•°🌱
#سلام_امام_زمانم 🌸
امام خوب زمانم هر کجا هستید
با هزاران عشق و ارادت سلام ✋
السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ،
اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
سه شنبه:
ناهار: امام محمد باقر (درود خدا بر او باد)
شام: امام صادق (درود خدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#نماز🌿 ۞﴿رَبِّ اجْعَلْنِي مُقِيمَ الصَّلَاةِ وَمِنْ ذُرِّيَّتِي رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاءِ ﴿۴۰﴾۞
#نماز✨
#ذکر_یونسیه
آیت الله ڪشمیرے ؛
براے برآورده شدن حاجت ها چهل
روز بعد از هر نماز چهل بار
《ذڪر یونسیہ》را در
سجده بگوید
📚 نور علی نور ۱۳۲
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
•°🥀🖤
هفتم صفر سالروز شهادت غریبانه
مولایمان امام حسن مجتبی【ع】
را به پیشگاه قطب عالم امکان،
مولا صاحبالزمان (عج) و دوست داران
آن حضرت تسلیت عرض میکنیم🙏
السلام علیک یا کریم اهل بیت
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
YEKNET_IR_vahed_7_safar_shahadat_imam_hasan_1399_07_03_banifatemeh.mp3
12.58M
🔳 #شهادت_امام_حسن_مجتبی(علیهالسلام)
🌴مولا حسن جان
🌴آرام جان حضرت زهرا حسن جان
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
⏯ #مداحی
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
شهید
ایستاده میان ِ مرز دو دنیا
ڪہ
اگر خواستے راهےاٺ ڪنند🕊
پس بسمالله. ! .
شهدا زندهاند ، مےشنوند ،
مےبینند و جواب مےدهند🌱!"
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_بیست_دوم
زینب سادات از دیدن شادی تنها دارایی اش، خوشحال بود.
سایه و بچه هایش هم آمدند و مهدی هنوز پیش مادرش بود. محسن آنقدر بهانه گرفت که صدرا او را با خود برد تا به ایلیا و سید محمد بپیوندند. جمع خانه زنانه شد.
صدای خنده و شادی دوقلوها در خانه پیچیده بود. دخترک کوچک سایه هم تاتی کنان به دنبال برادرانش میرفت و میخندید.
زینب سادات از سایه پرسید: زن عمو! مهتاب رو چقدر دوست داری؟
سایه لبخند زد: خیلی زیاد. اصلا حدی براش نیست. تا وقتی خودت بچه دار نشی نمیفهمی.
زینب اصرار کرد: حالا یک جوری بگو که بفهمم.
سایه به گوشه ای خیره شد: یک جور اتصال نامرئی وجود داره انگار. انگار قلبت سنگین میشه برای بچه ات. وقتی کنارت باشه از نفس کشیدنش هم لذت میبری، وقتی کنارت نیست انگار چیزی گم کردی و قلبت ناسازگار میشه. همه کارهاش برات شیرینه. وقتی دعواش میکنی، خودت بیشتر آسیب میبینی. وقتی آسیب میبینه، بیتاب میشی و میخوای تمام دردهاشو به خودت جذب کنی تا بچه ات در آرامش باشه و دوباره بخنده.
رها با خنده گفت: یادمه زمان کارشناسی، استاد گفت زیباترین هدیه ای که بچه به مادرش میده، پیپی کردنش. اون لحظه حال همه بد شد اما
کسی جرات حرف زدن نداشت. استاد هم ادامه داد و گفت، بچه وقتی یک روز شکمش کار نکنه مادر نگران میشه، دو روز کار نکنه به تکاپو میفته که چی شده؟ چی نشده! اون وقت بچه که شکمش کار کنه، مادر از ته دل شاد میشه. هر روز که مادری پوشک بچه اش رو عوض میکنه، چک میکنه که شکم بچه اش کار کرده باشه و اصلا از این موضوع بدش نمیاد. از هیچ کار بچه اش بدش نمیاد. من این موضوع رو زمانی فهمیدم که محسن رو به دنیا آوردم. اون روز به حرف استادم ایمان آوردم.
زینب سادات پرسید: پس مهدی چی؟
⏪ #ادامہ_دارد...
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_بیست_سوم
رها لبخند دردناکی زد: مهدی رو یکهو گذاشتن بغل من. نمیدونستم چکار کنم. از بچه داری چیزی حالیم نبود. اما مهدی مظلوم بود. خیلی کوچیک
بود. از اینکه مادرش این بچه رو پس زده، قلبم درد میگرفت. انجام خیلی از کار ها برام سخت بود اما انجام دادم. مهدی تمام قلبم رو تسخیر کرد.
بعد از مدتی دیگه حس بدی از انجام کارهای شخصیش نداشتم. مهدی برام با محسن فرق داره. مهدی منو بزرگ کرد. مهدی به من زندگی داد.
بخاطر مهدی، من و صدرا تمام تلاشمون رو کردیم که زودتر به زندگیمون سروسامون بدیم. بخاطر مهدی یاد گرفتیم که عاقل بشیم. اگه مهدی نبود،
سرنوشت من و صدرا فرق میکرد. مهدی زیباترین هدیه خدا به من بود.
هدیه ای که دارم از دست میدمش.
رها به گریه افتاد، زهرا خانم و سایه دو طرفش را گرفتند تا دلداری اش دهند. رها ادامه داد: میدونم تقصیر منه که خوب مادری نکردم براش.
میدونم بخاطر کم کاری من هستش که الان داره از ما میکنه. هر شب که خونه نمیاد و خونه مادرش می مونه، صدرا کلافه میشه و از اتاق بیرون نمیاد، با کسی حرف نمیزنه. میدونم که من رو مقصر میدونه. من مادر خوبی نبودم. من کم گذاشتم براش. محسن ساکت و گوشه گیر شده.
مهدی بره، نفس من میره، جون از تن صدرا میره، قلب محسن میشکنه!
چکار کنم؟ اگه صد بار به عقب برگردم، باز هم مهدی رو با جون و دل بزرگ میکنم، اما نمیدونم کجا اشتباه کردم که هیچ وابستگی به ما نداره.
کسی به در ورودی خانه کوبید. بعد صدای گرفته و بغض آلود مهدی به گوش رسید: یا الله.
زهرا خانم و سایه حجاب گرفتند. مهدی با چشمانی قرمز وارد خانه شد.
سلامی زیر لب گفت و بعد رها را در آغوش گرفت: ببخش مامان. بخدا نمیخواستم اذیتتون کنم. گفتم باری از دوشتون بردارم. گفتم حالا که
مادرم برگشته، کمی مسئولیتش رو گردن بگیره. گفتم بذارم شما راحت زندگی کنید. غلط کردم مامان. غصه نخور. برای من سخت تر بود.
⏪ #ادامہ_دارد...
📗
📙📗
📗📙📗
"آدم اَمن رو سرمه کنید بِکِشید به چشماتون"
بسم الله...🍃
بلدید امن باشید؟
پناه باشید؟
بزارید آدمها در کنار شما ، احساس امنیت کنند!
و بعد خدا شمارا خیلی دوست خواهد داشت!
@modafehh
•°🌱
#السلام_علیک_یاصاحبالزمان
اللّٰهـمَ ڪُـڹ لـولیـڪَ الحُجَّـــة بـْـن الـحَسڹ
صلواٰتڪ علیہِ و علےٰ آبائٖہ فےٖ هذہ السّاعة
وَ فـےٖ ڪُلّ ســٰاعة ولیّاً وحافــظاً و قائــداً
ًوَ ناصِــراً وَ دَلیــلـاً وَ عَیــناً حتـے تُســڪِنہُ
أرضَـڪ طوْعـــاً و تُمتِّـــعَہُ فیٖـــھٰا طویــلـٰا
#اللهمعجللولیڪالفرج♥️🌱
ای طبیب درد های ما کجایی؟
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
چهارشنبه:
ناهار: امام کاظم (درود خدا بر او باد )
شام: امام رضا (درود خدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#حدیث 💖🏷 پيامبر اکرم صلےاللهعلیهوآله : اين دو عمـل چقدر باهم متفاوتند: |⇦عملے كه لذتش میرود و
#حدیث💎
حضرت امیرالمؤمنین علی (عليه السلام):
از سيرى ناپذيرى دوری کنید، چه بسا يك بار خوردن كه از خوردن هاى ديگر جلو گيری کند!
📚 غررالحكم، حدیث2602
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاجمھدےطائبمےگفتن⇓
اگࢪتاظہورامام زمان(عج)
هزارڪیلومترفاصلھداشتیم؛
باخونِحاجقاسم♥️
ایݩهزاࢪڪیلومتر
بہ¹⁰متررسید🌿.
#حاج_قاسم
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#تلنگرانہ🚶♂💔
رفیق؟!اصلا!حواستهستدرروزچقدازوقتتوصرفڪاراےبیهدفمیکنیدرآخرهمهیچیگیرتنمیاد؟
حالااگهیڪچهارماینوقتروصرفخوندنڪلامخدامیڪردیچیمیشد؟!
میخواییڪیشومنبگم؟
امامـمونعلـــیفرمودن:
[برایدل,صیقلیجزآن{قران}وجود ندارد!]
پساگهمیخواییهتڪونحسابیبهخودتبدیودلتوازاینروبهاونروڪنییاعلی!خدا منتظرمونهرفیق!🖐🧡
#باقرآنانسبیشتریبگیریم
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
•|#شهیدانه🌱 ❣آرزو داشت هم در بهشت زهرا قبری داشته باشد و هم کربلا. در جرف الصخر (نزدیک کربلا) تکه
#شھیدانہ🌸🌱
به رفیقش پشت تلفن گفت:
ذکر "الهی به رقیه" بگو
مشکلت حل میشه
رفیقش یک تسبیح برداشت
به ده تا نرسیده
دوستاش زنگ زدن
و گفتن سفر کربلاش جور شده...!
#شهید_حسین_معز_غلامی
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی 🦋✨
فرمانده گردان حمید آقا تعریف میکرد که داشتم موهاش رو کوتاه میکردم که یکی از بچه ها اومد و به شوخی گفت بیا ریشاتو هم کوتاه کن حمید آقا بر خلاف همیشه سریع عکس العمل نشان میده وبا حالتی تقریبا عصبانی میگه با ریش های من شوخی نکن اینها ریشه دارن بعد اون هم رزمش وقتی میره حمید آقا به فرمانده اش میگه فکر کنم از دستم ناراحت شد صبح حمید آقا سراغ اون هم رزمش میره واز بابت ناراحت شدنش معذرت خواهی وحلالیت میطلبه روحش شاد وراهش پر رهرو انشالله🌷
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_بیست_چهار
تنها خانواده ای هستید که میشناسم. شما تنها کسایی هستید که من دارم. غلط کردم شب ها نیومدم و بابا رو ناراحت کردم. غلط کردم قلب
محسن رو شکستم. غلط کردم مامان! غلط کردم باعث اشکهای تو شدم.
من فکر کردم نباشم، راحت تر هستید.
رها صورت مهدی را بوسید و موهایش را نوازش کرد. مهدی با آن قد بلندش حالتی خمیده گرفته بود تا مادر را در آغوشش نگاه دارد.
زینب سادات اشک چشمانش را پاک کرد: خب پس دیگه از این غلطا نکن اشک خاله منو در نیار. الان هم بسه فیلم هندی.
مهدی صورت رها را با دستانش گرفت و اشک هایش را پاک کرد و گونه اش را بوسید: دوستت دارم مامان رها.
بعد به سمت زینب سادات برگشت و دستی به موهایش کشید و آنها را به هم زد: هر چی آبجی کوچیکه بگه!
زینب از زیر دست او فرار کرد و نق زد: خوبه چند ماه بزرگ تری!
مهدی خندید: چند ماه نه! چند مااااه! از نظر قدی هم حساب کنیم کوچیک تری دیگه.
زینب پشت چشمی نازک کرد: تو درازی داداش من!
دوباره کسی به در زد: رهایی! بیام تو یا نیام؟
زینب دوید تا روسری و چادرش را بردارد در همان حال نق زد: یک روز خواستیم زنونه راحت باشیما! کاروانسرای عباسی شده، هی تق تق، تق
تق!
مهدی گفت: کم نق بزن خاله سوسکه.
زینب سادات جواب داد: چشم آقا موشه!
مهدی خندید و رفت در را باز کرد: سالم داداش! چند لحظه صبر کن خانوم ها آماده بشن.
احسان پرسید: کی داشت غرغر می کرد؟
مهدی با خنده گفت: مجلس زنونه رو بهم زدیم، شاکی خصوصی داریم.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_بیست_پنج
احسان خندید: پس بیا بریم واحد من.
رها در را بیشتر باز کرد و احسان را دید: سلام. خسته نباشی. بیا اول یک چیزی بخورید بعد اگه خواستید برید.
مهدی با مظلومیت ساختگی گفت: من که جیک و جیک میکنم برات، منم برم؟
زینب سادات گفت: آره دیگه! اصل تویی که باید بری و میلاد و میعاد هم ببری!
مهدی اخم کرد: مگه من مربی مهدکودکم؟
احسان وارد خانه شد و سلا و احوال پرسی کرد. مهدی به سراغ زینب سادات رفت و کنارش نشست و دستش را دور گردنش انداخت.
احسان نگاه زیر چشمی به آنها انداخت و در پی رها به آشپزخانه رفت.
در حالی که رها غذای ظهر را گرم میکرد، احسان روی صندلی میزغذاخوری نشست، دستانش را ستون کرد و به جلو تکیه کرد.
رها: خیلی خسته هستی؟
احسان: نه. خوبم. عادت دارم به شیفت های طولانی.
رها: تو به خوبی کردن عادت داری و این خیلی خوبه.
احسان: رهایی! یک سوال بپرسم؟
رها به احسان نگاه کرد و صدایش را پایین آورد: درباره دلدار؟
احسان خنده بر لب گفت: آره. بپرسم؟
رها لبخندش را جواب داد: بپرس.
احسان: چی شد آیه خانم به مهدی شیر داد؟
رها شعله گاز را کم کرد و مقابل احسان نشست: اون زمان تازه سید مهدی شهید شده بود. اشتباه نکنم پنج شش ماه بیشتر نگذشته بود. آیه
از تنها موندن دخترش میترسید. یک روز اومد پیش من و صدرا و مامان محبوبه، گفت که دوست داره به مهدی شیر بده تا مهدی برای زینب برادر بشه. گفت از تنها موندن زینب میترسه و هیچ کس مثل یک برادر.....
⏪ #ادامہ_دارد...
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسینجان...
آغازِ ما تویی و
سرانجام ما تویی
بی تو، مسیر عشق به آخر نمیرسد
بر سردرِ سرای محبت
نوشته اند:
با سر، کسی به محضر دلبر نمیرسد...
شبتون حسینی🌙
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
🦋⃟📸
#السلام_ایها_غریب
#سلامامامزمانم♥️
✰|صبحهاپیشازآنڪہ
✰|چشمهایمبازشود،
✰|عشقشماستڪہ
✰|دردلمبیدارمےشود!!
✰|روزازنو،
✰|عشقوانتظارشماهمازنو ...
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی