💞کفویت ظاهری
💞در ازدواج نباید خود ازدواج را فراموش کرد. ملاکهای ما در ازدواج، باید متناسب با هدف ازدواج باشد. توقع ما از ازدواج چیست؟ انتخاب همسری که با هم در ادامهٔ زندگی، مسیر بندگی و عبودیت در پیش بگیریم و از دو روزهٔ دنیا، توشهای برای آخرت جمع کنیم.
در ازدواج شاید بگویند که باید به نگاه مردم در ازدواج هم توجه کرد. هرچه باشد، بناست این جوان با همسر خود در میان اقوام و خویشان خود حضور یابد. پس باید قیافهٔ همسر او به گونهای باشد که بتواند در میان مرد سر بلند کند.
💞سطح این نگاه انقدر پایین است که فکر نمیکنم نیازی به پاسخ داشته باشد؛ اما همین اندازه باید گفت که اگر کسی در ازدواج، نوع نگاه مردم را ملاک قضاوت قرار دهد، هيچگاه نمیتواند انتخاب موفقی داشته باشد؛زیرا بهقدری عقاید مردم متفاوت است که نمیشود انتخابی همه پسند انجام داد.
👤 #عباسی_ولدی
#قبل_از_ازدواج
『 @modafehh 』
یه خُدآیی داریم که
با اون عظمتش ستار العیوبه!
بعد من دنبالِ عیب مردم باشم؟
#التماس_تفکر(:
@modafehh
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_پنجـاه_چهار
سایه: ای خدا... ما هرچی جمع میکنیم باهاش یک کاری انجام بدیم،
میای میگی دختر جهاز میخواد، فلانی عمل میخواد، اون یکی سقف خونهش ریخته؛ دیگه پولی واسه ما میمونه؟
محمد: همینو بگو، همهش چشمش به اون دو زار پوِل ماست!
ارمیا: حالا زن منو اذیت نکن، تو خودت دست به خیرت زیاده و خبرتو
دارم؛ بریم پیش حاجی؟
محمد: خانوما نظرتون؟
سایه: اگه زیاد طول نکشه بریم!
مقابل شیرینی فروشی بزرگی ایستاد و ارمیا پیاده شد. با صدرا هم صحبت
کرد و وارد شیرینی فروشی شد. به سمت دختری که پشت صندوق نشسته
بود رفت:
_ببخشید خانم، حاج یوسفی هستن؟
**********************
چادرش را محکمتر گرفت و سر به زیر به دشنام زنها و مردهایی که
دورهاش کرده بودند، گوش میداد.
چشمان اشکی زهرای کوچکش، دلش را میلرزاند. محمدصادقش غیرتی شده بود و صورتش به کبودی میزد.
"آرام باش مرد خانه؛ اینها ناعادلانه قضاوتم میکنند برادر... تو که خواهرت را خوب میشناسی جانکم... رگ نزن! خواهرت عادت کرده که قضاوتش کنند..."
زن همسایه فریاد میزد:
_معلوم نیست کجا بوده که این وقت صبح برگشته خونه، آی ایه الناس...
این دختر تا تو این محله باشه بچه ها و شوهرای ما امنیت ندارن؛ زندگی
ما رو به خطر میندازه!
"چه میگویی زن؟ من که تا صبح کار کرده و خسته به خانه بازگشته ام
چهکار به تو و بچه ها و شوهرت دارم؟"
زن همسایه همچنان داد میزد: ....
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_پنجـاه_پنج
_این چادر رو انداخته سرشو فکر میکنه بل ظاهرسازی کسی نمیفهمه چکارهست!
"مگر چه کاره ام؟ من فقط از دست حرف های شما مجبورم مخفیانه کار کنم؛
کاش بودی سید! کاش بودی بی بی! این چه موقع کربلا رفتن بود آخر؟"
زن همسایه حق به جانب گفت:
_خودم دیدم از ماشین حاج یوسفی پیاده شد؛ بیچاره زن حاج یوسفی چه خونه خراب کنی افتاده وسط زندگیش!
صدای پچ پچ ها بلند شد. هر لحظه جمعیت بیشتر میشد. "خدایا...
ریختن آبروی مومن گناه نیست؟"
محمد صادق فریاد زد:
کنه، تو قنادی کنه! _خواهرم برای حاج یوسفی کار می کرد.
یکی از زنان پوزخند زد و گفت:
_چه کاریه که دیشب رفته و صبح برگشته؟ کار قنادی هم باشه باید صبح
بره، نه صبح بیاد!
"گناه من چه بود که به خاطر دانشگاهم شبها به قنادی میرفتم و کیک های سفارشی را میپختم و برای فردایش آماده میکردم؟
دانشجو بودن گناه است؟! گناه است که کار میکنم و پول حالل درمیآورم؟"
جنجال بالا گرفته بود. دیروز روز میالد پیامبر بود و شیرینی های قنادی به فروش رفته بود.
برای امروز هم که جمعه بود سفارش کیک عروسی داشتند. تمام شب تا صبح را مشغول پختن و تزیین بود. جان در پاهایش نمانده بود؛
صدای حاج یوسفی آمد:
_اینجا چه خبره؟
پچ پچ ها تغییر جهت داد:
_خودش اومد... بیچاره زنش؛ انگار خبرایی بینشون هست که خودشو فوری رسونده به دختره!
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
°•✨🌙•°
زمـ🌎ـین برای داشـتن
حقیر بود
آسـ🌤ـمان به تـ♡ـو
بـیشتر می آیـد
#شبتون_شهدایی
『 @modafehh 』
#السلام_شاه_شهیدان💔
🍁السلام اے عشق من اے #شاهِ دين
🍂جان فدایٺ #حضرٺ_عشق آفرین
🍁السلام اے ماهِ سر از تن جدا
🍂 #یاحسین یابن امیرالمومنین
#اے_ڪشتہ_اشڪها💔
#بر_نام_تو_سلام
『 @modafehh 』
یکشنبه:
نهار: مادرجان، حضرت زهرا(درود خدا بر او باد)
شام: غریب مدینه، امام حسن مجتبی(درود خدا بر او باد)
••●﴾ @modafehh ﴿●••
از شیخ بهایـے پرسیدند:🌿
خیلے سخت می گُذرد چه باید ڪرد؟
شیخ گفت : خودت می گویے سخت مے گُذرد، سخت ڪه نمے ماند!
پس خدا را شڪر ڪه مے گُذرد و نمے ماند...
بُگذارید و بِگذرید، ببینید و دل مَبندید، چشم بیاندازید و دل مَبازید،
زیرا دیر یا زود باید گُذاشت و گُذشت...
#سخن_بزرگان
『 @modafehh 』
•{کتاب پسرم حسین}•
🌹 شهید حسین مالکی نژاد به روایت مادر 🌹
بخشی از کتاب :
".. هر بار که به صورتم در آینه نگاه میکنم، انگار یک چین به چروکهای پیشانیام اضافه شده. هر چینِ صورتم قصهای دارد. خوب میدانم اولین چین وقتی به صورتم افتاد که از خانهی باباجی برگشتم خانه. معصومه خانم را دیدم، همراه یکی از زنهای همسایه ایستاده بودند جلوی درِ خانهمان و حرف میزدند. همینکه چشمشان به من افتاد، حرفشان را قطع کردند. دیدن دو زن، که در گوش هم پچپچ میکنند و لب به دندان میگیرند، شاید یک اتفاق عادی باشد، اما برای مادری که دو پسرش را فرستاده جنگ، ترسناک است...."
#معرفی_کتاب
『 @modafehh 』
°🔗♥️^
#صحیفه_سجادیه☔️
🌈..... خداوندا ..
پایانِآنـچهنویسندگانِاعمالِما
درپرونـدهماخواهندنوشت..
توبهپذیرفتهشدهقراربده.
🌊.....وپـردهایڪهبرماپوشاندی
دربرابرحاضرانِروزقیامت،
ازرویگناهانِمابرنـدار!💔
#بندهواقعی(:🌙
@modafehh