#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم❤️
اگر عطر یادت
در قلبم پیچیده است ،
اگر شمیم محبتت
در جانم رخنه کرده است،
اگر نسیم اهورایی مهرت
در روحم دمیده است ...
باید که چون پروانه
دور ضریح یادت بگردم
و در لحظه لحظه ی بودنم
حضورت را احساس کنم
و نگاه پدرانه ات را دریابم ...
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
جـمـعـــــہ:
ناهار: امام حسن عسکری(درود خدا بر او باد)
شام: حضرت ولیعصر (درود خدا بر او باد)
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#نماز💫 #شهیدانه 🌷 ✍شهید چمران نماز با عشـق نمازهایت را عاشقانه بخوان حتی اگر خسته ای یا حوصله ندا
•
#به_وقت_عاشقـے💖
.
هر قـدر ڪـه نمازهایت
منظم و اولِ وقت باشـد؛
امــورِ زندگیت هم تنظیم خـواهد شد؛
مگـر نمےدانے ڪـہ رستگارے و سعادت
بــا نماز قرین شده است :)
.
#نــــماز 📿
#آیت_الله_بهجت🌿
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حضرت آیتالله خامنهای صبح امروز دُز اول واکسن کوو ایران برکت را دریافت کردند.
🔹این واکسن که محصول تلاش محققان و دانشمندان جوان ایرانی است به تازگی مجوز مصرف را با اتکا به دانش بومی دریافت کرد و ایران به یکی از ۶ کشور تولیدکننده واکسن کرونا در جهان تبدیل شد.
#واکسن
#واکسن_ایرانی
#حضرت_آقا😍
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
#تلنگر❕
🕳🚶🏻♀
•≼ فضا، فضاۍ مجازۍ است📲
ولے نامحرم، نامحرم واقعی....👤
برایش تڪ تڪ حرفها و شڪلڪ ها حقیقۍ است.
روۍ قلبش اثر میگذارد…≽•
🌿
✍🏼 در حالۍ روۍ قلب دیگری تأثیــر میگذارۍ
که خداۍِ عـــادل، شاهدِ عملٺ است.
و هر عملی را جزا است چ در دنیا چ در عُقبیٰ...
#فضای_مجازی
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
از....
دنیـا🌏
از...
جـامونـده ها 🍂
از...
دلہــای شڪستـہ 💔❣
از...
نالہ ھای سربه فلڪ ڪشیده🥀🌪
به ...
توکه شاهدبراحوالـم بودے و هستے 🙂❣
رفیقِ شهیدم صدامودارےڪہِ؟ :)
☘☘☘
#برادر_شهیدم🌹🧡
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل مرده ام ،
قبول،
تواما مسیح باش
یڪ جمعه هم
زیارت اهل قبور کن🌱
#استورے_مهدوے:)♥️
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_سی_چهار
زهرا خانوم: چی بگم حاجی؟
حاج علی: شونزده، هفده ساله ازدواج کردیم. هیچ وقت از گذشته ازت نپرسیدم چون میدونم سخته برات. اما امشب میخوام برام بگی چی شد که خون بس شدی؟چرا ازت اینهمه متنفر بود اون خدا بیامرز؟
زهرا خانوم غرق در خاطراتش شد...
زهرا تازه هجده ساله شده بود. همراه زهره خواهر شانزه ساله اش کنار شط بودند که صدای داد و فریاد بلند شد. زهرا دست خواهرش را گرفت به سمت صدا رفتند. خانواده پسر عموی پدرش بودند که با پدر و برادرهایش درگیر شده بودند. دست زهره را کشید و از پشت نخل ها
خودشان را به خانه رساند. مادرش، خواهرانش، زن برادرهایش، همه نگران جمع شده بودند. زهرا از حمیرا، زن برادر سوم اش پرسید: چی شده
حمیرا؟
حمیرا با اشاره به زهره گفت: زهره برو آب قند درست کن!
زهره را که دنبال نخود سیاه فرستاد، به زهرا گفت:پسر عموی بابات، اومده میگه خرمای نخلای اونا رو کندیم.
زهرا: حالا واقعا کندیم؟
حمیرا: همون درختای اختلافی که روی مرزه رو میگه!
زهرا: همونا که قرار بود یک سال در میون ما خرما هاشو بکنیم؟
حمیرا: آره. امسال نوبت ما بود، دوباره بامبول در آورده!
زهرا پوفی کرد: این همه نخل داره!ول کن این چهارتا نیست؟
حمیرا: نه! راستی شنیدی برای پسرش شهاب، زن گرفته؟
زهرا: والله؟کی رو گرفته؟
حمیرا: از قوِم زنش گرفته. خیلی هم میخوانش همشون. دختره تا رسید یک پسر زایید براشون. واسه همین دوباره یاد نخلا افتاده!وارث پیدا کرده.
⏪ #ادامہ_دارد...
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_سی_پنج
زهره که با لیوان آب آمد، صداها خاموش شد و بعد از دقایقی شدت بیشتری گرفت.
زهرا مادر را دید که بر سر میزند. به سمت مادر دوید و نگاهش که به سمت مردها رفت، خشکش زد. مسلم پسر عموی پدرش، روی زمین غرق
در خون، افتاده بود.
همه چیز به سرعت پیش رفت. دعوا ها و کش مکش ها. خون خواهی شهاب و خواهرش هایش. پدرش که ایستاد و گفت، خون بس میدهد.
نگاه نگران مادر روی زهره که همه میدانستند چشم شهاب دنبال او بوده و هنوز هم هست.
گریه های زهره که نشان کرده ی احمد پسر عمو غفار بود. شهابی که فردا برای بردن خون بس می آمد.
یک هفته از مرگ مسلم گذشته بود و فردا قرار بود، خون بس را تحویل دهند. همه از گریه های زهره عاصی شده بودند. همان موقع بود که
احمد با پدرش آمدند. احمد به شهر رفته بود برای فروش خرماها و تازه به روستا رسیده بود که خبر را شنید و سراسیمه خود را به خانه نامزدش رساند.
غفار رو به کمال، پدر زهرا کرد: ما حرف زدیم، قول و قرار گذاشتیم. گفتی بعد ازدواج زهرا، گفتیم چشم!این چه معرکه ایه که گرفتید؟
کمال دستی به سبیلش کشید: معرکه نیست. شهاب گفته خون بس!همه هم میدونن از خیلی سال پیش زهره رو میخواست اما مادرش نذاشت و از طایفه خودش براش زن گرفت. یا باید جونمو بدم یا دخترمو.
غفار: زهرا رو بده!اون که نشون کرده نیست
کمال: فردا بیاد، خودش انتخاب میکنه.
غفار: اما زهره عروس منه!
کمال غرید: عروس عروس نکن!دختر منه هنوز!هر کی رو فردا انتخاب کرد ، میبره.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
•°🌱
#یا_مهدے_عج🌿
مے آیے از تمامِ جهان مهربانترین
روزے بہ ربناے زمین ،آسمانترین
رخ میدهے میانِ تپشهاے جمعہ ها
اے اتفاقِ خوبِ من اے ناگهان ترین
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج💙
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
﷽ سلام و عرض ادب خدمت اعضای کانال شهید حمید سیاهکالی مرادی 🌹 با توجه به متن فوق که براتون ارسال کر
روز یازدهم چله مون 🌱
فراموشتون که نشده؟
دوستانی که تازه تشریف آوردن میتونند از امروز شروع کنند 💫
شنبہ: ناهار : پیامبر خوبی ها؛ حضرت رسول الله(سلام و صلوات خدا بر او باد)
شـام : اقا جانم حضرت امیر المومنین؛ (درود خـدا بر او باد)
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#آیه_گرافی 🧡🌼 • [انتَجْتَنِبُواكَبَائِرَمَاتُنْهَوْنَعَنْهُنُكَفِّرْعَنكُمْسَيِّئَاتِكُمْ] از
#آیه_گرافی 🦋✨
•وَكَفَىٰ بِاللَّهِ عَلِيمًا•
همین بس که خدا احوال بندهگانش را میداند🌿
پ.ن:علاج درد مشتاقان
طبیب عام نشناسد
مگر لیلی ڪند درمان
غم مجنون شیدا را... :)♥️
سوره نساء|۷۰
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توجه توجه؛ دو دقيقه اقتداررر
رجــز خوانى يك جـــوان ايرانى
در ســـوريه حرم حضرت زينب
.
اگه ميخواين از اتفاقات تو منطقه
باخبر باشين؛ اين كليپ رو حتما ببينين
.
#ما_جنگ_اولى_ها
#ظهور_نزديك_است
#ما_پلاكهامون_گردنمونه
#ايران_قدرت_منطقه
#ما_عاشق_جهاديم
#عمار_داره_اين_خاك
#نسل_ما_كابوس_شبانه_شما
#ما_فرزندان_مقاومتيم
برای دانلود کلیپ های بیشتر
به کانالمون یه سری بزنین
دست پر میاین بیرون😉👇
@seyedoona_eitaa
@seyedoona_eitaa
@seyedoona_eitaa
لطفا نشر دهید🌹💫
#دلانه🧡✨
چه شب هایی که با خودم عَهد بستم صُبح رو دعاۍِ عهد بخونَم.
صبح ها گذشت،نه عهدی باتو بستم،
نه
به عهد شبانهی خودم وفا کردم!
یا صاحبالزمان،من بی وفام،ولے میشه شما منو یادتون نره؟):
#یاصاحبالزمان
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
[💛🍂]
همسر #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی :🌿
همیشه نماز اول وقت و نماز شب میخواند، از غیبت بیزار بود، اینکه میگویند، کسی پای خود را مقابل پدر و مادرش دراز نمیکند، در مورد همسرم صدق میکرد، دانشجوی نمره الف دانشگاه بود، شکم، چشم و زبان را همیشه و بهویژه در میهمانیها حفظ میکرد و به من بسیار احترام می کرد و محبت داشت.
خواندن دعای عهد کار همیشگی او بود، هرروز صبح پیش از رفتن به محل کار قرآن تلاوت میکرد و همیشه تا ساعتی پس از پایان ساعت کار، در محل کارش میماند تا تمام حقوقی که دریافت میکند حلال باشد.
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
دور_سلام.mp3
2.01M
•|به تـۅ از دور ســــلام |•
#مداحی
مداح اهل بیت #محمدحسین_پویانفر
#پیشنهاد_دانلود
بسیار زیبا و دلی
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
•|به تـۅ از دور ســــلام |• #مداحی مداح اهل بیت #محمدحسین_پویانفر #پیشنهاد_دانلود بسیار زیبا و
آقاجان
دلتنگم...!
اربعین... کرب و بلایت...راهم میدهی؟💔
#تلنگر💥
میگُفت :
•همیشـہ تویِ عبـادت
•متوجـہ باش . . . !
#خـــــدا↓
•عاشـق مےخواد
•نـہ مشترےِ بهـشت:)
•|خدآعاشـقمیخواد|•
#معشوق_خدا_باش♥️
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_سی_شش
زهرا با صدای آرامی گفت: امشب زهره رو عقد کنید. فردا مجبور میشه منو ببره!
احمد و غفار با لبخند تایید کردند اما کمال گفت: اگه سر لج بیفته چی؟
خون منه که ریخته میشه!
غفار: ریش سفیدا نمیذارن!بگم بیان عقدشون کنیم بی سر و صدا؟
کمال که با بی میلی سر تکان داد، اشکهای زهره به لبخند بدل شد و زهرا اشکش را در آغوش حمیرا خالی کرد.
صبح روز بعد شهاب معرکه ای راه انداخته بود. اما در نهایت زهرا را عقد موقت کرد و برد. امان از روزی که شنید پیشنهاِد عقد شبانه ی زهره را
زهرا داده بود. اوضاع از آنچه که بود، صد پله بدتر شد.
هنوز دو سال از خون بس شدنش نگذشته بود که زن سوم را هم به خانه آورد. او هم خون بس بود. خون بس پسر خاله اش را به خانه آورد. آنقدر
به زهرا سخت گرفته و زندگی اش را جهنمی کرده بود که خاله اش شرط کرده بود حتما خون بس، زن شهاب شود. دخترک بیچاره تنها پانزده سالش بود. پانزده ساله ای که هیچ گاه، شانزده ساله نشد و آنقدر کار کرد و کتک خورد تا یک شب خوابید و دیگر بیدار نشد.
بعد از مرگ او بود که شهاب تصمیم به کوچ از آنجا گرفت و به تهران آمد.
تمام نخلستانها را پدر زهرا و برادر هایش خریدند. حتی آن درختان نفرین شده.
حاج علی زهرا را از آن روزها نجات داد: دوست نداری بری به اونجا؟
زهرا خانوم لبخند تلخی زد: بعد از این همه سال؟ دیگه نه!حتی زهره هم نفهمید بخاطرش چه کار کردم.رها همانطور که سبزی ها را پاک میکرد،
گفت: مریم و مسیح تازه رسیده بودن که ما اومدیم.
آیه: مریم چطور بود؟دلم براش تنگ شده. دو ساله که ندیدمشون.
رها: دیدارمون به حرف نرسید. اما خیلی شکسته شده. به نظرم افسرده است.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_سی_هفت
آیه آهی کشید: هنوز مشکل دارن؟
رها شانه ای بالا انداخت: نمیدونم.میدونی که بیشتر با سایه دمخوره. هم سن و سال هستن و بهتر با هم کنار میان.
آیه سری به تایید تکان داد و گفت: آره. از اول هم با سایه راحت تر بود.
مهدی چطوره؟مادرشو میبینه؟
رها دست از پاک کردن سبزی کشید و به پشتی صندلی تکیه داد: هنوز به سختی راضی میشه بره دیدنش. رامینم که اخلاق نداره، این بچه رو بیشتر زده میکنه. گاهی معصومه زنگ میزنه میگه مهدی رو نفرستم.
آیه: آخه چرا؟
رها: رامین میزنتش. اونم نمیخواد مهدی اونجوری ببینتش. مهدی هم لج میکنه هفته ی بعد هم نمیره. فکر میکنه معصومه هنوزم نمیخوادش.
آیه: زن دوم رامین چی شد؟
رها: اون که بچه رو گذاشت و رفت.کی میتونه با اخلاق بد رامین بسازه؟
آیه: معصومه بد تقاص پس زدن بچشو پس داد.
رها: کی فکرشو میکرد معصومه دیگه بچه دار نشه؟
آیه: مهدی رو دوست داری؟
رها: سوالایی میپرسیا!مهدی، جوِن منه! گاهی محسن حسودیش میشه
آیه: حسودی هم داره دیگه. راستی مطبت چطوره؟ راضی هستی؟
رها: خوبه. میچرخه. اما مرکز صدر یک چیز دیگه بود.یادش بخیر!خدا بیامرزه دکتر صدر رو.
آیه خدا بیامرزی گفت و رها ادامه داد: تو چکار میکنی استاد؟هنوز عشق تدریس هستی یا نه؟
آیه: تدریس رو که دوست دارم. اما به قول تو، مرکز صدر یک حال و هوای دیگه ای داشت. روز به روز و نسل به نسل بچه ها بی پرواتر میشن
و معلم و استاد بی ارزش تر. احترامی که ما میذاشتیم کجا و اینا کجا.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗