💠 استاد صمدی آملی حفظهالله
🔰شخصی نقل میکند که هنگام ظهر امام حسن مجتبی(علیهالسّلام) را دیدم که زمین خشکیدهای را بیل میزند و موقع ظهر که شد سفرهای باز کرده، چند تکه نان خشک میخورد.
🔸من که حضرت را نمیشناختم و قبلاً ایشان را ندیده بودم وقتی این حال را دیدم عرض کردم حسن بن علی(علیهالسّلام) مهمانخانهای در شهر دارد که هر که بخواهد میتواند به آن جا برود و غذا بخورد تو هم تا به ظهر به کارت برس و موقع ظهر به آن جا بیا و غذا میل کن.
🔹ظاهراً حضرت هم در جواب فرمودند نمیشود. که کلماتی از قبیل نمیشود و وقت نمیکنیم و نمیتوانیم و چه کنیم، در لِسان اهل بیت و بزرگان دین ما آن قدر پر رمز و راز است که ما به راحتی نمیتوانیم به سِرّ و حقیقت آنها برسیم.
🔸خلاصه آن مرد به شهر رفت و غذای خود را در مهمانخانهی امام خورد و مقداری غذا در ظرفی ریخت تا با خود ببرد.
🔹شخصی به او گفت مگر نمیدانی که فقط میتوانی در این جا غذا بخوری و نمیتوانی غذا ببری.
🔸او هم به زبان آمد و گفت در راه کسی را دیدم که عرق میریخت و کار میکرد و در آن گرمای داغ لبانش خشکیده و ترک خورده بود و من میخواهم مقداری برایش غذا ببرم و بعد از آن که نشانی او را داد به او گفتند صاحب مهمانخانه همان آقایی است که تو دیدهای.
📚 حضور و مراقبت/ صفحه ۱۲۶
@modafeanzuhur
🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
💠 استاد صمدی آملی حفظه الله
✨در زمان امام حسن مجتبی(ع) ممکن است این اشکال شود، چرا امام حسن(ع) با معاویه بیعت کرده بودند؟ در جواب باید گفت امام حسن(ع) هیچگاه با معاویه بیعت نکردند به این معنا که او را به عنوان خلیفه قبول کنند. حضرت حتّی بنا داشتند با معاویه بجنگند امّا متأسفانه از هجده هزار نیروی آقا که به جنگ با معاویه رفته بودند، دوازده هزار نفر تسلیم دشمن شدند. حتّی فرمانده اصلی نیروهای امام حسن(ع) نیز به معاویه پیوست.
✨ از طرفی هم از جانب معاویه پیشنهاد صلح میآمد، لذا حضرت به جهت حفظ کیان شیعه مجبور شدند پیشنهاد صلح را بپذیرند با اینکه با پذیرش صلح، در معرض انواع جسارتها از سوی شیعیانشان قرار گرفتند.
✨ آنها به حضرت میگفتند "یا مُذِلَّ المُؤمِنين وَ يا مُعِزَّ الكافِرين" تو کسی هستی که با پذیرش صلح، مؤمنین را ذلیل کردی و کفّار را عزیز گردانیدی! این در حالی است که خودِ سپاه حضرت با پیوستن به دشمن، شرایط را به نحوی رقم زد که آقا مجبور به پذیرش صلح شدند.
✨ حتّی حضرت، بعدها با اینکه معاویه اکثر مفاد صلحنامه را نقض کرده بود و در زمان حیاتش، یزید را به عنوان خلیفه و جانشین بعد از خود تعیین نموده بود، با این حال نه امام حسن(ع) و نه امام حسین(ع) بعد از شهادت برادر بزرگوارش، هیچگاه پیمان با معاویه را نقض نکردند و مهمترین دلیلشان این بود که شیعیان، ماهانه از حکومت مواجب میگرفتند.
✅ جلسه بیست و سوم - شبِ بیست و ششمِ ماه مبارک رمضان ۱۴۴۴
@modafeanzuhur
🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
14-403-1-6.mp3
26.39M
🔷 ماه مبارک رمضان 1445
🔶 افاضات استاد صمدی آملی
🔰موضوع: سیری در معارف قرآنی و روایی
🔶 جلسه 14(شب پانزدهم) 1403/1/6
🟢 آمل - حسینیه کوثر
🔹 هر شب ساعت ۲۱/۳۰
🔸 پخش زنده از سایت تجلی اعظم
................................
@modafeanzuhur
🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
؛﷽؛
؛┄┄┅┅┅┅┄┄
💠 #علامه_حسن_زاده_آملی
💠 #امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام
؛┄┄┅┅❅❁❅┅┅┄┄
امام مجتبى- عليه السلام- فرمود:
چون خداوند متعال قلب پيغمبر اكرم را بزرگتر از قلبهاى ديگر ديد او را به پيغمبرى برگزيد. سبحان اللّه عظمت وجودى قلب خاتم- صلى اللّه عليه و آله و سلم- چه اندازه بايد باشد تا ظرف حقائق كتاب اللّه قرآن فرقان بوده باشد؟!
؛┄┄┅┅❅❁❅┅┅┄┄
@modafeanzuhur
🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
💢ما را در نشر هر چه بیشتر کانال یاری فرمایید 🙏💢
#پست_شماره ۳۵ : ✨✨🌷🌷
✍️انسانهای الهی خودشان را پاک نگه میدارند و صبورند و با خلق خدا مهربانند :
🔸جناب آخوند در اسفار فرمود کسانی که این حقایق و معارف و معانی را دارند و حامل اسرار الهی هستند ، نوع دیگری از انسانند ، اینها می توانند خودشان را پاک نگه دارند . می توانند صبر و حوصله داشته باشند و در مسیر ارتقاء و اعتلا گام بردارند ، چنین توفیقاتی روزی هرکسی نمی شود.
✍️اهل دنیا را سرزنش و توبیخ نکنید :
🔸و بعد شیخ الرییس هم می فرماید که دیگران را (اهل دنیا ) سرزنش و توبیخ نکنید و سعی کنید عارف به سرّالقدر باشید ، شما کار خودتان را بکنید و دیگران هم کار خودشان را بکنند .
اگر آنها نباشند دنیای شما آباد نمی شود ، شما با این کمال و معشوقی که دارید حوصله نمی کنید دنبال سنگ و گِل بروید ، اهل دنیا این کارها را برایتان درست می کنند ،
لذا انسان که ارتقای وجودی پیدا میکند به حقایق قرآنی آگاهی می یابد و با خلق خدا مهربان می شود.
✨✨✨🌷🌷🌷
📗#نمط_هشتم ص ۱۶۶
#شرح_اشارات_و_تنبیهات
#علامه_حسن_زاده_آملی
@modafeanzuhur
🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
💢ما را در نشر هر چه بیشتر کانال یاری فرمایید 🙏💢
💠 استاد صمدی آملی حفظه الله
💫در زمان امام حسن مجتبی(ع)، مروان ملعون و دیگران به منبر میرفتند و به امام جسارتها میکردند. همچنین امیرالمؤمنین(ع) را لعن مینمودند و سَبّ و دشنام میدادند. با این حال، حضرت سکوت میکردند که از مهمترین دلایل سکوت امام حسن(ع)، حفظ حرمت جناب رسول الله(ص)، بقای شیعه و امامت بود.
✅ جلسه بیست و سوم - شبِ بیست و ششمِ ماه مبارک رمضان ۱۴۴۴ (ه.ق)
@modafeanzuhur
🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
نکته روز:
قدر با هم بودنتون رو بدونید شاید فردا خیلی دیر باشه
از لحظه لحظه با هم بودنتون لذت ببرید تا هیچوقت حسرتش رو نخورید
فضائل علوی:
ولایت علی ابن ابی طالب مانند دژی است که هر که به آن وارد شود از عذاب من در امان است
نکته مهدوی :
رفقا تا دیر نشده با امام زمان آشتی کنید
یه روزی میاد که دیگه حتی نمیتونید صداش کنید
تا دیر نشده یه کاری کنید
تو روز تولد کریم اهل بیت ، بیایید برای تعجیل در فرجش و تهیه سه جهیزیه برای زوجهای جوان مستضعف نذر کنید
بسم الله
بزن رو لینک
https://ppng.ir/d/3VxA
وظیفه ۱۵ منتظران.mp3
4.05M
#کتاب_صوتی_وظایف
#وظایف_منتظران
🔴 قسمت پانزدهم وظایف منتظران
🔵 رعایت حقوق امام و ادای آنها
🎙️#ابراهیم_افشاری
@modafeanzuhur
🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
بریم قسمت ۶٠ داستان کاردینال رو با هم بخونیم
تکرار میکنم اونهایی که مشکل قلبی دارن و کودکان زیر ١٨ سال از اینجای داستان به بعد رودنبال نکنند
از اینجای داستان به بعد هیجان به اوج میرسه و مقداری ترسناک میشه
اونهایی که مشکل قلبی دارن یا از خانمهای باردار هستند لطفاً قسمتهای آینده رو نخونید
📚 #کاردینال
📖 #قسمت_شصتم
✍ #م_علیپور
*هُدی
برای صدمین بار شماره ی " امیر نعمتی " رو گرفتم و باز همون صدای همیشگی ...
صدای اپراتور همراه که ادعا میکرد :
" دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد "
پشت پنجره ی اتاقم وایسادم و زل زدم به شکوفه هایی که در آستانه ی بهار باغ رو حسابی خوشگلتر کرده بودن.
درخت های سر به فلک کشیده ای که هر کدومقِدمت چند صد ساله داشتن!
این خونه باغ عمری بود که از خاندان قاجار دست به دست گشته بود و به آخرین نوه که " ننه نبات " بود رسیده بود!
اما دست تقدیر این لقمه ی هلو برو تو گلو رو صاف توی گلوی بابا گذاشته بود ...
" بابا " ؟
چقدر این لفظ برام سنگین بود ...
حس میکردم که سالهای ساله که هیچ پدر و مادری ندارم و تنهای تنها دارم توی یه مرداب دست و پا میزنم.
حسی که فهمیده بودم فقط مختّص من نیست و حامد هم توی این حال و روز شریکه ...!
یهو پرت شدم به خاطراتِ اون شب بارونی ...
بارون به شدت میبارید .
حامد با دیدن من با اون قیافه ی آب کشیده لبخندی به لب آورد و محکم بغلم کرد.
عین همون روزا بود ...
روزایی که اون " حامد " بود و من " آبجی هُدی " !
روی مبل نشستم و به تصویرش با اون لباس های الکی که در تلاش بود هیکل پسرونه ش رو دخترونه نشون بده زل زدم.
چی تغییر کرده بود؟ چی میشد که آدما به این نتیجه می رسیدن که خودِ واقعی شون رو نخوان و دوست نداشته باشن؟
شال رو از سرم در آوردم و خرمن موهام رو رها کردم.
حامد کوچولوی من که حالا تلاش میکرد حوراء به نظر برسه ، نگاهی بهم انداخت و گفت :
- آبجی چقدر موهات سفید شده ...!
زل زدم به موهای بلوند و لختش و گفتم :
- در عوض موهای طلایی تو هیچ ردی از سفیدی توش نیست.
نیشخندی زد و تلاش کرد لباس دخترونه ای رو که پوشیده بود مرتب کنه و چایی رو جلوی من گذاشت و گفت :
- اتفاقاً نکته ی سخت دختربودن همینه !
هر بار که حموم میرم باید کلی شامپو پروتئین و کراتین و ... بزنم تا حالت موهام حفظ بشه!
اولا که اصلاً بلد نبودم آرایش کنم
هر چی تلاش کردم یادم بیاد که آبجی هدی چطور آرایش میکرد چیزی توی خاطراتم نبود.
انگار هیچوقت ندیده بودم که آرایش کنی.
فقط یه بار یادم اومد که یه کم رژ زده بودی و وقتی از کلاس کنکوری برگشتی بابا خونه بود!
کلی باهات دعوا کرد و کتک خوردی ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- هر چقدر که بابا برای من حساس بود ، تو جبران کردی و حالا حسااااااابی به خودت میرسی و بزک دوزک میکنی!
حامد با خنده گفت :
- مجبورم بابا! اتفاقاً دیشب فکر میکردم که موهام رو کوتاه کنم ... آخ چقدر دلم برای موهای کوتاهم تنگ شده. راحت بودیم ها؟ چیه این شال و روسری!
چایی رو سر کشیدم و با خنده گفتم:
- کل شهر که دارن " زن زندگی آزادی " سر میدن تا حجاب هاشون رو بردارن!
اون وقت تو همین موقع تازه میخوای حجاب سر کنی و دختر باشی؟!
صدای رعد و برق به شدت شنیده شد.
حامد رنگش به سفیدی زد و حس کردم که مثل همون روزا کل وجودش ترس شد!
- وقتی تنهایی چطور با صدای رعد و برق سر میکنی؟
حامد خودش رو منقبض کرد و جواب داد :
- درسته که دختر شدم اما اونقدرم که فکر میکنی ترسو نیستم!
استکان چایی رو توی آشپزخونه گذاشتم و گفتم :
- حالا که انقدر شجاع شدی بگو این همه چاقویی که از غلاف بیرون کشیدی و تو خونه گذاشتی چیه؟
- خب بعضی وقتا لازمه دم دستم باشه ... بالاخره تنهام!
کنارش نشستم و گفتم :
- آپارتمان مگه امنیت نداره؟
- داره اما گاهی وقتا سر و صدا زیاد میشه و ...
تو چشم هاش زل زدم و گفتم :
- هنوزم کابوس می بینی؟ مثل همون روزا ... هنوزم اذیتت میکنن!
بدون اینکه روی خودش اراده داشته باشه پاهاش رو جمع کرد توی بغلش و با من من گفت :
- نه ... یعنی بعضی وقتا!
بعضی وقتا که شک میکنم پسرم یا دختر یهو شب خواب می بینم که یه لباس عروس خوشگل تنم کردم و یه پسر مثل شاهزاده دنبالم میاد تا به مراسم بریم.
خب میدونی من نباید شک کنم چون مسیر من درسته ، حتی اگه بابا و مامان منو نخوان!
اونا در نهایت مجبورن منو همینطوری که هستم بپذیرن!
زل زدم به تصاویری که روی گوشه به گوشه ی دیوار نقاشی شده بودن و باخنده گفتم :
- تو که انقدر تصویر چهره رو خوب میکشی پس چرا یه بار آبجی هُدی رو نکشیدی نامرد ؟!
به نقاشی ها زل زد و گفت :
- خب حس میکنم اینا رو من نمیکشم.
انگار حوراء هر وقت بخواد اینا رو میکشه.
صبح از خواب بیدار میشم می بینم که اینا رو کشیدم و دستام رنگی هستن ، اما یادم نمیاد کی و چطوری کشیدمشون.
رو بهش با تردید گفتم :
- فکر میکنی حوراء هستی یا حامد؟
به آرومی جواب داد :
- هر دو ...! خب من هنوز کامل حوراء نشدم و چند تا عمل دیگه دارم.
- پس حامد و حوراء با همدیگه در جدل هستن!
حامد چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید و گفت :
- دیگه جایی برای حامد وجود نداره...
اون خیلی وقته که رفته.
👇
مدافعان ظهور
📚 #کاردینال 📖 #قسمت_شصتم ✍ #م_علیپور *هُدی برای صدمین بار شماره ی " امیر نعمتی " رو گرفتم و با
حامد در حالی که تلاش میکرد فضا رو عوض کنه و از بحث تغییر جنسیت بیرون بیاد روبه من گفت :
- نامزد بازی خوش میگذره؟
- نمیدونه چرا ۲روزه که گوشیش خاموشه ...!
حامد با موشکافی گفت :
- نکنه بلایی سرش اومده؟
بلافاصله جواب دادم :
- خدانکنه.
حامد یا خنده جواب داد :
- معلومه که خیلی دوسش داری.
اما اشتباه کردی که اجازه دادی نامزدت پیش بابا کار کنه!
با تعجب گفتم :
- منظورت چیه؟
حامد روبروم نشست و مثه همیشه که درش ازش میپرسیدم گفت :
- با خودت فکر نکردی بابا که هیچوقت اجازه نمیداد ما یه دونه برگه شو دست بزنیم ، چطور به دوماد تازه ش اطمینان کرده که کل دفتر رو دراختیارش گذاشته ...؟
رو بهش گفتم :
- ّمگه چه اشکالی داره؟ الانم که هادی استخدام شده دفتر بابا خالی مونده دیگه!
باید یکی جایگزین میشد!
حامد رو بهم گفت :
- هادی که مسئول دفترش نبود!
بعضی وقتا به دفتر سر میزد. اما بابا از وقتی که تو رفتی هر چند ماه مسئول دفترش تغییر میکنه! بعضی وقتا با خودم فکر میکنم شاید بابا سر به نیست شون میکنه !!! " "
از این حرف به خودم لرزیدم ...
دستام روی دکمه یگوشی چرخید و به زمان حال برگشتم.
شماره بابا رو گرفتم ، باید باهاش حرفمیزدم.
ازش متنفر بودم اما باید باهاش حرف میزدم.
دلخور بودم اما باید حرف میزدم
باید حرف میزدم تا بفهمم " امیر نعمتی " کجاست؟
بعد از چند تا بوق خوردن صدای بابا رو شنیدم :
- به به گُل دختر بابا چطوره؟ چه عجب یادی از ما کردی؟!
- سلام ...
- آخ آخ زبونت رو موش خورده؟ یه کم احوالپرسی با این بابای پیرت بکنی بد نیست ها؟
- شما که نیاز به احوالپرسی ندارین؟ مثه قالی کرمون هر روز بهتر و جوونتر از دیروز هستین!
خندید ... مثل همون خنده هایی که حس میکردم بابا هیچ چیزی براش توی دنیا جز خودش اهمیتی نداره ...!
از این فکر به خودم لرزیدم.
- میدونم شما خبر دارین که امیر کجاست.
چه بلایی سرش آوردین؟
بابا خنده ی مستانه ای سر داد و گفت :
- امیر جونت و اون رفیق فضولش خیلی شیطنت ها کردن.
یادته بچه که بودی و یه بار توی کیفم دست زدی چی شد ...؟
دست راستم همون لحظه شروع به گز گز کرد.
انگشتم به شدت با قاشق داغ سوخت و صدای جلیز ولیزش توی گوشم پیچید!
بابا با خنده گفت :
- آقا امیر و رفیقش خیییییلی پاشون رو از گلیمدرازتر کردن، لازمه که یه کم به مسیر درست هدایت بشن ...
البته خیلی بهتر بود که کلاً حذف میشدن.
اما تو که اینو نمیخوای؟ میخوای؟
با ترس گفتم :
- دست از سرشون بردار ...
اگه کار بدی کردن میتونی اخراجشون کنی!
بابا صداش رو آروم تر کرد تا نفودش بیشتر بشه و جواب داد :
- اخراج در کار نیست.
یا می مونن یا برای همیشه میرن ... !
حالا اختیارش دست توئه.
میخوای نگهشون دارم؟
چشمام رو بستم و گفتم :
- کاری بهشون نداشته باش ... لطفاً
- آخ آخ ببین کی داره خواهش میکنه؟
انقدر این پسره ی دیلاق رو میخواستی؟
همچین قیافه ای هم نداره که ! البته در اینکه تو احمقی شکی نیست ...
ولی اگه میخوای که آقا امیر در صحت و سلامت برگرده پیشت ، لازمه یه کم با بابایی راه بیای.
نمیشه که فقط تو دستور بدی و اجرا بشه؟
بالاخره باید بفهمم که این پسره چقدر برات می ارزه ...
تو یه کم به من کمک کن و یه کاری که ازت میخوام رو انجام بده،
تا منم امیر جونت رو برات بیارم.
خدا رو چه دیدی؟ شاید یه عروسی هم براتون گرفتم که برید سر خونه زندگیتون ...
ادامه دارد ...
#م_علیپور
إلهی، عمری اهل شهری را به سوی تو خواندم که اگر خودم عامل یک صدهزارم آنچه گفتمی بودمی، از ملک برتر شدمی. ولی «یا مَن أظهَرَ الجمیل و سَتَر القبیح» یک شهر به حَسن، حُسن ظن دارند و حسن به تو. وی را در رستاخیز رسوا مکن و از چشم آنان دورش بدار،که از روی همه شان شرمسار است!
فراز۳۲۶
#علامه_حسن_زاده_آملی
#الهی_نامه
#مدافعان_ظهور
@modafeanzuhur
🌹دعای روز شانزدهم ماه مبارک رمضان🌹
🍀بسم الله الرحمن الرحیم🍀
اللهمّ وَفّقْنی فیهِ لِموافَقَةِ الأبْرارِ وجَنّبْنی فیهِ مُرافَقَةِ الأشْرارِ وأوِنی فیهِ بِرَحْمَتِكَ الى دارِ القَرارِبالهِیّتَكِ یا إلَهَ العالَمین.
خدایا توفیقم ده در آن به سازش كردن نیكان و دورم دار در آن از رفاقت بدان و جایم ده در آن با مهرت به سوى خانه آرامش به خدایى خودت اى معبـود جهانیان.
التماس دعا
@modafeanzuhur
🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0