•°🌱
سلام مولای ما ، مهدی جان
سلام بر شما که هوایمان را دارید ..
سلام بر شما که تنهایمان نمی گذارید ...
سلام بر شما که تنها دلخوشی ما هستید ...
سلام بر شما که دوستمان دارید ...
سلام بر شما که دعایمان می کنید ..
سلامی از اعماق جان های ما ...♥
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
پنج شنبہ:
ناهار : جواد الائـمہ؛امام محمد تقی (درود خدا بر او باد)
شـام : هادی دلـها ؛امام علی النقی(درود خـدا بر او باد)
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
🌙 #حدیث سیاسی ترین زیبا ترین و کوتاه ترین حدیث سیاسی: 🔸کسی که موقع یاری رهبرش در خواب باشد زیر لگ
🔅امام علی(علیه السلام)
🔰 فإنّما البَصیرُ مَن سمِعَ فتَفَکّرَ، و نَظرَ فأبْصرَ، و انْتَفعَ بالعِبَرِ، ثُمّ سَلَکَ جَدَدا واضِحا یَتَجنّبُ فیهِ الصَّرْعَةَ فی المَهاوِی
🔹 با بصیرت کسی است که بشنود و بیندیشد، نگاه کند و ببیند، از عبرتها بهرهگیرد، آن گاه راه روشنی را بپیماید که در آن از افتادن در پرتگاهها به دور ماند.
📚 بحارالانوار،ج ۷۴، ص ۴۰۷
#حدیث
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
#خدا✨
هرگناهےیہاثرخاصداره..
مثلابعضےازگناهان❌
نعمتهاروازتمیگیرن
حالخوبروازتمیگیرن
اشكبرای سیدالشھداروازتمیگیرن ..
آدمهاےِخوبروازت میگیرن😞
_رفیقاےِخوب ..👩❤️👩
_جاهاےِخوب ..
اما☝️🏻
تو حوالی همین گناها که داری میچرخی یه دفعه یه حسی میادو میارتت توی مسیر خدا و از اون حوالی ها دورت میکنه...☺️✨
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#شهیدانه 🌹🌿 شهید شهــروز مظفرۍ نیا 《یاࢪهمیشگۍحاجقاسـم》 • •• همسر شهید: آقـا شهروز همیشه ساڪت بود
🌷سردار شهید ابراهیم همت🌷
وقتی به خانه میآمد، من دیگر حق نداشتم کار کنم. بچه را عوض میکرد، شیر برایش درست میکرد. سفره را میانداخت و جمع میکرد، پا به پای من مینشست، لباس ها را میشست، پهن میکرد، خشک میکرد و جمع میکرد. آنقدر محبت به پای زندگی میریخت که همیشه به او میگفتم: درسته که کم میآیی خانه، ولی من تا محبت های تو را جمع کنم، برای یک ماه دیگر وقت دارم. نگاهم میکرد و میگفت: تو بیشتر از اینها به گردن من حق داری.
شادی روح شهید همت صلـوات🌹
#شهید_همت
#شهید_ابراهیم_همت
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
6.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لبیڪجیشالظلمبهمسیحعلـےنژاد⚠️
اونایـے ڪه میگین راے بـے راے
این ڪلیپ رو تا آخر ببینید ...
#انتخابات
#من_رای_میدهم
#مشارکت_حداکثری
مداحی_آنلاین_هوای_زیارت_کرببلا_سرمه_بازم_علیمی.mp3
4.66M
⏯ #شور احساسی
🍃هوای زیارت کرببلا سرمه بازم
🍃حرم تو دیدم و حسرت من حرمه بازم
🎤 #حمید_علیمی
👌بسیار دلنشین
#مداحی
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_هجدهم
سیدمحمد: عمو...
ارمیا: شرمنده مامان فخری شدم. اما دست من نبود. بیمارستان بستری بودم. میدونم که منو میبخشه.
عمو: از اول هم ازدواجت با آیه اشتباه بود. بدبخت کردیش. این همه سال داره لگن میذاره
سید محمد حرفش را برید: بسه عمو. دوباره شروع نکنید.
عمو پوزخندی زد: خودت رفتی پی زندگیت و امانت برادرت داره کلفتی یه افلیج رو...
سیدمحمد این بار ببند تر گفت: بسه عمو. چرا تمومش نمیکنی؟ اینجا، امروز، جای این حرفا نیست!
ارمیا: اشکال نداره سید. من خوبم.
بعد رو به عمو کرد و گفت: من شرمنده ی آیه خانومم. همیشه خانوم بوده و محبت رو در حق من تموم کردی.
حاج علی که سعی در کنترل کردن ایلیای ر ِگ گردن بیرون زده میکرد،دستش را گرفت و از آنها دور کرد. اصلا صلاح نمیدید که ایلیا حرفی بزند
و مداخله کند. ارمیا عاقل تر از آن بود که وارِد بازِی این مرد شود.
ایلیا دستش را از دست حاج علی بیرون آورد و به سمت خانه دوید.
میدانست با حاج بابا نمیتواند مخالفت کند اما مادر را که میتوانست پیدا کند. به سمت ساختمان رفت و از یکی از زنها خواست مادرش را صدا
کند.
آیه که نگران حالِ ارمیا بود سریعا خود را به حیاط رساند. رها و زینب سادات هم پشت سرش حرکت کردند.
آیه: چی شده ایلیا؟بابات کو؟
ایلیا: دارن بابا ارمیا رو اذیت میکنن. حاج بابا نذاشت من حرف بزنم.
مامان بابا دوباره مارو تنها نذاره؟
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_نوزدهم
آیه دستی به صورت ایلیا کشید، نگاهش گوشه حیاط به ارمیا و سید محمد و عمو افتاد. باز شروع شد!بعد از این همه سال....
****************************
ارمیا تازه از پل دختر آمده بود و امروز نهار همه خانه فخرالسادات جمع بودند.آیه هنوز هم نتوانسته بود با ارمیا صحبت کند. همیشه کسی بود و یا کسی می آمد. از همه بدتر زینِب دلبندش بود که لحظه ای از ارمیا دورنمیشد. نمیدانست واکنش ارمیا به این خبر چگونه است، بخاطر همین میخواست وقتی تنها هستند با او در میان بگذارد.
این بار گرچه باور داری برای خودش هم غیر ممکن بود. او سالها بچه دار نمیشد. دکترهای متعددی رفته بود تا بعد از 8 سال، زینبش را حامله شده بود. این حاملگی ناخواسته، شاید معجزه ی این روزهایش بود.
معجزه ی این زندگی و گذر از آن همه زجر و تنهایی هایی که گذرانده بود. هیچ وقت ارمیا حرفی از بچه نزده بود. نمیدانست اصلا علاقه ای به بچه دار شدن دارد یا نه.رابطه ی خوبش با زینب سادات می توانست نشان از علاقه به کودکان باشد اما اینکه به این زودی، بچه دار شوند! از وقتی دیگر کار نمیکرد، کمی مشکل مالی داشتند. ارمیا اجازه نمیداد، به حقوق سید مهدی دست بزنند و آن را حق زینب سادات میدانست و در حساب او پس انداز میشد. حتی حاضر به قرض گرفتن آن نمیشد و میگفت ماِل یتیم است. ارمیا بود دیگر. سفت و سخت پااعتقاداتش میماند...
مشغوِل پهن کردن سفره بودند که زنگ خانه به صدا در آمد. نگاه متعجبی بین شان جریان گرفت، همه بودند.آیه و خانواده اش، رها و همسر و پسرهایش. سیدمحمد و سایه اش. حاج علی و زهرا خانومش.
آیه از فخر السادات پرسید: مامان فخری، کسی رو دعوت کردی؟
فخر السادات از آشپزخانه بیرون آمد: نه مادر! حالا در رو باز کنید ببینیم کسی هست.
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
بزرگےمیگفٺ:
قدردلاٺونوبدونید؛
هردلےبراےاربابنمیشڪنهـ
#والحقڪھحسینشدتمامزندگے م
#شبتون بخیر
·
·
@modafehh