+ خوشبحال دلی که برای امام زمان تنگ میشه...
#یا_صاحبنا🍀
@modafehh
در این هوا که گرفتست و گاه بارانیست
هوا هوای زیارت،هوا خراسانیست.....✨💛
#سلامآقاجان....
#چهارشنبههایرضوی.....
#دلمنلکزدهتاکنجحرمگریهکنم.....
@modafehh
🌷زندگی
شوق.ِ رسيدن ،
بہ هـمان پروازی است
ڪه شـــــــهـادت نام دارد . . .🌷
✴ #سلام_برادر_شهیدم
اسفندیاری/کرمان
@modafehh
#تلنگرانه 🌸
مجازا و حقیقا..
فراموش نکنیم
این دنیا مجهز به
دوربینمداربسته
است..!
#عالممحضرخداست
#حواستهست..
@modafehh
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_بیستوپنجم
《 بدون تو هرگز 》
🖇با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار میکرد ... برمیگشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش میبرد ...😞
میرفتم براش چای☕️ بیارم، وقتی برمیگشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری میخوابید و دوباره میرفت بیرون ...🍃
🔹هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچهها رو برد ... عاشقش شده بودن ❤️😍... مخصوصا زینب ... هر چند خاطرهای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قویتر از محبتش نسبت به من بود ...😍
🔸توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم میچشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ...😳😔
✍ ادامه دارد ...
@modafehh
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_بیستوششم
《 رگ یاب 》
🖇اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم جلوی در استقبالش ... بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ... دنبالم اومد توی آشپزخونه ...✨
- چرا اینقدر گرفتهای❓
💢حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ... با تعجب، چشمهام رو ریز کردم و زل زدم بهش... 😐خندهاش گرفت ...
- این بار دیگه چرا اینطوری نگام میکنی؟ ...😳
🔻- علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدمها رو میخونی؟ ...
صدای خندهاش بلندتر شد ... نیشگونش گرفتم ...😍
- ساکت باش بچهها خوابن ...😐
صداش رو آورد پایینتر ... هنوز میخندید ...😄
🔹- قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم میخورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته ...
رفت توی حال و همون جا ولو شد ...🙃
🔻- دیگه جون ندارم روی پا بایستم ...
با چایی☕️ رفتم کنارش نشستم ...
🔸- راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ... تا بهشون نگاه میکردم مثل صاعقه⚡️⚡️ در میرفتن...
- اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگهای من تمرین کن ...😳
- جدی❓
لای چشمش رو باز کرد ...
- رگ مفته ... جایی هم که برای در رفتن ندارم ‼️...
و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ...😁
- پیشنهاد خودت بودها ... وسط کار جا زدی، نزدی ...
و با خنده مرموزانهای😏 رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ...
✍ ادامه دارد ...
@modafehh
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
هر روز ، غذای نذری🍽
پنج شنبه ها
ناهار☀️: جواد الائمه،امام محمد تقی (درود خدا بر او باد )
شام🌙: هادی دلها ، امام علی النقی (درود خدا بر او باد)
#غذای_نذری
🍂🍁🍂
@modafehh
🍁🍂🍁