📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_سی_دوم
رها: سلام؛ کار آیه تموم نشده! مراجعش
دیر اومد، آیه هم تحت هر شرایطی چهل
و پنج دقیقه رو باید رعایت کنه؛ بیشتر
بشه اما کمتر نشه، وجدان کاریش فعاله،
پولش حلال حلاله!
ارمیا: از آیه جز این برنمیاد!
رها: بفرمایید بشینید، براتون چایی
بریزم؟ امروز آیه بهارنارنج دم کرده!
ارمیا لبخندی زد و دستان آیه را در حال
دم کردن چای تصور کرد:
_زحمتتون میشه!
رها به سمت آشپز خانهای که در میانهی
سالن بود و تنها با کابینت و سینک و
سماور شکل آشپزخانه شده بود رفت و
استکانی چای ریخت و با ظرف کوچک
خرمایی که از یخچال برداشته بود به
سمت ارمیا رفت:
_استکان خود آیهست. هرکس برای
خودش استکان داره و اضافی نداریم!
ارمیا استکان را در دست گرفت و گفت:
_ناراحت نمیشه؟
رها رسید: از شوهرش؟
ارمیا زینب را روی پایش نشاند:
_از اینکه کسی توی استکان مخصوصش
چای بخوره!
رها: نه از شوهرش؛ بعدشم خدا شستن
رو برای چی گذاشته؟!
ارمیا چای را به رسم آیه و سیدمهدیاش
نفس کشید... عطر زندگی میداد. عطر آیه
میداد! چیزی شبیه عطر عشق! همیشه که
عشق عطر ادکلنهای فرانسوی نیست؛
گاهی عطر بهارنارنج است؛ گاهی عطر
قیمه است؛ گاهی عطر سیب سرخ حوا؛
گاهی عطر گندم آدم؛ عشق گاهی عطر
کاهِگل میدهد؛ گاهی عطر باران...
شایدحق با شاعر است "اگر در دیدهی
مجون نشینی، بهغیر از خوبی لیلی
نبینی"
مگر ارمیا جز خوبی در آیه ای که لحظه
به لحظه دلش را میشکست میدید؟!
هنوز چایش به نیمه نرسیده بود که در
اتاق باز شد و آیه مراجعش را بدرقه کرد.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
..•○🌱
میانِاینهمھتشویشوبیقراریِشهر #حسین
امنترینتکیھگاهِنوکرهاست✌️🏻🪴'
- جانانٰمحسین(:
#شبتون شهدایی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
✧❁🌷 @modafehh 🌷❁✧
○•🌱
#سلام_اربابم♥️✋
صبح ها رابه سلامی به توپیوندزنم
ای سرآغازترین روز خدا صبح بخیر
به امیدی که جوابی زشمامی آید
گفتم ازدورسلامی به شماصبح بخیر
#صلے_الله_علیڪ_یااباعبـدالله
✧❁🌷 @modafehh 🌷❁✧
برنده های مسابقه ندبه های عاشقی
@modafehh
سہ شنبہ:
نـاهار :باقـر العلـوم؛ امام مــحمد باقـر ( درود خدا بـر او بـاد )
شـام: شیخ الائمہ؛ امـام صادق ( درود خـدا بـر او بـاد)
✧❁🌷 @modafehh 🌷❁✧
خاطره ای از حمیدآقا☘
آقا حمید همیشه میگفت من آخرش شهید میشم🌹یه روز به من گفتن بیا با هم عکس برای شهادت رو انتخاب کنیم😔😔انتخاب کردیم ....
بعد از اعلام خبر شهادت من رو منزل مشترک بردن و من کامپیوتر ایشون رو روشن کردم و بدون معطلی فایل عکس های شهادت رو برداشتم😭هیچ کس باور نمیکرد که ما تا این اندازه آماده برای شهادت بودیم🌹🌹🌹
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
✧❁🌷 @modafehh 🌷❁✧
⭕️ فقط #گناهکاران بخوانند!
🔅 سید بن طاووس می فرماید: سحرگاهی در سرداب مقدس سامرا بودم، ناگاه صدای ملایم امام زمان را شنیدم که برای شیعیان خود دعا میکردند و میفرمودند:
🔹 "خدایا شیعیان ما را از شعاع نور ما و باقیمانده گِلِ ما خلق کرده ای، آنها گناهان زیادی با اتکاء بر محبت و ولایت ما انجام داده اند؛ اگر گناهان آنها گناهی است که در ارتباط با توست از آنها بگذر که ما را راضی کرده ای و آنچه از گناهان آنها در ارتباط با خودشان هست خودت اصلاح کن... و آنها را از آتش جهنم نجات بده، و آنها را با دشمنان ما در خشم و غضب خود جمع نفرما"
📚 کتاب برکات حضرت ولیعصر ص۳۹۹
🔺 کجایند گناهکارانی که به بهانه گناه و معصیت، از امام رئوفشان می ترسند و ظهورش را به ضرر خود
✧❁🌷 @modafehh 🌷❁✧
#شهیدواقعی♥️
.#شهیدانه
اینکہتیریاترکشبہمنوتواصابتکند
وبمیریمکہشهادتنیست! :)
دشــمنهمباتیروترکشمیمیرد!🚶🏻♂
.
شهادتآنزمانشهادتاستوزیباستکہ...
بہتکلیفعملکردهباشیم!✌️🏼
ومزدواجرآنراخداوندتعیینکند✨
وآنموقعاستکہشهادت،|شهادت|است!🔥
.
شهیدعلیحسینیکاهکش
✧❁🌷 @modafehh 🌷❁✧
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_سی_سه
زنی آشفته از اتاق خارج شد و ارمیا با
دیدن آیه زینب را رویصندلی کناریاش
گذاشت و بلند شد.
نگاهش به آیه دوخته شده بود که
صدای مضطربی نامش را صدا کرد:
_ارمیا!
چند نگاه متعجب به زن آشفته دوخته
شد: ارمیا... آیه... رها!
آیه: شما این آقا رو میشناسید؟ نکنه...
ارمیا نگاه متعجبش را از زن آشفته
گرفت و به آیه دوخت.
کمی شیطنت همراه نگاهش شد. بوی
کمی حسادت میآمد و چقدر این بو
برایش خوشایند شده بود.
زن دوباره گفت:
_خودتی ارمیا؟!
ارمیا حواسش را دوباره به زن داد و با
دقت بیشتری نگاهش کرد. به محض
اینکه شناخت، سرش پایین افتاد:
_آیه خانم کارتون تموم شده؟ اگه تموم
شده بریم!
آیه: چند دقیقه کارم طول میکشه، باید
گزارش این ملاقات رو بنویسم؛
خیلی وقته منتظرید؟
در همانحال که با ارمیا صحبت میکرد
نگاهش به زن بود.
ارمیا: به قدر خودن نصف این چای!
آیه نگاهش را به استکان روی میز دوخت:
_پس تا تمومش کنی منم میام، میخوام
با دکتر صدر هم صحبت کنم.
ارمیا سری تکان داد و از گوشهی چشم
حرکت زن آشفته را به سمت خود دید.
آیه هم دید و سکوت کرد. چیزی ته دل
آیه ترسید که رنگش پرید و ارمیا این
رنگ پریدگی را خوب دید. به سمت آیه
قدم برداشت:
_حالت خوبه؟ چرا رنگت پرید؟ رها
خانم، یه آب قند براش میارید؟
رها سریع به آشپزخانه رفت. آیه لب زد:
_تو همونی؟
⏪ #ادامہ_دارد...
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_سی_چهار
ارمیا مقابلش ایستاده بود:
_یعنی چی آیه؟
آیه: دختری که عاشقش بودی و رفتی
خواستگاریش؟ اونی که یکسال میاد
پیش من و از عشقش به مردی که رفت
میگه، همون عشق توئه؟
ارمیا ابرو در هم کشید:
_آیه! اینا چیه میگی؟
زن آشفته گفت:
ِمن؟! تو منو تعقیب کردی و برای انتقام
از من تو ازدواج کردی؟!
با دکترم ازدواج کردی؟
ارمیا عصبانی به سمت زن برگشت:
_این قصهها چیه به هم میبافید خانم؟
چرا باید من شما رو تعقیب کنم؟
زن: چون عاشقم بودی!
ارمیا: حماقت جوانی بود که تموم شد،
همون روز که از خونه بیرونم کردید تموم
شد... تموم! من بیشتر از سه ساله که با
این خانم آشنا شدم و خواستگارش بودم
و الانم ایشون همسر منن.
آیه نگاهش به زن دوخته بود که لرزشش
هر لحظه بیشتر میشد. رها با آب قند
رسیده بود که آیه داد زد:
_خانم موسوی، دکتر مشفق رو صدا
کنید؛ آرامبخش بیارید!
صدای خانم موسوی آمد که با تلفن
صحبت میکرد. رها لیوان را دست آیه داد
و به سمت زن رفت و او را گرفت.
لرزشش هر لحظه بیشتر میشد، روی
زمین خواباندش.
دکتر مشفق آمد: چی شده؟
آیه: حمله ی عصبی!
دکتر مشفق: آرامبخش چیشد؟ خانم
موسوی؟
خانم موسوی رسید و آمپول را به دست
دکتر مشفق داد.
دکتر مشفق گفت:
_محکم نگهش دارید!
⏪ #ادامہ_دارد...
📝@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗