eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
هم اکنون دومین مناظره ی نامزدهای محترم سیزدهمین دوره ی انتخابات ریاست جمهوری از شبڪه یک و شش 🖥✨
قابݪ‌ٺۅجہ‌مردم‌فهیم: 🔸شعار‌انٺخاباتۍدرڪانادا: سیاسٺمداراݩ‌بد‌ٺوسط‌مردم‌خوبۍ‌ڪہ‌رأۍنمیدهند🗳انٺخاب‌مۍشۅند⭕️⭕️ 🖐 🗳 ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
😂 آقای مهرعلیزاده الان دارن وعده ی مختلط کردن پارک آب و آتش رو میدهند؟؟؟ یا من اشتباه برداشت میکنم 😂😂 ی آب بازی که بگیر ببند نداره؟ 😂😂🤦‍♀ 🇮🇷 ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
🔘 : باید بفکر باشیم مخصوصا پرستاران👩‍🔬😐 🔘
🔴 جواب کاربران توییتر به پیامک حجاب: 🆔 @modafehh
🗳 دشمن‌داخلی‌و‌خارجی جوابای‌محکم‌، رییس‌جمهور جسور میخواد!! ‌ ‌
🗳 ‌فرق‌انسان‌با‌بقیه‌‌‌اثرگذاریشه پس‌حتما‌رای‌میدیم‌.
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ مهدی: گفتم اگه... حالا چرا هندیش میکنی؟ اگه برنگردم، آیه دستت امانت! محمد: من امانت قبول نمیکنم. مهدی خندید: ِ _مدتی ایه دست امانت تا امین من برسه! محمد، نکنه عمو اینا بهت فشار بیارن و تو قبول کنی و آیه رو مجبور کنی! آیه تا آخر دنیا برات زن داداشه، باشه؟ محمد: اینجوری نگو، آیه برام خواهره! مهدی: میدونم، برات خواهره که میگم؛ اگه تو فشار گذاشتنت بگو مهدی گفته راضی نیستم؛ بگو وصیت برادرمه! محمد: چرا میری که مجبور بشی این حرفها رو بزنی... نگاه کن، سرخ شدی برادر من! مهدی: برای آیه نگرانم؛ اذیتش نکنید! آیه بعد از من... صدای عمو سیدمحمد را از خاطراتش بیرون آورد: _این حرفا چیه؟ توجیه مسخره تر از این؟مگه دست اونه؟ حاج علی: بیمنطق نباشید! عمو: اون روز که این دو تا بچه قد علم کردن و گفتن نمیذاریم مادرمون رو عقد کنی، باید میزدم تو دهنشون تا این روز نرسه. سیدمحمد: پس از این داری میسوزی؟! جلز و ولزت برای خودته عمو؟ دست عمو که صورت سیدمحد را نواخت، صدرا جلو آمد و عمو را عقب کشید: _خودتون رو کنترل کنید. عمو: یه الف بچه برای من زبون درآورده! فخرالسادات سکوت بیشتر از این را جایز ندانست... مردم تماشا میکردند؛ باید این قائله ختم میشد: _ اگه آیه شوهر کرد برای این بود که من ازش خواستم؛ چون من رفتم خواستگاریش؛ چون من بهش اجازه دادم. ارمیا پسِر منه، بعد از مهدی، ⏪@modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ شد غمخوارم... وقتی این پسر هر روز هر روز بیشتر از من مادر، سر خاک مهدی بود شما کجا بودید؟ بیشتر اشک ریخت! بیشتر دلتنگی کرد؛ اگه حرفی هست، من خونه در خدمتم، وگرنه به سلامت! عمو به حالت قهر رفت و دقایقی بعد جمعیت درون مسجد کم شد. آیه گریه میکرد... حرف هایی که زده شد بخشی از همان هایی بود که او را میترساند. ارمیا که نزدیکش شد، رها و سایه دور شدند، شاید ارمیا بهتر میتوانست همسرش را آرام کند. ارمیا: گریه چرا خانوم؟ آیه: دیدی گفتم؟ ارمیا: میگن و تموم میشه. آیه: درد داره. ارمیا: میدونم. آیه: میخوام برم؛ از این مردم دور شم! ارمیا: میریم. آیه: حرفا میمونه. ارمیا: خدا ازت راضی باشه؛ به رضایت مردم که بود، ما هنوز بت پرست بودیم! آیه: الان من یکی از هنجارشکنائم؟ ارمیا: ناهنجارشکنی! آیه: چرا دردها تموم نمیشن؟ ارمیا: درد همیشه هست، بهشون عادت کن! آیه: یتیمی درد داره؟ ارمیا: یه درد عمیق و همیشگی. آیه: زینب هم همینقدر درد میکشه که تو کشیدی؟ ارمیا: نه. اون تو رو داره، خونه داره، حاج علی رو داره، منو داره! آیه: میخوام برم خونه. ارمیا: میریم خونه. آیه: دلم چند روز فرار میخواد. ارمیا: با فرار تموم نمیشه... بساز آیه. دیدی مامان فخرالسادات چطور ایستاده؟ دیدی دوتا شهید داده و هنوز داره لبخند میزنه؟ اسطوره نباش آیه! اسطوره ساز باش؛ گاهی خم شو، اما نشکن! گاهی بشین اما پاشو! گاهی برو، اما برگرد؛ گاهی بشکن اما جوونه بزن و از نو متولد شو! آیه: بیا بریم یک جای دیگه. دور از این آدمها! ارمیا: میریم. جایی که یادت بیاد تو کی هستی... تو کی بودی! آیه: همه ی آیه مهدی بود... من بدون مهدی هیچی نیستم. ارمیا: اشتباه نکن آیه! تو بودی. همه چیز تو بودی! چرا فکر میکنی بعد از سید مهدی چیزی نداری؟ ایمان مال تو بود! چادر مال خودت بود! نماز مال خودت بود! کمک به مردم مال خودت بود. سید مهدی راه رو بهت نشون داد و تو رفتی. تو من و ما رو تو راه آوردی. آیه ایمانه... آیه اعتقاده! تو راِه سید مهدی رو برای خدمت به مردم ادامه بده. آیه: نمیدونم. ارمیا: با هم ادامه بدیم؟ همقدم بشیم؟ آیه: یا علی... ⏪@modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
•°🌱 من‌ ز‌خود‌ هیچ‌ ندارم‌ کہ‌ بہ‌ آن‌ فخر‌کنم هرچہ‌ دارم‌ همہ‌ از‌ نوکرۍ‌ خانہ‌ اوست˘˘ یا ابا عبدالله ع -🌱 {نماز شب و وضو قبل از خواب مثل همیشه فراموشتون نشه} ✨ ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💛🌙 - هرچھ ڪࢪدم بنویسم ز تو مدح وسخنۍ! یا بگویم زمقام تو کھ یابن الحسنۍ...🌿 - این قلم یار نبود و فقط این جملہ نوشت : پسر حیـــدر ڪࢪار تو ارباب منۍ!(:🌸 - ✨⃢🌤↫ 🍃⃢💚↬ ! ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
چــهارشنبہ: ناهار : بابـ الحوائج؛امام کاظـــم (درود خدا بر او باد) شـام :شـمس الشـموس ؛امام رضا(درود خـدا بر او باد) ═✧❁🌷@modafehh🌷❁✧═
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
♥️#نماز_اول_وقت 💎📿 ✍ برای لذت بردن از #نماز و #قران چه کنیم؟ 🔅برای این کار لازم است از «#ذکرکثیر»
📚 ✍استاد قرائتے: امام‌خمینے (ره) در ڪنارِ درس و بحث ، به تفریح هم علاقه داشتند .در جوانے روز هاے جمعه با طُلاب برای تفریح از شهر خارج میشدند اما قبل از حرڪت میفرمود: ‼️به دو شرط با شما بیرون می‌آیم: 1⃣ را اول وقت بخوانیم. 2⃣ در تفریح از ڪسی غیبت نشود ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
🦋💙 [ 🙃🍃] آࢪامش یعنۍ؛ در میان صدها مشڪل عین خیاڷت هم نباشـد ݪبخنـد بزنۍ... زندگۍ کنی... چون میدانے خدایی داری که هـوایټ را دارد...ツ ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
من رأی می‌دهم چون باور دارم انتخابات یعنی تعیین سرنوشت. • . #مقام_معظم_رهبری : کسے‌را‌انٺخآب کنید
🌿 🔰سخن‌نگاشت: توصیه برای انتخابات ریاست جمهوری ۱۴۰۰: 👈🏼 اثبات کارآمدی به حرف نیست، به عمل است 🔻رهبر انقلاب: من تأکید میکنم که به وعده و حرف نمیشود اطمینان کرد. حرف، آسان است؛ هر کسی می‌آید یک ادّعایی میکند، یک وعده‌ای میدهد، یک حرفی میزند؛ به اینها نمیشود اعتماد کرد؛ باید نگاه کرد و دید که آیا یک عملی در گذشته‌ی این شخص وجود دارد که این وعده را تأیید کند و تصدیق کند، یا نه؛ اگر چنانچه وجود داشت میشود به او اعتماد کرد، وَالّا نه. بنابراین کارآمدی را با حرف نمیشود تشخیص داد. ۱۴۰۰/۳/۱۴ 🗳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧕💞 بینِ‌کنایه‌ها‌بگو‌با‌زمزمه‌ میپوشمش‌فقط‌به‌عشقِ‌فاطمه چون‌به‌بی‌بی‌دل‌بستم پس‌سرِ‌قولم‌هستم♥️🙃 ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
#شهیدانه #شهید_علی_خلیلی🍂 (شهید غیرت) شب نیمه شعبان سال ۹۰ بود که علی ضربه خورد... همون طور که وسط
🌹 همسر شهید: خوآبش‌ را‌ دیدم‌ ازش‌ پرسیدم ࢪاستہ‌ڪہ‌میگن‌ مۆقع‌شهادت،🕊 امام‌حسیݩ﴿؏﴾ میاد ڪنار شهید؟🤔 شهید: وقتے تیࢪ خوردم‌🏹 قبݪ از‌ اینڪہ‌ روۍ زمیݩ بيآفتم 🥀 امام‌حسین‌﴿؏﴾ منو گــࢪفت...🙃 ﴿شہید‌ محمدتقے‌ ارغوانی﴾ 🍃⌛♥️ ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ آخرین گل را پرپر کرد و بر مزار تازه و بدون سنگ قبر ریخت. زینب سادات، اشکهایش را با َپر چادرش پاک کرد؛ به مادرش نگاه کرد که هنوز ساقه ی خالی از گلبرگ را نگاه میکرد. _مامان، بریم دیگه؛ همه رفتن. آیه نفس عمیقی کشید و نگاهش را به دخترک نوجوانش انداخت و او که توجه مادرش را به خود جلب کرده بود، ادامه داد: _ایلیا تنهاست. او نگاهی به دور و برش انداخت: _بریم سر خاک بابات، بعد میریم. زینب بعد از چند روز لبخند زد: _آره، کلی حرف با بابا مهدی دارم. آیه بوسهای بر ترمه ی روی مزار زد و دختر هم مانند مادر، خاک را بوسید. آیه که برمیخاست زیر لب زمزمه کرد: _گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است! زینب کنار مادر آمد، دستش را گرفت: _دلم براش تنگ شده. آیه فشار ملایمی به دستهای دخترکش آورد: _منم دلم تنگ شده؛ باید بریم. _الام کجا میریم. خونه ی بابا حاجی؟ _آره دیگه؛ مگه دلت شور ایلیا رو نمیزد؟ زینب سادات اخم کرد: _نخیرم. کی دلش واسه اون نقنقو شور میزنه. خرس گنده است دیگه! دل شور زدن نداره. آیه نگاه به خاک سید مهدی دوخت. یار سفر کرده مرا یادت هست؟ نکند آنجا دور و برت را شلوغ کرده و مرا از یاد برده ای؟ مهمانت را دیدی؟ به استقبالش رفتی؟ آیه بانوی تو این روزها درد روی درد دارد. آیه بانوی تو این روزها دلتنگ است. آیه بانوی تو این روزها جانان است... حواست هست؟ به آیه ات، به زینبت، به همه ی آنها که به تو چشم دوخته اند، حواست هست؟ زینب بوسه ای بر سنگ قبر پدر زد. تمام سهم دختری اش از پدر را با همین بوسه ها به یاد داشت. تمام بی پدری هایش را لبخند کرد و به صورت مادر پاشید: _دلم برای بابا مهدی تنگ شده بود! آیه لبخند زد... مادر که باشی، عاشقانه های پدر دختری را خوب حس میکنی و دوست میداری! _زودتر حرفاتو با بابات بزن باید بریم عزیزم! ⏪ ... 📝@modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ او شروع به حرف زدن کرد... برای حرف زدن با پدر به هیچ چیز جز پدر فکر نمیکرد. برای پدر از همهدی روزهایش گفت و گفت و گفت. ************************ کلید را به دست گرفت و در را باز کرد. از صدای باز شدن ایلیا به سمتش آمد: _چقدر دیر کردی مامان. بابا حاجی چندبار زنگ زد که بیاد دنبالمون، گفتم قراره بیایید خونه. دستی روی سر پسرکش کشید : _سلام یادت رفت؟ ایلیا نیشش تا بناگوش در رفته اش را نمایش داد: _سلام. زینب سادات گفت: _کی میخوای یاد بگیری برادر جان؟ _هر وقت تو یاد گرفتی! زینب اخم کرد: _من از تو بزرگترم؛ تو باید به من سلام کنی! ایلیا خواست حرفی بزند اما صدایی هر دو را ساکت کرد: باز شروع کردین شما دوتا؟ زینب خندان به سمت ارمیا رفت: _ببینش بابا! ارمیا صورت دخترکش را بوسید: _به خواهرت احترام بذار ایلیا! ِ ایلیا به آیه نگاه کرد. دست مادر به سمت او دراز شد و دست های پسر تازه جوش بلوغ زدهاش را گرفت. او را بوسید و به جانبداری از او گفت: ⏪ ... @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
🍃🌼 بسـمِ‌تعالـے 🌼🍃