📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_نود_دو
دهانشان باز مانده بود. لبخند از لبهایشان رفته بود. تنها چند تن ازهمکاران با لبخند و مهربانی به زینب سادات و احسان تبریک گفتند.
زینب سادات مقابل احسان رسید و سلام کرد. احسان جوابش را با تمام احساس داد: سلام بانو!
صدای بابا مهدی را شنید. در همان صداهایی که برای آیه میفرستاد.
سید مهدی: سلام بانو!
احسان ادامه داد: خسته نباشی جانان!
صدای بابا ارمیا را شنید: خسته نباشی جانان!
زینب سادات صدای آیه را شنید: سلا آقا! جانت سلامت!
شرم کرد و آرام گفت: سالم آقا احسان! ممنون! شما هم خسته نباشید.
دکتر محمدی با خنده گفت: این آقا احسان شما، حالا حالا ها خسته نمیشه. الان در وضعیت دوپینگ به سر میبره!
چند نفر خندیدند و احسان گفت: از دوپینگ فراتر رفتم آقا!
بعد به زینب سادات گفت: حاضری؟ بریم؟
با تایید زینب سادات از همه خداحافظی کرده و آنها را با نقد و بررسی هایشان تنها گذاشتند.
امروز در رستورانی با امیر و شیدا قرار داشتند.
اصرار زینب سادات بود. همان دیشب گفت: میخوام فردا پدر و مادرتون رو ببینم.
احسان هم پذیرفت و قرار گذاشت، اما شیدا و امیر خبر نداشتند که این قرار برای دیدن عروسشان است...امیر و شیدا رسیده بودند. احسان دلهره داشت. چیزی که مدتها حسش نکرده بود. دلهره برای قلب شیشه ای زینبش. دلهره برای از دست دادن اعتماد زینبش!
مرد که باشی، تکیه گاه بودن برای دوست داشتنی هایت را دوست داری!
مرد که باشی، کوه میشوی برای هر چه ناملایمات است. مرد که باشی، زنت جزیره امن خودش را دارد...
فقط کافیست مرد باشی!
📗
📙📗
📗📙📗
﮼وَخداهرکسراکهبخواهدروزیشمیکند
﮼بهعشقحُسینعلیهالسلام
و چه نعمتی بالاتر از حسین علیهالسلام
شبتون حسینی 🌙
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
بہنامآنڪهضربـٰانقلبمبهاذناوست:)♥️
#السلام_ایها_غریب
السلام علیک یا صاحب الزمان عج✨
💕درد درمان میشود
🌼با ذکر يا مهدی مدد
💕سخت آسان میشود
🌼با ذکر يا مهدی مدد
💕بس که آقايم
🌼غريب است و ندارد ياوری
💕چشم گريان میشود
🌼با ذکر يا مهدی مدد
🌼 اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلَیَّکَ الْفَرَج
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
پنج شنبہ: ناهار : جواد الائـمہ؛امام محمد تقی (درود خدا بر او باد)
شـام : هادی دلـها ؛امام علی النقی(درود خـدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#آیه_گرافی 💙❄️ ۞﴿يَا حَسْرَةً عَلَى الْعِبَادِ ۚ مَا يَأْتِيهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا كَانُوا بِهِ ي
#آیه_گرافی🌿
۞﴿رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا﴾۞
خدایا تنها رهایم نکن ....♥️
🖊 سوره انبیاء آیه ۸۹
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جبہہمامدرسهشد..
معلمماشہدا🥀(:
#استکبارستیزۍ✊🏾'!
#روزدانشآموزمبارڪ📒🎉
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
حفظ حرمت افــــراد نیازمند💛🤝 #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
شهید سیاهکالی علاوه بر اینکه اهل کار خیر و دستگیری از افراد نیازمند بود سعی می کردند شأن و حرمت این افراد را نیز حفظ کنند
در خاطرات ایشان آمده است چون بعضی از شب ها پولی همراه نداشتند جهت گذاشتن آشغال ها کل کوچه را دور می زدند تا با این کار با فرد محتاجی که معمولا ایشان را می دیدند روبرو نشوند
اعتقاد داشتند چون در آن لحظه پولی همراه ندارند شاید آن فقیر دلشکسته شود💔
📚بخشی از کتاب #یادت_باشد
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#تڪحرف🍃
هرگاهخداوندتورا
بهلبہپرتگاههـدایتکرد،
بهخداونداطمینانکن .
یاتوراازپشتخواهد گرفت👀
یابهتوپروازکردنراخواهدآموخت🕊
#خدا
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_نود_سه
صندلی را برای زینب سادات بیرون کشید و منتظر ماند که روی آن بنشیند. اما زینب سادات به پدر و مادر مردی نگاه میکرد که مورد اعتماد قلبش بود.
دستش را مقابل شیدا دراز کرد و گفت :سلام.
شیدا و امیر، شمشیر را از رو بسته بودند. نه تنها بلند نشدند، بلکه شیدا توجهی به دست دراز شده زینب سادات هم نشان نداد. دستش را پس کشید و اخم درهم احسان را ندید. لبخند از لب زینب سادات که رفت، احسان گفت: زینب خانم، لطفا بشینید.
زینب نشست و احسان هم صندلی کناری اش را بیرون کشید و با کمی فاصله، نشست.
امیر گفت: خانم رو معرفی نمیکنی؟
احسان: سلام!
برای جواب منتظر نماند چون میدانست جوابی در کار نیست. پس ادامه داد: زینب خانم، همسر آینده من.
بعد به زینب سادات نگاه کرد که با نگاهی محفوظ به حیا سر به زیر دارد و شرمزده است.
احسان: امیر و شیدا پدر و مادرم.
صدای آرام زینبش را شنید: خوشبختم.
شیدا: با اینکه میدونی با این ازدواج مخالف هستیم، باز هم قبول کردی؟
احسان اعتراض کرد: شیدا!
امیر بی توجه به اعتراض احسان، دنباله حرف شیدا را گرفت: فکر میکردم مادرت بهت یاد داده باشه زندگی که با اختلاف فاحش طبقاتی و فرهنگی شروع بشه، عاقبتی نداره! شما که تضاد اعتقادی هم دارید!
احسان تا لب باز کرد و گفت: امیر بس کن!
زینب سادات با تمام متانت ذاتی اش، بدون نگاه مستقیم به چشمان امیر، گفت: بله مادرم به من اینها رو یاد داده. اما همون مادرم، به پدرم؛ .....
⏪ #ادامہ_دارد...
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_نود_چهار
که خیلی بیشتر از تفاوتی که بین من و آقا احسان هست؛ تفاوت بینشون بود، اجازه داد تا خودش رو ثابت کنه. آقا احسان خیلی وقت که خودشون رو به من و خانوادم ثابت کردن.
شیدا گفت: یک نگاه به سمت راستت بکن!
و زینب سادات نگاه کرد به زنی که پوشش بسیار متفاوتی داشت. مثل شیدا بود و نگاهش هم مستقیم به زینب سادات دوخته شده بود.
احسان هم نگاهش به سمتی که شیدا گفته بود، رفت؛ خیلی زود نگاه گرفت اعتراض کرد: این اینجا چکار میکنه شیدا؟
شیدا لبخند زد: تو به ما نگفتی مهمون داری میاری! ما هم برای خودمون مهمون آوردیم.
امیر گفت: اون دختر سالها نامزد احسان بود!
چیزی در دل زینب سادات تکان خورد اما نشکست. به پدرش ایمان داشت، به ارمیا و پدرانه هایش ایمان داشت.
احسان گفت: دیگه شورش رو در آوردید.
به زینب نگاه کرد: به خدا اینطور نیست زینب خانم. بین من و ندا چیزی نبود. باور کنید.
شیدا: همین که اون ندا هست و این خانم رو هنوز زینب خانم صدا میکنی، نشون میده چقدر صمیمی بودی با ندا. چیزی که با نامزدت
نداری!
احسان گفت: صدا زدن اون فقط از روی عادته!
زینب سادات: آقا احسان!
احسان مستاصل شد. قلبش به تکاپو افتاد! نمیخواست زینب را، زینبش را، از دست بدهد.
نگاهش را به چادر زینب سادات دوخت و منتظر ماند و زینب سادات هم او را منتظر نگذاشت: من به شما اعتماد دارم. گذشته شما، هر چند که در آینده ما دخیل هست، اما به من مربوط نیست. من میدونم چند سال ....
⏪ #ادامہ_دارد...
📗
📙📗
📗📙📗
#سلام مےدهم از راه دور در شب جمعہ
سلام بر حرمِ تو، سلام #بر_شب_جمعہ
بہ سمٺ صحن وسرای تو ايسٺاده ام آقا
سلام مےدهمٺ با دو چشم تر،شب جمعہ💔
#شب_جمعه_شب_زیارتی
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#ولی_خیرخواه_من_سلام❤️
«صبح» یعنی یک فرصت دوباره؛
فرصت دوباره خدا به من،
تا لبخند روی لبهای شما بنشانم!
لبخند شما،
زیباترین رویای هر روز من است
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
جـمـعـــــہ:
ناهار: امام حسن عسکری(درود خدا بر او باد)
شام: حضرت ولیعصر (درود خدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#آیه_گرافی🌿 ۞﴿رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا﴾۞ خدایا تنها رهایم نکن ....♥️ 🖊 سوره انبیاء آیه ۸۹ شهی
#آیه_گرافی 🌱
۞﴿صبغة اللّٰهِ وَ مَن اَحسَنُ مِنَ اللّٰهِ
صِبغَةً وَ نَحنُ لَه عابِدونَ﴾۞
رنگی خدایی بپذیرید و چه
رنگی از رنگ خدایی بهتر است
و ما تنها او را عبادت می کنیم
سوره بقره آیه۱۳۸
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_نود_شش
زینب سادات گفت: نمی خواستم مزاحمتون بشم دیگه!
حس شیرینی در جان احسان پیچید: قرار تا آخر عمر مزاحم همدیگه باشیم و این مزاحمت از دیشب که قبولم کردید شروع شده، پس خوش
باشید و دل من هم خوش کنید.
زینب سادات لبخند محجوبی زد و احسان نگاهش را به سختی از صورتش دور کرد.دلش را این همه حجب و حیا می برد.
بانو! جواب صبر و قدم گذاشتن در راه خدا اگر چون تویی باشد، پس بهشت چه زیباست! تو که خنده هایت رحمت خداست! تو از بهشت آمده ای یا بهشت را از روی تو ساخته اند؟ هر چه باشد، شبیه توست و تو بهترین پاداش صبر در راه خدایی!
زینب سادات بیشتر با غذایش بازی می کرد. احسان کمی او را به حال خود رها کرد اما خیلی نتوانست تحمل کند و گفت: غذاتون رو دوست
ندارید، بگم عوض کنن!؟
زینب سادات: نه ممنون. خوبه.
احسان: پس چرا نمی خورید؟
زینب سادات: فکرم درگیر هستش، شما بفرمایید.
و قاشقی از غذا در دهانش گذاشت.
احسان: چی فکر شما رو مشغول کرده؟
زینب سادات: خیلی چیز ها.
احسان اصرار کرد: مثلا چی؟
زینب سادات: مثلا ایلیا. بیمارستان. خرید جهاز و خیلی چیز های دیگه احسان جدی شد و ابرو در هم کشید: چرا ایلیا؟ اتفاقی افتاده؟
زینب سادات نا امیدانه گفت: من نمیدونم یک نوجوان رو چطور بزرگ کنم! چطور راه و چاه نشونش بدم. بعد از ازدواجمون چطور مواظبش
باشم! من نمیتونم براش جای مامان بابا رو پر کنم!
⏪ #ادامہ_دارد...
📗
📙📗
📗📙📗
〖💙🍃〗
دنیا بدون شما میانجی ندارد
"عالیجـنابِصُلـح" بیا بین ما
و ما آسمـان را آشتی بده:)
-أینصاحبنا-
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
همہ دل خوشی من
حرمِ توست حسین
خاطـراتم همگی
درحـرمِ تـوسـت حسـین
بهتریڹ چیزی ڪہ درمحشر
بہ دردم میخورَد
شڪ ندارم ڪہ فقط،
اشڪِ غمِ توست حسین
|شبتون حسینی🌙✨
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
♥️͜͡🔗••
گـرچِھاِیـنشَھرشُلـوغاَسـت،
وَلۍبـٰاوَرڪن
آنچِنـٰانجـٰاۍِتْـوخـٰالِیـست،
صِـدامِۍپیـچَد...!
#حاج_قاسم
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی