیام بگنجان. خدایا میگویند در این لحظات دعاها مستجاب میشود، به حق همین ساعات کمکم کن بدون طمع دوستش داشته باشم. سکوت و نگاه سنگینی مرا متوجه اطراف کرد. کمیل منتظر نگاهم میکرد. انگار سومین بار بود و باید "بله "را میگفتم. نگرانی از چشمهای کمیل هویدا بود. سرم را زیر انداختم و قبول کردم که برای تمام عمر شریک روزهای خوب و بدم کمیل باشد. با صدای دست زدن و کِل کشیدن به خودم آمدم. مادر برای تبریک گفتن به طرفم آمد. مرا در آغوشش کشید و بعد از تبریک کنار گوشم گفت:
–شاید کمی سختت باشه، ولی چون دنبال دلت نرفتی، خوار نمیشی و عزت پیدا میکنی عزیزم. این خیلی مهمه. از صمیم دلم برات خوشحالم دخترم.
حرف مادر آنقدر آرامم کرد که لبخند به لبهایم آمد.
–نمیدانم تاثیر حرفهای مادر بود یا سرّی که در خواندن صیغهی عقد پنهان است بود. همان لحظه احساس کردم محبت کمیل در دلم جوانه زد.
رنگ نگاههایش تغییر کرده بود. کمکم مهمانها به سالن رفتند و من و کمیل در اتاق تنها ماندیم. خواهرش در اتاق را بست و خواست که چند عکس از ما بگیرد.
کمیل با رعایت فاصله از من پرسید:
–میخواهید عکس بگیریم؟ اگر دلتون نمیخواد فقط اشاره کنید.
با لبخند گفتم:
–چرا دلم نخواد؟
دیگر چیزی نگفت و کنارم ایستاد.
زهرا دوربین را تنظیم کرد و گفت:
–داداش دیگه محرم هستید، یه کم مهربونتر...
کمیل کمی خودش را به طرفم مایل کرد ولی سخت مواظب بود که تماسی با من نداشته باشد.
انگار نمیخواست حتی در حد یک عکس گرفتن پا روی حرفی که در مورد زمان دادن به من زده بود بگذارد.
زهرا چند عکس انداخت و بعد گفت:
–حالا چندتا هم ایستاده میخوام ازتون بگیرم.
هر دو مثل دو تا چوب خشک کنار هم ایستادیم. زهرا دوربین را از جلوی چشمش کنار برد و کشیده گفت:
–کمیل!
کمیل لبخند زد و گفت:
–خواهر من، شما عکست رو بگیر.
زهرا رو به من با مهربانی گفت:
–راحیل جان، این داداش من بخار نداره حداقل تو یه حرکتی بکن. اینجوری بعدا کسی عکساتون رو ببینه ، فکر میکنه با هم قهر بودیدا.
خجالت میکشیدم، خیلی سختم بود با کمیل راحت باشم. شخصیتش برایم جور خاصی بود. نمیدانستم باید چه کار کنم. بنابراین گفتم:
– زهرا خانم الان باید دقیقا چیکار کنم؟
زهرا خندید و قربان صدقهام رفت.
–باز به مرام زن داداشم، بعد جلو آمد و ادامه داد:
–مگه این که تو یخ این داداش ما رو باز کنی.
یک دستم را گرفت و سنجاق کرد روی شانهی برادرش، یک دست برادرش را هم به کمر من چسباند. دستش آنقدر گرم بود که فوری گرمایش به بدنم منتقل شد.
سرم نزدیک سینهاش بود و از همان فاصله صدای تاپ و توپ قلبش را میشنیدم. حتما او هم صدای قلبم را و لرزش دستم را متوجه شده بود.
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. اخم ریزی کرده بود و نگاهم نمیکرد. معلوم بود در دلش غوغایی به پاست و مبارزهی سختی را آغاز کرده است. در دلم گفتم، "اگر بگویم من به زمان نیازی ندارم رضایت میدهی؟"
پیشانیاش عرق کرده بود. زیر لب جوری که خواهرش نشنود گفت:
–معذرت میخوام راحیل خانم. با صدای زهرا هر دو به طرفش برگشتیم. او تند و تند چند عکس انداخت و گفت:
–داداشم اندازهی یه دختر حیا داره. خب، حالا یه ژست...
کمیل آرام کمی عقب رفت.
–خوهر من، دیگه بسه، زیادی آتلیه ایش کردی.
–عه کمیل تازه میخوام روسریش رو برداره تا...
کمیل همانطور که از در بیرون میرفت گفت:
–زهرا جان اذیتش نکن، بزار راحت باشه.
–راحیل جان، الهی من قربون تو برم، یه وقت دلگیر نشیا، فعلا روش نمیشه. البته کمیل اینقدرم خجالتی نبود، نمیدونم چش شده.
روسریت رو بردار، بیا چندتا عکس تکی ازت بگیرم.
#پارت326
آخر شب بعد از رفتن مهمانها سعیده و اسرا باز هم در مورد کادویی که اسرا به کمیل داده بود حرف میزدند.
برای این که سر به سر اسرا بگذارم گفتم:
–حالا بعد عمری یه کادو به یکی دادیا، چقدر حرفش رو میزنی.
اسرا با ناراحتی گفت:
–آخه میدونی چی شده، با سعیده داشتیم حساب میکردیم اگر تورم همینجوری ادامه پیدا کنه تا سال دیگه نیم سکهایی که به شوهرت دادم قیمتش دو برابر میشه. به همون اندازه لب تاب هم گرون میشه.
–واقعا نشستید حساب کردید؟ اینجوری که شما حساب کردید اقتصاد مملکت نابوده.
سعیده گفت:
–اتفاقا مسعود هم همین رو گفت.
راحیل اوضاع رو نمیبینی؟ بیچاره این قشر کارگر با این تورم چیکار میکنن؟
ابروهایم را بالا دادم.
–اون بچه هم از اقتصاد سر درمیاره، اونوقت دولت ما هنوز اندر خم یک کوچه مونده. سعیده جان اون موقع که اشتباه رای دادی باید فکر این چیزا رو هم میکردی. الان مردم باید خودشون با هم دلی و اتحاد این اقتصاد رو بچرخونن وگرنه این دولت که کاری نمیکنه.
مادر که از آشپزخانه صدایمان را میشنید گفت؛
–دولت ما اندر خم یک کوچه نیست راحیل جان. بهتر از هر کسی میدونه چیکار کنه تا مردم به ستوه بیان و فشار اقتصادی باعث بشه ارزشهایی که تا حالا به پاش موندن رو کنار بزارن. فقر چیز وحشتناکیه.
اسرا گفت:
–مامان قضیه مثل همون ضربالمثله که میگه فقر از در بیاد، ایمان از پنجره میره دیگه.
گفتم:
– اره. توی حدیثی هم به صراحت بیان شده که «كاد الفقر ان يكون كفراً»، یعنی: «نزدیک است که فقر به کفر بیانجامد» پولدارا روز به روز پولدارتر میشن، فقیرا فقیرتر.
سعیده لبش را گاز گرفت.
–یعنی ما با یه رای احساسی و اشتباه این همه کار انجام دادیم؟ وای خدایا اصلا اینجوری به موضوع نگاه نکرده بودم. راحیل باور کن اون سلبریتیه دکترا داشت، یعنی این چیزایی که شماها میگید رو نمیدونسته؟
متاسف نگاهش کردم.
–دکترا داشتن دلیل بر بصیرت داشتن نیست. بعضی از استادای ما هم توی دانشگاه تحصیلات بالایی داشتن ولی متاسفانه مثل همون سلبریتیه فکر میکردن. زمان انتخابات همش توی دانشگاه ما جنگ و جدل بود و استادای ما از تفکرات دانشجوهایی حمایت میکردند که مثل همون سلبریتیه فکر میکردند. من مخالف آزادی اندیشه نیستم، مخالف اندیشهایی هستم که گاهی با تعالیم دینی و ارزشیمون مغایرت داره.
متاسفانه از این مدل ادما تو جامعه زیاد داریم. که دنباله روهای چشم و گوش بستهی زیادی هم دارن.
سعیده ای کاش اون موقع به جای پیروی کورکورانه یه کم تحقیق میکردی. اگر تحقیق میکردی و باز هم اشتباه رای میدادی حداقل عذاب وجدان نداشتی، توجیهی داشتی که خب من عقلم بیشتر قد نداد. ولی حالا...
سعیده گفت:
–کاش منم مثل رویا دوستم اصلا رای نمیدادم. حداقل الان عذاب وجدان نداشتم.
اسرا پوزخندی زد و گفت:
–اون که کارش بدتره. باز به مسئولیت پذیری تو.
همان لحظه صدای زنگ موبایلم باعث شد که بحث را رها کنم.
کمیل بود.
–ببخشید که مزاحم شدم. موبایلم رو پیدا نمیکنم گفتم بپرسم ببینم اونجا جا نمونده. خواب که نبودید؟
–نه، داشتیم بحث سیاسی میکردیم.
–چطور؟
همانطور که میگشتم گفتم:
–در مورد همین وضع مملکت حرف میزدیم. دولتی که این وضع فلاکت بار رو بوجود آورده.
کمیل آهی کشید و گفت:
–چیکار میشه کرد، متاسفانه همه توی یه کشتی هستیم. هر کار اشتباهی که از هر کدوم از ما سر بزنه روی همه تاثیر میزاره و باعث غرق شدن این کشتی میشه.
در حالی که زیر و روی وسایل سفره عقد را نگاه میکردم گفتم:
–یه عده ساده لوح فکر میکنن با سوراخ کردن این کشتی میتونن خودشون رو با قایقهای بیگانه نجات بدن.
–ولی تنها راه نجات حفظ این کشتی و عبور دادن اون از امواج و تلاطم های دریاست و رسوندنش به ساحل ظهوره. متاسفانه بعضیها هدف رو گم کردن و با اختلاف افکنی باعث دو قطبی شدن جامعه شدن.
نمیدونم کی میخوان بفهمن که اگر همهی مسافرهای کشتی گوش به فرمان ناخدای کشتی باشن که راه رو خوب میشناسه، قطعا به اهدافشون میرسن.
همانطور که کمد مادر را وارسی میکردم به حرفهایش هم دل سپرده بودم.
–پیدا نشد؟
–فعلا نه، کاش منم مثل شما میتونستم حرف بزنم. چقدر تمثیلهاتون منطقی و به جا هست. من گاهی برای توضیح دادن حرفهام تند و حرصی صحبت میکنم. شما نسبت به من آرامش بیشتری دارید.
کمیل خندید.
–شما که منبع آرامشید بخصوص برای من. بعد انگار که میخواست حرف را عوض کند ادامه داد:
–راستی فردا راس ساعت هفت میام دنبالتون. الانم زودتر بخوابید تا فردا خواب نمونید.
من کارمندای خواب آلوم رو توبیخ میکنما.
خب مثل این که گوشیم اونجا نیست.
–اگر پیداش کردم بهتون خبر میدم. چرا روی سایلنت گذاشتینش؟
–یه مزاحم داشتم مجبور شدم.
قلبم ریخت و گفتم:
–به جز فریدون کی جرات داره مزاحم شما بشه؟
#پارت327
یک هفتهایی از عقدمان گذشت. آماده شده بودم تا طبق معمول هر روز ساعت هفت کمیل بیاید و با هم به محل کارمان برویم.
ساعتم را نگاه کردم پنج دقیقه ایی تا هفت مانده بود. پیراهنی را که در این یک هفته برای کمیل دوخته بودم را داخل کیسه ی هدیهی دسته دار زیبایی گذاشتم. پیراهن پارهی کمیل را به سوگند داده بودم تا شبیه همان رنگ و طرح پارچهایی برایم بخرد. البته پارچهایی که سوگند خریده بود کمی رنگش فرق داشت. نتوانسته بود مثل آن گیر بیاورد. امروز می خواستم پیراهن را به کمیل بدهم و یک جورهایی هنرم را هم به رخش بکشم. نگران بودم که نکند فیت تنش نباشد، یا دوختم توی تنش ایرادی داشته باشه.
چنددقیقه ایی جلوی درایستادم. از دوردیدم که لبخندبه لب پشت فرمون نشسته و چشم از من برنمیدارد. جلوی پایم ترمز کرد.
همین که سوار ماشین شدم بعد از سلام واحوالپرسی، پرسید:
–ازکی جلوی درمنتظرید؟
–سه چهاردقیقه ایی میشه.
لبخندش محوشد.
–دیگه جلوی درنیایید، من همین که رسیدم بهتون زنگ میزنم و میگم که پایین بیایید.
–چرا؟
قیافه ی مهربانی به خودش گرفت.
–نیا خانم، چون بادیگاردت بهت میگه.
تعجب زده نگاهش کردم. انگار یک آن تصمیم گرفت صمیمیت بیشتری خرجم کند.
–شمادیگه زیادی نگرانید.
به طرفم چرخید و جزجزء صورتم را از نظر گذراند و بعد دستش را نزدیک صورتم آورد و چندتارمویی که ازکنار روسریام بیرون امده بودند را با انگشت داخل فرستاد.
–کار از محکم کاری عیب نمی کنه خانم خانما. چقدرم روسریت رو همیشه قشنگ می بندی. خیلی بهت میاد. حالا چرا مغنعهی اداره رو نمیپوشی؟
نگاهم ازچشمهایش به روی یقهاش لغزید، قلبم یک آن غافلگیرشد، گرمای انگشتهای دستش باصورت یخ زده ام حس خوبی به من داد. ازکارش خجالت زده شدم و آرام گفتم:
– گاهی می پوشم، ولی کلا مغنعه رو دوست ندارم. چهارسال دانشگاه درس خوندم، حتی یک روزم مغنعه نپوشیدم. سایهبان ماشین را پایین زدم تا روسری ام را مرتب کنم وباخودم زمزمه کردم.
–موی کوتاه این دردسرهارم داره دیگه، مدام میان بیرون.
همانطورکه ماشین را راه می انداخت گفت:
–اصلا بهت نمیادموهات کوتاه باشن.
آهی کشیدم و با حسرت گفتم:
–خیلی بلندبود، کوتاهش کردم.
–عه؟ چه کاری بود، آخه چرا؟
سرم را پایین انداختم.
–یه وقتهایی لازمه دیگه، واسه رشد بهتر.
مهربان تر از همیشه نگاهم کرد.
–من که تا حالا بدون روسری ندیدمت،
ولی کلا به نظرم موی کوتاه خیلی بهت بیاد.
امروز کمیل چرا اینطوری حرف میزد؟ درست میگفت تو این مدت هر دفعه همدیگر را دیدیم حجاب داشتم. البته نه با چادر ولی روسری سرم بود. طوری که صدای همه درآمده بود و خودم هم عذاب وجدان گرفته بودم.
شاید کمیل به این نتیجه رسیده که رفتار خودش باعث میشود که من با او راحت نباشم.
احتمالا امروز تصمیم دیگری برای رفتار با من گرفته بود.