eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
یادت باشد 8.mp3
8.53M
🔊نمایشنامه 8️⃣ 💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر ⏰مدت زمان: 08:46 دقیقه @modafehh
:🔻 ۳۲ 👈این داستان《نماز قضا》 ـ........................................ 🌸توی راه ... توی ماشین🚙 ... چشم هام رو بستم تا کسی باهام صحبت نکنه ... و نماز شبم رو همون طوری نشسته خوندم ...🌼 💠نماز صبح ... هر چی اصرار کردیم نمی ایستاد ... می گفت تا به فلان جا نرسیم نمی ایستم ... و از توی آینه ... عقب... به من نگاه می کرد ...😒 دیگه دل توی دلم نبود ... یه حسی بهم می گفت ... محاله بایسته ... و همون طوری نماز صبحم رو اقامه کردم ...😐 توی همون دو رکعت ... مدام سرعت رو کم و زیاد کرد ... تا آخرین لحظه رهام نمی کرد ... اصلا نفهمیدم چی خوندم😥 ... هوا که روشن شد ایستاد ... مادرم رفت وضو گرفت ... و من دوباره نماز صبحم رو قضا کردم☹️ ... توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم ... همین طور نشسته ... توی حال و هوای خودم ... به مهر نگاه می کردم ... - ؟ ... سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم😊 ... - آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه ... که می ایسته کنار داداشش به نماز ... ناراحتم که باشه ناراحتی هاش یادش میره ...🤗 خندید ... اما ته دل من غوغایی بود😔 ... حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می گرفت ... - واقعا که ... تو که دیگه بچه نیستی ... باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی ... نباید توی ماشین تمرکزت رو از دست می دادی ... ... سر نماز تیر از پاش کشیدن متوجه نشد👌 ... ولی چند تا تکان رو بهم ریخت ...😥 و همون جا کنار مهر ... ولو شدم روی زمین ... بقیه رفتن صبحانه بخورن ... ولی من اصلا اشتهام رو از دست داده بودم ...💐💐 ـ<><><><><><><><><><><> ...🌹 @modafehh
🔻 وسوم🔻 👈این داستان⇦《دلت می آید؟》 🍁نهار رسیدیم سبزوار ... کنار یه پارک ایستادیم ... کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین در آوردم ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ...🍃🌸 سر سفره نشسته بودیم ... که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد ... پریشان احوال ... و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد ...😕 - من یه دختر و پسر دارم ... و ... اگر ممکنه بهم کمکی کنید ... مخصوصا اگر لباس کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید ...😟 پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت ...😏 - آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟😔 ... که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید ...☹️ سرش رو انداخت پایین که بره ... مادرم زیرچشمی ... نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد ... و دنبال اون خانم بلند شد ... -😐 نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟ ... با شرمندگی سرش رو آورد بالا ... چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد ... با خوشحالی گفت ...☺️ - دخترم از دخترتون بزرگ تره ... اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست ...😌 نگاهش روی من بود ... مادرم سرچرخوند سمت من ... سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت سر ساک و پدرم همچنان غر می زد ... سعید خودش رو کشید کنار من ... - واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟😏... تو مگه چند دست لباس داری که اونم بره؟ ... بابا رو هم که می شناسی ... همیشه تا مجبور نشه واست چیزی نمی خره😕 ... برو یه چیزی به مامان بگو ... بابا دوباره باهات لج می کنه ها ...🤔 ....🌸🌼 @modafehh
خاطره از عروسی آقا حمید داخل ماشین عروس مداحی روشن کرده بود،هربار که مادرش می آمد سمت ماشین آقا حمید صدای مداحی را کم میکرد و میگفت شاید بقیه بگویند شب عروسی مداحی نگذارید.تمام مدتی که با ماشین در خیابانها میگشتیم مداح میخواند و آقا حمید اشک میریخت.دقیق بخاطر می اورم که مداح راجع به مصائب حضرت زینب میخواند و ایشان مثل ابر بهار اشک میریخت 💐 @modafehh
. حساب عباس از عالم و آدم جداست عباس دست پرورده ی منحصر به فرد خداست 🌺 @modafehh
🌷امشب شب میلاد علمدار حسین است 🌷میلاد علمدار وفادار حسین است 🌷گر بود علی محرم اسرار محمد 🌷عباس علی محرم اسرار حسین است ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ بهشت💚 @modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای حرمت قبله‌ی حاجات ما یاد تـو تسبیح و مناجات ما تـاج شـهیـدان همه عالمـی دست علی،ماه بنی‌هاشمی ✅ ولادت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام مبارک باد @modafehh
یک شنبہ: ناهار: مادر جانـ ؛ حضرت زهرا (درود خدا بر او باد ) شـام : غـریـب مدیـنہ ؛ امام مـجتبے (درود خدا بر او باد ) @modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. مجازا و حقیقا.. فراموش نکنیم این دنیا مجهز به دوربین‌مداربسته است..! .. @modafehh
  ؟ "قُلْ‌يَا‌عِبَادِيَ‌الَّذِينَ‌أَسْرَفُوا‌عَلَىٰ‌أَنْفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوامِنْ‌رَحْمَةِاللَّهِ ‌" «بگو‌اےبندگانِ‌من‌ڪه‌برخويشٺن‌زياده‏‌روے رواداشٺه‏‌ايد‌از‌رحمت‏‌خدانوميد‌نشويد» | سوره‌مبارڪه‌ی‌زمر‌ · · @modafehh
خاطره ای از حمید آقا❣ همیشه میگفت و لاتجسسو....میگفت در زندگی مردم تجسس نکنید تا بعد با شناخت نادرست به آبروی فرد لطمه بزنید...باید مراقب باشیم @modafehh
. اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تُنْزِلُ الْبَلاَءَ خدايا! بيامرز برايم گناهانی كه بلا را نازل می‌کند... @modafehh
یادت باشد 9.mp3
8.57M
🔊نمایشنامه 9️⃣ 💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر ⏰مدت زمان: 08:49 دقیقه @modafehh
🔻 ۳۴🔻 👈این داستان⇦《گدای واقعی》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❣راست می گفت ... من کلا چند دست لباس داشتم ... و 3 تا پیراهن نوتر که توی مهمونی ها می پوشیدم ... و سوئی شرتی که تنم بود ... یه سوئی شرت شیک که از داخل هم لایه های پشمی داشت ... اون زمان تقریبا نظیر نداشت و هر کسی که می دید دهنش باز می موند ...👌 حرف های سعید ... عمیق من رو به فکر فرو برد🤔 ... کمی این پا و اون پا کردم ... و اعماق ذهنم ... هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین می کردم که ... صدای پدرم من رو به خودم آورد ... - هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده ... رو کرد سمت من ...😒 - نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی خوای ... هر چند ... تو مگه لباس به درد بخور هم داری که خوشت بیاد ... و نباشه دلت بسوزه باید یکی پیدا بشه لباس کهنه اش رو بده بهت ...😕 دلم سوخت ... سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین ... خیلی دوست داشتم بهش بگم ... - شما خریدی که من بپوشم؟😐 ... حتی اگر لباسم پاره بشه... هر دفعه به زور و التماس مامان ... من گدام که😔 ... صداش رو بلند کرد و افکارم دوباره قطع شد ... - خانم ... اینقدر دست دست نداره ... یکیش رو بده بره دیگه... عروسی که نمیری اینقدر مس مس می کنی ...😟 اینقدر هم پر روئه که بیخیال نمیشه ... صورتش سرخ شد ... نیم نگاهی به پدرم انداخت ... یه قدم رفت عقب ...😳 - شرمنده خانم به زحمت افتادید ...😢 تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت ... از ما دور شد ... اما من دیگه آرامش نداشتم ... طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت ... ـ******************** ....💐 @modafehh
🔻 ۳۵ 👈این داستان⇦دلم به تو گرم است ـ☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆ 💠بلند شدم و سوئی شرتم رو در آوردم ... و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش ... اون تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود🏃 - مادرجان ... یه لحظه صبر کنید ... ایستاد ... با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش ... - بفرمایید ... قابل شما رو نداره ... سرش رو انداخت پایین ... - اما این نوئه پسرم ... الان تن خودت بود😕 - مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟😥 گریه اش گرفت😭 ... لبخند زدم و گرفتمش جلوتر ... - ان شاء الله تن پسرتون نو نمونه 😊 اون خانم از من دور شد ... و مادرم بهم نزدیک ... - پدرت می کشتت مهران ...😳 چرخیدم سمت مادرم ... - مامان ... همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی؟... با تعجب بهم نگاه کرد ... - خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود ... اگر اون یکی چادرت رو بدم به این خانم ... بلایی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد؟ ...😐 حالت نگاهش عوض شد ... - قواره ای که خالت داد ... توی یه پلاستیک ته ساکه ... آورده بودم معصومه برام بدوزه ...😒 سریع از ته ساک درش آوردم ... پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده بودم ... گذاشتم لای پارچه و دویدم دنبالش ... ده دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم و برگشتم ... سفره رو جمع کرده بودن ... من فقط چند لقمه خورده بودم... مادرم برام یه ساندویچ درست کرده بود🌯 ... توی راه بخورم... تا اومد بده دستم ... پدرم با عصبانیت از دستش چنگ زد... و پرت کرد روی چمن ها ... - تو کوفت بخور ... آدمی که قدر پول رو نمی دونه بهتره از گرسنگی بمیره😠 و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که ...☹️ - اگر به خاطر اصرار تو نبود ... اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر نشناس نمی خریدم ... لیاقتش همون لباس های کهنه است ... محاله دیگه حتی یه تیکه واسش بخرم ...😣 چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود ... با غصه بهم نگاه می کرد☹️ ... و سعید هم ... هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت ...😦 رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم ... - نگران من نباش ... می دونستم این اتفاق ها می افته ... پوستم کلفت تر از این حرف هاست ...😊😉 و سوار ماشین شدم ...🚙 و اون سوئی شرت ... واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد ... واقعا سر حرفش موند ... گاهی دلم می لرزید ... اما این چیزها و این حرف ها ... من رو نمی ترسوند ... دلم گرم بود به ...🙄😊 - " و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و ،، خدا او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داده است " ...👌 . ـ🔺✨🔺✨🔺✨🔺✨🔺 ....🍃 @modafehh
🌸امشب كه درِ بهشت وا می‌‏گردد 🌹هر درد نگفته‌ای دوا می‌‏گردد 🌸از يُمن ولادتِ امام سجاد (ع) 🌷حاجات دل خسته روا مى‌‏گردد 🌺ولادت با سعادت (ع) مبارک باد🌺 پر از یاد خدا💚 @modafehh
باور دارم یکی از همین صبح ها که بی هوا و خسته چشم باز کنم بوی نرگس در همه عالم دمیده است... سلام،امام زمانم...آمدن برازنده ی توست🌸🍃 @modafehh
اے ღــید غرق شده ے وادے دنیایم با من بگو چگونہ ڪہ خدا تو را براےخودش برد اے ღــید دستم را بگیر تا سجده ام را جان دهم @modafehh
[اِنَّ النَّفسَ لَأَمّارَةٌ بِالسُّوءِ اِلّٰا ما رَحِمَ رَبّی] این نفس امانِ مرا بریده، مگر اینکه خودت رحم کنی به حالِ من..🌿 @modafehh
. اگر تمام انتظارهایمان برای آدم‌ها و هزار تا موضوع دیگر را یک جا جمع و برای تو دعا میکردیم برای آمدنت.., ظهور کرده بودی.. اینروزها میفهمیم چقدر تو را میخواهیم چقدر زندگی به زلف شما گره خورده برگرد آقا.. مضطر شدیم..! .. @modafehh
تنها میان داعش - نسخه موبایل.pdf
1.07M
📚 داستان رمانی با ماجرای حضور در محاصره داعش و نجات مردم آمرلی در عراق❤️👆 🌺هدیه مدیریت کانال به شما🌺 🙏 @modafehh