•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#هرروز_یک_عادت_خوب ⁶🌱 [ دروغ نگــو] سلام واقعادیگهموندمدربارهیدرغگوییچیبایدبگم!^^ شماکهه
#هرروز_یک_عادت_خوب ⁷🌱
[آزاد]
سلامرفیق
امروزروخودتیکعادتجدیدبهکاراتاضافهکن،یایکعادتبدروترڪکن
۱۰۰صلواتوختمزیارتعاشوراروهمامروزازیادنبر!
التماسدعا
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
دوشنبہ: ناهار :سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا(درود خدا بر ان ها باد)
شـام :زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد(درود خـدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#نماز نماز اولین سؤال روز قیامت🔥 در حدیثی از #امام صادق (علیهالسّلام) میخوانیم: « إنّ أوَّلَ
#شهیدانه💫
#نماز🧡
همیشه بعد از نماز صبح با حال و هوای خاصی دو رکعت نماز می خواند
نماز مستحبی زیاد میخواند اما به این دو رکعت خیلی مقید بود.
وقتی پرسیدم این نماز چیه؟از جواب دادن طفره رفت
اصرار که کردم گفت:بهت میگم به شرطی که قول بدی تو هم بخونی
وقتی که قول دادم بهم گفت:من هر روز این دو رکعت نماز رو می خونم به نیت سلامتی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف )
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اۍطفلربــٰاب
آسودهبخـواب
درحسـرټآب....
#استوری
#محرم
#محمد_حسین_پویانفر
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#حضرت_علی_اصغر علیهالسلام 🖤
- چرا ایستادهای؟
+ پدر را بزنم؛ یا پسر را؟
- مگر سفیدی زیر گلوی اصغر را نمیبینی؟! پسر را بزن، پدر خودش از پا میافتد...
[و ناگاه حسین به خودش آمد و دید دستانش پر از خون شده...]
#روضه
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
🍃هیئت یکی از علایق خاص حمید بود، هر هفته در مراسم شب های جمعه هیئت شرکت میکرد، طوری برنامه ریزی کرده بود که باید حتما پنج شنبه ها میرفت هیئت، سر و تهش را میزدی از هیئت سر در می آورد، من را هم که از همان دوران نامزدی پاگیر هیئت کرده بود.
🍃میگفت: بهترین سنگر تربیت همین جاست، اسم هیئتشان خیمه العباس بود، خودش به عنوان یکی از مؤسسان این هیئت بود که آن را به تأسی از شهید ابراهیم هادی راه انداخته بودند.
🌹#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#دلانه
°◌💙❄️◌°
نوشتہبود؛
براےِشنٰاختدلتـٰان
ببینیداشکتانبہ
چہخٖاطرجارےمیشود:)🌿!
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
YEKNET.IR - shoor - shabe 5 muharram 1400 - rasouli.mp3
5.92M
🔳 #شور #شب_پنجم #محرم
🌴به تو دل خوش کردم به تو که آقایی
🌴دلمو آوردم یه دل زهرایی
🎤 #مهدی_رسولی
#مداحی
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_صد_بیست_هشت
احسان: بیام منو حرم میبری؟
رها سری به تایید تکان داد.
احسان دوباره گفت: جمکران هم میبری؟
رها دوباره سرش را به تایید تکان داد.
احسان بغض کرد: خسته نمیشی از این همه خوبی؟
رها اخم کرد: بدو برو دیرم شده!
بعد خندید و گفت: اینم بد بودنم!
احسان نگاهش پر از عشق و احترام شد:. بد بودن رو بلد نیستی!بدی های تو از خوبی خیلی از آدما خوبتره!
رفت تا ساکش را ببندد و به شهری برود که همسایه اش بوده و هیچ گاه به آنجا نرفته بود!
*********
ایلیا در را باز کرد و خوش آمد گفت. حاج
علی و زهرا خانوم به استقبال آمدند و صدای سیدمحمد بلند شد: چرا اینقدر دیر کردی؟ گفتم زودتر بیاید ها!
صدرا از همانجا داد زد: خوبه خونه تو نیومدیم! فوضول خونه مردم هم هستی؟
سیدمحمد ارمیا را روی میلچر هل داد و گفت:
خونه من و حاجی نداره!ما خونه یکی هستیم!
محسن خندید و گفت: از جیغ جیغای دخترت معلومه خونه یکی هستید.
همه خندیدند و جمعشان دوباره جمع شد. همه دور هم نشستند و احسان پس از عذرخواهی بخاطر مزاحم خانواده شدنشان جوابی از حاج
علی گرفت که برایش عجیب بود.
حاج علی گفت: مهمون حبیب خداست پسرم. راستش رو بخواهی یک روزی همه ما با هم غریبه بودیم. یادمه سیدمهدی، بابای زینب جانم که
شهید شد، همین دو تا شاخ شمشاد، اومدن دم خونمون و مثل تو با .....
⏪ #ادامہ_دارد
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_صد_بیست_نه
خجالت و این پا اون پا شدن نشستن. اینا هم مثل تو بودن. من و امثال من رو غولهای سرزمین اسرار آمیز میدیدن.
همه خندیدند و حاج علی ادامه داد: اون روز همه ما با هم غریبه بودیم.
الان جفتشون دامادای من هستن و نور چشمیام!
مهدی گفت: حاجی بابا دیگه دختر نداریم بدیم به احسان، که دامادت بشه، مگه اینکه یک زن دیگه بگیری!
محسن زیر گوش مهدی آرام و طوری که کسی نشنود میگوید: زینب رو بدیم بهش؟
مهدی با اخم ضربه ای پس گردن محسن زد و گفت: خفه شو!!!
سیدمحمد: از این حرفا بگذریم. آیه خانوم! ارمیا قادر به رفتن نیست. این سفر مناسب شرایطش نیست.
آیه: خودش اینطور میخواد. چند ساله میگه. امسال دیگه نتونستم نه بگم.
صدرا گفت: باید بفکر سلامتیت باشی.
ارمیا با لبخند نگاهشان میکرد.
بحث درباره سلامت و مشکلات وضعیتی ارمیا ادامه داشت. تنها کسی که حرف نمیزد، ارمیا بود.
با بالا و پایین کردن شرایط، سیدمحمد در نهایت گفت: با این شرایط ارمیا، محاله بتونه به این سفر بره! پس بدون بحث و درگیری و بزن بزن، خودت در اوج خداحافظی کن و بگو نمیری.
ارمیا که دید همه نگاهها به اوست، گفت: میرم.
صدرا خواست اعتراض بکند که با دست او را به سکوت دعوت کرد: بحث نکنید. من باید برم. سختی این سفر هم رو گردن آیه خانوم هست که قبول کرده. میدونم دارم اذیتش میکنم اما قول دادم بار آخر باشه که بار میشم رو شونه هاش.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
آخرش
بی برو و بَرگرد
مَرا خواهی کُشت!
عاشقی
با اگر و شاید وَ اما
نشوَد ...
شبتون حسینی🌙✨
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
بسمربالحسین 🌹
ماشتنہعشقیموشنیدیمڪهگفتندرفع
عطشعشق.... فقطنام#حُسین استـ...