eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
📌دوشنبہ: ناهار: سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا (درود خدا بر ان ها باد) شـام: زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد (درود خـدا بر او باد) ✨@modafehh
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 📗 🥀 🕯 غارت و شبیخون های معاویه 💢غارت ضحاک بن قیس: زمانی که معاویه مطلع شد بعد از جنگ ، بسیاری از یاران امام علی از جنگ با شامیان خوددداری می‌کنند ، فرصت را غنیمت شمرد و بلافاصله را فراخواند به او دستور داد : حرکت کن تا به منطقه ی ازکوفه برسی ، اگر بادیه نشینی در اطاعت از علی بود به او کن و هر نگهبان مسلحی از لشکر علی رو دیدی او را . ضحاک حرکت کرد ،او اموال مردم را به می‌برد و هر بادیه نشینی را که می‌دید ، وقتی سپاهش بر قافله‌ای از روبرو شدند ، به آنها حمله کردند و اموالشان را . در راه با یکی از برخورد کردند و او را به قتل رساندند. امام را همراه با ۴ هزار نفر برای مقابله با فرستاد. و یارانش به سرعت به دنبال رفتند تا در به آنها رسیدند. درگیری سنگینی بین آنها اتفاق افتاد و در نتیجه به یاری خدا یاران امام بر فرستاده معاویه پیروز شدند و ضحاک و یارانش شبانه به سمت شام فرار کردند. 💢 غارت : به فاصله چند ماه از غارت ، معاویه فردی به نام ، که بود، را فراخواند و از او خواست تا از راه رود فرات به غارت برود و مردم عراق را بترساند. هم که در آرزوی چنین اقدامی بود قبول کرد و به راه افتاد تا به رسید ، که در آنجا به همراه ۱۰۰ نفر از یارانش حضور داشتند. مالک چون خود را دست تنها دید خواست ... @modafehh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت53 وارد خونه شدم بی بی داخل آشپز خونه مشغول غذا درست کردن بود رفتم نزدیکش صورتش بوسیدم - سلام بی بی جون بی بی: سلام مادر خسته نباشی - قربونتون برم بی بی : برو لباست و عوض کن بیا - چشم رفتم توی اتاق لباسمو عوض کردم و دست و صورتمو شستم رفتم سمت آشپز خونه کنار سفره نشستم بی بی غذا رو داخل دیس کشید و گذاشت روی سفره بعد از خوردن غذا ظرفا رو جمع کردم و شستم رفتم توی پذیرایی روی مبل نشستم و مشغول کتاب خوندن شدم بی بی هم رو به روم نشسته بود و مشغول خوندن قرآن بود احساس میکردم زیر چشمی داره منو نگاه میکنه انگار میخواست حرفی بزنه ولی نمیتونست ... کتابمو بستم و رفتم کنارش،سرمو گذاشتم روی پاهاش و چشمامو بستم - بی بی جون اگه حرفی میخواین بزنین من میشنوم بی بی هم قرآن شو بست و موهامو نوازش میکرد ... بی بی: همیشه فکر میکردم تو و رضا کنار هم چقدر خوشبخت میشین ،اما نمیدونستم که دنیای رضا چقدر فاصله داره با دنیای تو ،آیه جان از رضا دلخور نباش،رضا راست میگفت تقصیر ما بزرگتر ها بود ما خودمون بریدیمو دوختیم براتون ،دریغ از اینکه حتی یک بار نظرتونو بپرسیم ،هر چند من از چشمهای تو دوست داشتن و میدیدم ،ولی فکر نمیکردم رضا آیه جان ،ببخش مارو ،به خاطر کاری که با دلت کردیم ببخش خیلی سعی کردم اشک نریزم ولی نشد ،از پشت پلکهای بسته اشکام سرازیر شد همونجور که چشمام بسته بود گفتم : بی بی جون من از کسی دلخور نیستم جز خودم،تقصیر دل خودم بود که زود دلباخته شده بود بلند شدمو سمت اتاقم رفتم... در و بستم و روی تخت دراز کشیدم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت54 با صدای خنده ای از داخل حیاط بیدار شدم بلند شدمو رفتم سمت پنجره ،پرده رو کنار زدم دیدم سارا روی تاب نشسته و امیر داره تابش میده سارا هم هی التماس میکنه میگه: امیر تو رو خدا ،آروم تر امیر میخوام بیام پایین صدای جیغ و خنده سارا کل خونه رو پر کرده بود پالتمو پوشیدم شال بافتیمو سرم گذاشتم و از اتاق رفتم بیرون ... بی بی در حال صبحانه آماده کردن بود سلام کردمو رفتم سمت سینک ظرفشویی دست و صورتمو شستم - بی بی ،امیر و سارا کی اومدن ؟ بی بی: یه ساعتی میشه ،دیدن که تو خوابیدی رفتن داخل حیاط از خونه رفتم بیرون کفشمو پوشیدم رفتم سمتشون سارا با دیدنم جیغ میکشید و التماس میکرد سارا: آیه تو رو خدا بیا منو نجات بده از دست داداشت امیر میخندید و چیزی نمیگفت - امیر جان ،کشتن سارا راه های دیگه ای هم داره هاا سارا: ( با صدای بلندی که همراه جیغ بود گفت)خیلی بد جنسی آیه امیرم اومد کنارم و کم کم تاب ایستاد ،سارا هم به محض پیاده شدن از تاب یه چوب برداشت و دنبال امیر کرد خندم گرفت ،چقدر دلم برای شیطنتای خودمون تنگ شده بود بعد از اینکه سارا حسابی از خجالت امیر در اومد با هم رفتیم داخل خونه صبحانه خوردیم سارا: آیه لباس بپوش بریم بیرون - نه حوصله ندارم سارا: عه حوصله ندارم چیه،میخوایم بریم شهربازی ،خوش میگذره امیر: مگه دست خودشه نیاد ،میبریمش... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم‌ِربِ‌مـادرپھـلو‌شکسته..🖤
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
-
کردم‌نظر‌به‌عالم‌ودیدم‌به‌چشم‌خویش از‌رب‌رسیــدهرچه‌زِحیدراراده‌شد..! ابوالعجایب
📌سه شنبه ناهار: باقر العلوم؛امام محمد باقر (درود خدا بر او باد) شام: شیخ الائمه؛امام صادق (درود خدا بر او باد) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی ╔═🍃❤════╗ @modafehh ╚════🍃❤═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 📗 🥀 🕯 غارت و شبیخون های معاویه (۲ ) در نامه‌ای به امام نوشت: با سپاهی بزرگی به سمت من هجوم آورده است ، از تو می‌خواهم با فرستادن سپاهی مرا یاری کنی. { اما همانطور که می‌دانیم مردم کوفه در یاری کردن امام هیچگاه حاضر نبودند😔} بین و شروع شد ، جنگی نابرابر ۲۰۰۰ نفر در برابر تقریباً ۱۰۰ نفر؛ به نیروهایش می‌گفت: بدانید که خدا ۱۰ نفر را بر ۱۰۰ نفر و ۱۰۰ نفر را بر ۱۰۰۰ نفر و تعداد کمتر را بر تعداد تعداد بیشتر پیروز می‌کند و این از کارهای خداست؛ او با این حرفها به سربازانش روحیه می‌داد ، می‌جنگیدند ، او از روستاییان آن اطراف طلب یاری کرد؛ یکی از آنها به نام ، را همراه با مرد جنگی به ، فرستاد. سپاه با دیدن آنها روحیه گرفتن و با قدرت بیشتری شمشیر میزدند و در مقابل سپاه کمی عقب نشینی کرد و پنداشتند که سپاه اصلی در راه است و اینان پیشتازان آن سپاه هستند، به همین علت ابتدا عقب نشینی و سپس از ترس فرار کردند و به شام گریختند. 💢 جنایات ( خدا لعنتش کنه) ✨💔 { خواهش می‌کنم بر این ، هر چقدر که می‌تونید لعنت بفرستید چرا که این ملعون خون به دل مولا کرده😔😔 شرح جنایاتش رو در چند روز آینده خواهیم گفت؛ } 💔✨ بر بُسر‌بن‌أرطاه بر بُسر‌بن‌أرطاه بر بُسر‌بن‌أرطاه بر بُسر‌بن‌أرطاه هر صبح و شام تا صبح قیامت بر بُسر‌بن‌أرطاه @modafehh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت55 بلاخره با اصرارهای امیر و سارا لباسمو پوشیمو همراهشون رفتم ماشین و نزدیک شهربازی، پارکینگ گذاشتیم و حرکت کردیم سمت شهربازی من و سارا هم مثل بچه کوچیکا دست امیرو گرفتیم تا گم نشیم اول رفتیم سمت آب میوه فروشی امیر: چی میخورین؟ سارا: من شیر موز بستنی - آخه تو این سرما اینا چیه ؟ من چیزی نمیخورم ... سارا: اه ،آیه چقدر پاستوریزه ای تو ،یه بار که اشکال نداره - بابا از سردی سنگ کوب میکنی میمیری ،این داداشمون پول دوباره خواستگاری رفتن و نداره بیخیال شین... سارا: زبونت لال شه ،من یه عالم آرزو دارم ،هنوز نوه نتیجه امو ندیدم... (امیر یه گوشه ایستاده بود و دستشو زیر چونه اش گذاشت و به ما میخندید) امیر: بس کنین بابا ،آیه واسه تو آش رشته میخرم ،واسه خودم طالبی بستنی ،واسه سارا هم شیر موز بستنی ... سارا: قبوله - منم قبوله بیرون آبمیوه فروشی چند تا میز صندلی بود منو سارا رفتیم سمت یکی از میز صندلی ها نشستیم بعد از چند دقیقه امیر با یه کاسه آش رشته و یه لیوان بزرگ طالبی بستنی و یه لیوان بزرگ شیر موز بستنی برگشت با دیدن لیوان های بزرگ چشماام از کاسه در اومد - یعنی میخواین بخورین همه شو؟ سارا: چیه ،دلت میخواد؟ - نخیر ،به خاطر خودتون میگم ،مغزتون از سرما یخ میزنه بدبختااا نمیدونم خدا داشت عقل و تقصیم میکرد شما دوتا کجا بودین امیر: من در حال مخ زدن سارا بودم سارا: منم داشتم به حرفاش گوش میکردم آش و برداشتم مشغول خوردن شدم زیر چشمی به امیرو سارا نگاه میکردم ،یه بستنی میخوردن و چشماشونو می بستن ،یعنی این دوتا یه پدیده نایاب بودن.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت 56 سارا: آیه میخوری یه کم ،خوشمزه استااا امیر: فکر کن آیه شیر موز بخوره ،قیافه بعدش دیدنیه - هه هه هه ،،بیمزه سارا: چرا مگه چی میشه؟ امیر : کهیر میزنه سارا: وااا ،باز به ما میگه دیونه ،،دختر تو اعجوبه ای،کی با خوردن شیر موز کهیر میزنه که تو دومیش باشی - فعلا که من اولیشم امیر : آیه یادته ،کوچیک بودی همیشه میخواستم اذیتت کنم برات شیر موز میخریدم - اره خیلی بد جنس بودی سارا هم باشنیدن شیرین کاری امیر میخندید... سارا: واای خدااا ،خدا رو شکر من به هیچی حساسیت ندارم - ولی لذت بخش ترش این بود که امیر تا صبح بالای سرم بیدار بود و نوازشم میکرد امیر : زود باشین بخورین بریم بعد از خوردن آش و آبمیوه ،رفتیم سمت ورودی اصلی شهر بازی همیشه از سوار شدن وسیله شهربازی وحشت داشتم ،حتی نگاه کردن بهشون ترسناک بود چه برسه بخوام سوار بشم سارا: بچه ها بریم ترن سوار شیم؟ - یا خدااا، واقعن میخوای بمیری امشب نه؟ سارا: عع آیه ،اومدیم که خوش بگذرونیمااا - وااا ،مگه خوش گذروندن فقط به سوار شدن ایناست ،همینجا نگاه کنین کافیه... نمیخواد سوار بشین سارا: ولی من میخوام سوار بشم ،امیر بیا باهم سوار بشیم امیر : تا حالا سوار شدی؟ سارا: نه ،ولی به نظر نمیاد ترس داشته باشه - چی؟ خانومووو،سوار نشدی تا حالا ژست سوپر من گرفتی واسه من ،بیخیال بابا ،سوار نشین سارا: امیر به حرفش گوش نده برو بلیط بخر امیر: باشه ،شما همینجا باشین من برم و بیام سارا: باشه عزیزم - عزیزمو درد ،سارا یه مو از سر امیر کم شه خودم خفه ات میکنم سارا: اوه اوه ،خواهر شوهر بازیت گل کرده. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کنار پیکر شهید مدافع حرم الیاس چگینی دعاگویتان هستم ❤️
بسم‌ِربِ‌مـادرپھـلو‌شکسته..🖤
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
-
بنای عشق پابرجاست، چه باهجران، چه بی‌هجران که هجران‌ هم به جان تو ز عشق تو نمی‌کاهد ..
📌چهارشنبه ناهار: باب الحوائج؛امام کاظم (درود خدا بر او باد ) شام: شمس الشموس؛امام رضا (درود خدا بر او باد) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی ╔═🍃❤════╗ @modafehh ╚════🍃❤═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلی الله علی زهرا خیرالنساء ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❤️‍🔥
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 📗 🥀 🕯 غارت و شبیخون های معاویه(۳) 💢 جنایات لعنت الله علیه آنچه که باعث شد ، را برای حجاز و آن سفر خونینش بفرستد ، اخباری بود که از به او رسید. عده‌ای از مردم صنعا در که هواخواه بوده و برخلاف میلشان با بیعت کرده بودند ، بعد از توسط و و و ، آنها هم جرات پیدا کردند و با حکومت امیرالمومنین را برداشتند و حاضر به دادن نشدند. لذا امام پیکی را به جانب آنان فرستاد و از آنان خواست که یا دست از شورش بردارند و یا با سپاه عظیمی به فرماندهی به آنها حمله خواهد کرد. چون مردم و این پیغام رو شنیدن ، از ترس جان خود ، از اعتراضاتشان دست کشیدن و در عین حال نامه‌ای هم به معاویه نوشتند و از او خواستند که به آنها کمک کند و معاویه برای یاری آنها را فرستاد. چون نامه یمنی‌ها به معاویه رسید، او را که فردی و بود ، با ۳۰۰۰ سوار جنگی به یمن فرستاد و به او گفت: راه حجاز و مدینه و مکه را در پیش بگیر و برو تا برسی به یمن. در راهت به هر شهری که رسیدی پیروان علی را با تهدید به بیعت با ما فرا بخوان و اگر قبول نکرد ، آنها را بکش؛ و اموالشان را غارت کن ؛ در بین راهت مردم را بترسان و متفرقشان کن تا به صنعا و جند برسی که در آنجا طرفداران ما هستند. و اینگونه شد که به راه افتاد... @modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مونس تمام درد و غصه هام ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت 57 بعد از مدتی امیر برگشت و منم رفتم روی یه سکو نشستم ،امیرو سارا هم رفتن سمت ترن تا نوبتشون بشه تو دلم صد تا فوحش به سارا دادم ،از یه طرف هم هر چی سوره و دعا بود خوندم تا سالم برگردن نوبت سوار شدن بچه ها رسید تپش قلب گرفته بودم ،از خونسردی سارا حرص میخوردم بعد از چند دقیقه ترن شروع به حرکت کرد صدا جیغ کشیدن آدمای داخل ترن و میشنیدم از جام بلند شدم و رفتم نزدیکتر ببینم سارا و امیر در چه حالن چشم به سارا افتاد مثل ابر هوا گریه میکردو جیغ میکشید از دیدنش خندم گرفت . امیرم بیچاره نمیدونست به سارا دلداری بده یا خودش جیغ بکشه گوشیمو درآوردم و مشغول فیلم گرفتنشون شدم وایی که چقدر خندیدم از قیافه سارا بعد از چند دقیقه که ایستاد رفتم سمت خروجی منتظرشون شدم سارا مثل جنازه ها تو بغل امیر ولو شده بود ،امیر بیچاره هنگ کرده بود بخنده یا گریه کنه رفتم نزدیکشون - سارا جان خوش گذشت سارا: وااییی حالم بده ،دارم میمیرم - ای دررررررررد ،مگه نگفتم نرو امیر: واااییی آیه ،تو نمیدونی اون بالا چیکار میکرد سارا،،کل ۱۴ معصومو قسم داده بود زنده برسه پایین ،،وااااییی چقدر نذر کرده بود اون بالا... سارا: واییی تو رو خدا ول کنین ،به داد من برسین -بیا بریم یه جا بشین تا حالت کمی بهتر شه بعد نیم ساعت که حال سارا کمی بهتر شد ،حرکت کردیم سمت خونه بی بی... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت58 توی راه فقط فیلمی که از سارا و امیر گرفتم و میدیدمو میخندیدم - سارا میخوام بزارم تو پیجم ببینم چقدر لایک میخوره ... سارا که به زور حرف از دهنش بیرون می اومد گفت: امییییر تو رو خدا ببین چی میگه امیر هم خندید و گفت: آخه عزیز من ،تو که اینقدر اعتماد به نفس بالایی داری کی گفته سوار شی... سارا: وااییی ترو خداا ول کنین ،من حالم خوب نیست ،منو ببر خونمون.... - عع نه امیر نرو ،الان خانواده اش فکر میکنند ما یه بلایی سرش آوردیم ،پوستت و میکنن بلاخره بعد از کلی ناز کشیدن سارا خانم ،همه رفتیم سمت خونه بی بی در حیاط و باز کردیم امیر ماشین آورد داخل حیاط گذاشت ،در و بستم و رفتیم سمت خونه سارا هم تکیه داده به امیر حرکت میکرد بی بی با دیدن سارا اومد سمتش و به صورتش میزد بی بی: ای واای خدا مرگم بده چی شده؟ - خدا نکنه عزیز ،چیز خاصی نیست،بعدا بهتون میگم بی بی رفت داخل یه اتاق لحاف گذاشت و امیر و سارا رفتن توی اتاقشون منم رفتم سمت اتاق خودم لباسامو عوض کردمو روی تخت دراز کشید در اتاق باز شد و بی بی وارد اتاق شد من نشستم روی تخت بی بی : آیه مادر ،نمیگی چه اتفاقی افتاده منم فیلمی که از سارا و امیر گرفته بودم و نشون بی بی دادم - سارا سوار این شده حالش بد شده بی بی: وااا ،آدم عاقل سوار اینا میشه - بی بی جون خودت میگی عاقل ،این دوتا که عقلی ندارن پاک پاکن... بی بی: پاشم برم یه شربت آبلیمویی چیزی درست کنم بدم بهش بخوره شاید حالش بهتر بشه،تو چیزی نمیخوری؟ - نه عزیز جون سیرم ،فقط میخوام بخوابم بی بی: باشه مادر ،بگیر بخواب شب بخیر. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸