💠بسـم الله الـرحمـن الـرحیـم💠
•| نـام : حمیــــد
•| نـام خانـوداگـے : سیاهکالے مرادی
وے متولد اردیبهشتـ ۱۳۶۸ استـ در قزوین متولد شد. وی جوانے مومن و انقلابـے ، مصداق کلام نورانے ولے فقیه زمان خویش بود. او در سوریه به خطوط مبارزه با دشمن تڪفیرے پیوست و جزو مدافعانـــ حریـم آل الله شـد. و در این راه در ۴ آذر ماه ۱۳۹۴ به فیض شهادتـ نائل آمد.
🌀 چند سـطر از وصیتـ نامه ے شهید :
ابتدا لازم استـــ بگویم دفاع از حرم حضرت زینبـ(س) را بر خود واجب میدانم و سعادتـــ خود را خط مشـے خانواده دانسته و از خدا مےخواهم مرا در این راه ثابت قدم بدارد.
°•| شهید حمید سیاهکالی مرادے 👇
°•| @modafehh✨
قسمت 13.mp3
7.56M
#بشنوید
🔊نمایشنامه #یادت_باشد
1⃣3⃣
💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر
⏰مدت زمان: 07:45 دقیقه
@modafehh
💚خاطرات حمید آقا:
هر وقت از سوریه تماس میگرفتن میخندیدن ☺️و میگفتن از تمام وسایلی که برام گذاشتین فقط قران به کارم میاد،قران مدام تو جیبش بود و قران میخوند شب رفتنش هم یه قران تو جیبی با معنی براش گذاشتم چون عادت داشت قران رو با معنی بخونه
@modafehh 🌷🕊
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_چهـــــــل و چهارم ۴۴
👈این داستان⇦《 سلام بر رمضان 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎چند سال منتظر رمضان بودم ... اولین رمضانی که مکلف بشم ... و دیگه به اجازه کسی برای روزه گرفتن نیاز نداشته باشم ...✨
اولین رمضانی که همه حواسشون به بچه هاشون هست ... من خودم گوش به زنگ🔔 اذان و سحر بودم ... خدا رو شکر، بیدار شدن برای نماز شب جزئی از زندگیم شده بود ... فقط باید کمی زودتر از جا بلند می شدم ...
گاهی خاله برام سحری و افطار می آورد ...🍛 گاهی دایی محسن ... گاهی هم خانم همسایه ... و گاهی هر کدوم به هوای اون یکی دیگه ... و کلا از من یادشون می رفت ... و من خدا رو شکر می کردم ... بابت تمام رمضان هایی که تمرین نخوردن کرده بودم ...😐
هر چند شرایط شون رو درک می کردم ... که هر کدوم درگیری ها و مسائل زندگی خودشون رو دارن ... و دلم نمی خواست باری روی دوش شون باشم ... اما واقعا سخت بود... با درس خوندن📖 ... و اون شرایط سخت رسیدگی به مادربزرگ ... بخوام برای خودم غذا درست کنم ...
روزها کوتاه بود ... و لطف خدا بهم نیرو و قدرت💪 می داد و تا افطار بی وقفه و استراحت مشغول بودم ... هر وقت خبری از غذا نبود ... مواد صاف شده سوپ🍲 مادربزرگ رو که از سوپ جدا می کردیم ... نمک می زدم و با نون می خوردم ... اون روزها خسته تر از این بودم که برای خودم ... حس شکستن 2 تا تخم مرغ🍳 رو داشته باشم ...
مادربزرگ👵 دیگه نمی تونست تنها حرکت کنه ... دایی محسن صندلی پلاستیکی خریده بود ... با کوچک ترین اشاره از جا می پریدم ... صندلی رو می گذاشتم توی دستشویی ... زیر بغلش رو می گرفتم ...
پشت در ... گوش به زنگ🔔 می ایستادم ... دیگه صداش هم به زحمت و بی رمق در می اومد ... زیر بغلش رو می گرفتم و برش می گردوندم ... و با سرعت برمی گشتم دستشویی ... همه جا و صندلی رو می شستم ... خشک می کردم و سریع می گذاشتم کنار ...😊
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ❄️🌸❄️
@modafehh
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_چهـــــــل و پنجم ۴۵
👈این داستان⇦《 اولین ۴۰ نفر 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎سحری خوردم و از آشپزخونه اومدم بیرون ... رفتم برای نماز شب وضو بگیرم ... بی بی به سختی سعی می کرد از جاش بلند شه ...
- جانم بی بی؟ ... چی کار داری کمکت کنم ...❓
- هیچی مادر ... می خوام برم وضو بگیرم ... اما دیگه جون ندارم تکان بخورم ...
زیر بغلش رو گرفتم و دوباره نشوندمش ... آب آوردم و یه پارچه انداختم روی پاش تا لباس هاش موقع وضو گرفتن خیس نشه ...💦
- بی بی ... حالا راحت همین جا وضو بگیر ...
دست و صورتش رو که خشک کرد ... جانمازش رو انداختم روی میز ... و کمک کردم چادر و مقنعه اش رو سرش کنه ...✨
هنوز ۴۵ دقیقه وقت برای نماز شب مونده بود ... اومدم برم که متوجه شدم دیگه بدون کمک نمی تونه حتی نماز بخونه... گریه ام😔 گرفته بود ... دلم پیش مهر و سجاده ام بود و نماز شبم ... چند لحظه طول کشید ... مثل بچه ها دلم می لرزید و بغض کرده بود ...
رفتم سمت بی بی ... خیلی آروم نماز می خوند ... حداقل به چشم من جوون و پر انرژی ... که شیش تا پله رو توی یه جست می پریدم پایین ...😁
زیرچشمی به ساعت⏰ نگاه می کردم ... هر دقیقه اش یه عمر طول می کشید ...
- خدایا ... چی کار کنم؟ ... نیم ساعت دیگه بیشتر تا اذان نمونده ... خدایا کمکم کن ... حداقل بتونم وتر رو بخونم ...
آشوبی توی دلم برپا شده بود ... حس آدمی رو داشتم که دارن عزیزترین داراییش رو ازش می گیرن ... شیطان👹 هم سراغم اومده بود ...
- ولش کن ... برو نمازت رو بخون ... حالا لازم نکرده با این حالش نماز مستحبی بخونه ... و ...
از یه طرف برزخ شده بودم ... و از وسوسه های شیطان👹 زجر می کشیدم ... استغفار می کردم و به خدا پناه می بردم ... از یه طرف داشتم پر پر می زدم که زودتر نماز بی بی تموم بشه ... که یهو یاد دفتر #شهدام افتادم ...
یکی از رزمنده ها واسم تعریف کرده بود ...
- ما گاهی نماز واجب مون رو هم وسط درگیری می خوندیم... نیت می کردیم و الله اکبر می گفتیم ... نماز بی رکوع و سجده ... وسط نماز خیز برمی داشتیم ... خشاب عوض می کردیم ... آرپیجی می زدیم ... پا می شدیم ... می چرخیدم ... داد می زدیم ... سرت رو بپا ... بیا این طرف ... خرج رو بده و ... و دوباره ادامه اش رو می خوندیم ...😁
انگار دنیا رو بهم داده بودن ... یه ربع بیشتر نمونده بود ... سرم رو آوردم بالا ... وقت زیادی نبود ...
- خدایا ... یه رکعت نماز وتر می خوانم ... قربت الی الله ... الله اکبر ...✨
حواسم به بی بی و کمک کردن بهش بود ... زبانم و دلم مشغول نماز ... هر دو قربت الی الله ...💫
اون شب ... اولین نفر توی ۴۰ مومن نمازم ... برای اون رزمنده دعا کردم ...🍃
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨💫✨💫
@modafehh
[بارالها
به آنهایی از لحظه ی بیداری تا لحظه ی خوابشان
تلاش میکنند گناه نکنند کمک کن....]
#شبتون الهی ✨
بسم رب الشهدا
سلام و عرض خیر مقدم و خوش آمد گویی داریم خدمت همه شما بزرگواران.
با سلام و صلوات به ارواح طیبه شهدا و با آرزوی سلامتی و طول عمر ولی نعمتمان امام خامنهای.
خداوندا مشیت خودت را در رسیدن و لقا به خود بر ما قرار ده و بر سرعت آن افزون کن.
مصاحبه مجازی برادر بزرگوار شهید عزیز فردا
همراه ما باشید🌺
@modafehh
[بارالها
به آنهایی از لحظه ی بیداری تا لحظه ی خوابشان
تلاش میکنند گناه نکنند کمک کن....]
#شبتون الهی ✨
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
بسم رب الشهدا سلام و عرض خیر مقدم و خوش آمد گویی داریم خدمت همه شما بزرگواران. با سلام و صلوات ب
بنام خدا
منم سلام و عرض ادب دارم خدمت همه شما عزیزان
در خدمت شما هستم
بنده حسین سیاه کالی مرادی برادر شهید مدافع حرم حمید سیاه کالی مرادی هستم
🛑در اولین سوال از شما برادر عزیز میخوام که بیوگرافی کوتاهی از زندگی نامه شهید، برامون معرفیشون کنید.
شهید حمید سیاهکالی مرادی متولد اردیبهشت سال 1368 مهندس نرم افزار کامپیوتر و کارشناس حسابداری مالی بودند و سمت ایشان در سپاه پاسداران استان قزوین به صورت فرمانده مخابرات گردان سیدالشهدا ع و فرمانده توپ 23 و مسئول فرهنگی گردان سیدالشهدا استان قزوین بودند.ایشان مقید به نماز شب و انفاق پنهانی و احترام زیاد به والدین و خانواده بودند و بسیار مودب و مهربان که به حسن خلق شهرت داشتند ایشان علاقه مند به ادبیات بودند و وصیت نامه ایی بسیار زیبا و پر محتوا به جا گذاشته اند...در سال 91 ازدواج کردند که از ایشان فرزندی به جا نمانده است.زندگی ساده و ایمان و چهره دل گشای ایشان زبان زد خاص و عام بود.
🛑شماازحمید آقابزرگتربودین یاکوچکتر تفاوت سنی تون چقدربود؟
چند خواهر و برادر هستین و حمید آقا فرزند چندم خانواده هستن؟
من از حمید آقا هشت سال بزرگترم
پنج برادر و دو خواهر هستیم که حمید آقا فرزند پنجم هستن
🛑ازنظراخلاقی چطوربودن مهمترین ویژگی اخلاقی شون چی بود؟
از رفتارشون با خانواده و فامیل برامون بگین؟
اگه به طور خلاصه بگم به نظر من مهمترین ویژگی حمید آقا بسیار خوش اخلاق و مهربان بودن
با هر شخصی میدونست چطوری حرف بزنه و احترام همه رو نگه میداشت
توی این چند سالی که با هم بودیم یادم نمیاد حتی یک بار به بزرگتر از خودش و حتی کوچکتر از خودش بی احترامی کرده باشه
رفتارش با خانواده هم خیلی خوب بود حمید آقا خوش برخورد بود برادرانش و خواهرانش را همیشه به اسم آقا و خانم صدا میکرد همیشه منو آقا حسین صدا میکرد این حرفش همیشه توی ذهنم هستش
یه روز یکی از همکاراش به من گفت بیشترین چیزی که باعث شهادت حمید آقا شد اخلاقش بود
روی سنگ مزارش هم تکه ای از وصیت نامه اش نوشته شده که هیچ چیز بالاتر از حُسن اخلاق و رفتار نیست
به خاطر اخلاق خوبش در فامیل مشهور بود
🛑واقعا توصیف شهدا سخته.
رابطه شهید با نماز و مسجد و هئیت چگونه بود که چنین عاقبت بخیر شد؟
حمید آقا مقید به نماز اول وقت بودن و همیشه نماز اول وقت می خواندن ، توی خونه که بودیم تا اذان میزد همه رو دعوت به نماز اول وقت میکرد از کودکی به مسجد و پایگاه بسیج محله رفت و آمد داشتن و عضو بودن ،عضو گروه حلقه صالحین بودن ، بعدها هم هیئتی به اسم خیمه العباس که موسس آن حمید آقا بود تاسیس شد که همچنان به امید خدا به فعالیت خودش ادامه میدهد
و الان هیئت خیمه العباس هر سال به یاد حمید آقا مراسمات مختلفی برگزار میکند
حمید همیشه موقع رفتن به مسجد بچه های کوچک خانواده رو با خودش میبرد یادش بخیر
همیشه میگفت نماز اول وقت جایگاه انسان رو بالا میبره