🍃زنےآمدهبودکہپسرسومشرا،
راهےجبهہکند.
خبرنگارگفت: ناراحتنیستید🤔
زنگفت:خیلے ناراحتم.💔
خبرنگارگفت:شماکہ دوتا از پسر هایتان شهید شدهاند چرا رضایتدادیدسومےهم برود!؟
زن گفت: "ناراحتم چون پسر دیگرےندارم کہ بہ جبهہبفرستم✨"
خبرنگارمنقلبشد...
آن زن،مادر۳شهید خالقےپور و
آن خبرنگار👤...
شهید آوینے بود.(:
#شهیدانه
╔══•°🌹°•══╗
@modafehh
╚══════╝
#حرف_قشنگ🌿
گفت:
ازخداخواستم..✨
اینقدربہمنمشغلہبده..🙃
کہحتےفڪرگناههمنکنم..!(:😌♥️
#سرداردلها🌱
╔══•°🌹°•══╗
@modafehh
╚══════╝
ماه رمضان با شهید حمید سیاهکالی مرادی
سݕڪ زندگۍ برگرفتہ از ڪٺاب "یادټ باشد"❤️
⇦شماره 26⇩
🌺حضور در هیئت🌺
شهید سیاهکالی اعتقاد ویژه ای به رزق معنوی هیئت داشتند
ایشان بهترین روش برای جذب جوانان به معارف را ظرف هیئت می دانستند و بر همین اساس هیئت خیمه العباس را به همراهی دوستانشان راه اندازی کردند
حتی در شب های سرد زمستان با موتور در هیئت هفتگی شرکت می کردند
اصرار داشتند همسر و دوستانشان در این جلسات حضور داشته باشند
•{مثل شهید باشیم
شهید می شویم}•
╔══•°🌹°•══╗
@modafehh
╚══════╝
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_صـــد_یــک
زهرا خانم سیبی که پوست کنده بود را جلوی حاج علی گرفت:
_حالا شاید نخوان تهران زندگی کنن!
رها لبخندی به شوهر داری مادرش زد و به آیه اشاره ای داد و لبخند زدند به این عاشقانه های زیر پوستی و با همان لبخند رها گفت:
_باهاشون صحبت کردم، بعد از اون اتفاق میخواد از اون محیط و آدماش دور باشه!
حاج علی گازی به تکه سیب در دستش زد:
_شاید منظورش جابهجایی تو همون مشهده!
آیه: نه، میدونه برای درمان خودش و مادرش چند وقتی باید بیاد تهران.
آیه در خانه را گشود و ارمیای زینب خوابیده را در آغوش گرفته وارد شد؛ زینب را روی تخت آیه گذاشت و آرام صورتش را بوسید. درِداین کودک سختترین چیز در دنیایش بود.
به خاطر این دختر همه ی دنیا را بر هم میزد.
آیه کتری را روی گاز گذاشت و به آن خیره شد...
چه بر سر زندگیاش دخترکش آمده بود؟
سیدمهدی! نگاهمان می آمده بود؟ چه بر سر کنی؟
گناِه من چیست که جز تو کسی را نمیخواهم؟ اصلا تقصیر توست که دنیایم زیر و رو شده است... تقصیر توست که نام دیگری جز تو در
شناسنامهام نوشته شده است؛ مگر نمیدانستی که همه ی دنیایم بودی و هستی؟ مگر نمیدانستی که عاشقانه هایم با تو رویید و از روزی که رفتی
همه چیز برایم خشکید و خاموش شد؟ مگر نمیدانستی من تا همیشه با تو لبخند میزنم؟ مگر نمیدانستی من تا ابد با تو دنیا را میبینم؟
سیدمهدی! حق آیه ات این بود؟ این بود آن قولهایت؟ این بود آن همه دنیایم بودنهایت؟ این بود عهد و پیمان ازدواجمان؟
آیه چرخید و نگاهش را به سیدمهدی در قاب دوخت. چرا مرا در این شرایط گذاشتی؟ چرا این مرد را وارِد دنیای من، خودت و دخترکمان
کردی؟ من خسته ام از این نقش لبخند بر لب داشتن و سینه در آتش ........
⏪ #ادامہ_دارد...
📝@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_صــد_دو
سوختن ها؛ سید مهدی... آیه ات شکسته است. دیگر آن لبخند زیبای خدا پرواز روزگارت نیست... آیه نیست؛ دیگر آن پر ات کمر خم کرده؛ آیه ات مو سپید کرده؛ آیه ات غم در دل دارد
ارمیا مقابل نگاه آیه ایستاد... اشک چشما اش را دید، سرش را به زیر انداخت.
خواستم یه سفرخوب براتون باشه میخواستم دوباره رنگ زندگی به چشمای شما بیاد.؛ میخواستم مرهم بشم روی زخمتون... یادم نبود من خوِد دردم... خوِد اشکم؛ من همیشه تنها مونده ی روزگار رو چه به داشت تنهایی شدِن زن و زندگی؟ من رو چه به شریک یادگار سیدمهدی؟
آیه لب گزید:
_کم آوردید؟
لبخند ارمیا تلخ بود.
_حرفم کم آوردن نیست، کم بودنه.
آیه با ریشه ی شالش بازی کرد
_من هنوز رفتنش رو باور ندارم؛ تنهایی رو باور ندارم؛ این شرایط برام سخته.
ارمیا نفس عمیقی کشید و سرش را به سمت بالا خم کرد:
_برم؟
آیه سرش را بالا گرفت و به صورت خسته ی ارمیا نگاه کرد:
_منظورم این نبود!
ارمیا خیره ی چشمان همسرش شد.
_برات چیکار کنم؟ برای زینبت چیکار کنم؟ برای این زندگی که هنوز زندگیمون نشده؟
آیه لب باز کرد چیزی بگوید که زنگ در به صدا در آمد. ارمیا سری به افسوس تکان داد و در را باز کرد. رها سراسیمه ببخشیدی گفت و وارد .....
⏪ #ادامہ_دارد...
📝@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_صـد_سه
خانه شد. صدرا لبخند بر لب سری تکان داد و دست بر شانه ی ارمیا گذاشت:
_بازم شروع شد.
ارمیا ابرویی بالت انداخت:
_چی شروع شد؟
صدرا که به رها و آیه نگاه کرد، ارمیا هم نگاهش را چرخاند.
رها: دکتر صدر زنگ زد... آماده شو؛ یه روستا سمت زاهدان رفته زیر شن.
گروه های امدادی از دیروز اونجان، امشب حرکته.
آیه برای اولینبار نگاه نامطمئنش را به ارمیا دوخت:
_نمیدونم.
ِ آیه شد:
رها متوجه منظور شد
_شما که مشکلی ندارید؟
ارمیا گیج شده، ابرویی بالا انداخت:
_با چی؟!
صدرا: با رفتنشون دیگه!
ارمیا گیج تر به صدرا نگاه کرد.
_کجا؟!
صدرا: خانوما جزء گروه امداد دکتر صدرن! یه گروه روانشناس که برای کمک به استرس های بعد از حادثه به محل حادثه میرن.
رها اصلاح کرد:
_استرس پس از آسیب عزیزم!
ارمیا شگفت زده گفت:
_میخواید به اون روستا برید؟ تو سیستان؟! عقلتونو از دست دادید؟
رها اخم کرد:
_نخیر؛ عقلمون سرجاشه!
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
#حسیݩجاݩ♥️°•.
ما که از فکر تو
شب خواب نداریم،
ولی
در بساطِ شب مان،
چشم تَر از یاد تو هست
#شبتوݩڪربلایی🌹°•.
╔══•°🌹°•══╗
@modafehh
╚══════╝
#صبحتون_کربلایی✋🌞
واجب شده صبـحها
کمی دربزنم
قدری به هوایحرمتـ
پـ🕊ـربزنم
لازم شده
درفراق ششگوشهتان
دیوانهشوم
به سیمآخر بزنم
سلام_ارباب_بینظیرم
#اللهم_ارزقنا_کربلا
╔══•°🌹°•══╗
@modafehh
╚══════╝
دعای روز بیست و هشتم #ماه_مبارك_رمضان🌙
بسماللہالࢪحمـٰنالࢪحیـــم
اللهمّ وفّر حظّی فیهِ من النّوافِلِ واکْرِمْنی فیهِ بإحْضارِ المَسائِلِ وقَرّبِ فیهِ وسیلتی الیکَ من بینِ الوسائل یا من لا یَشْغَلُهُ الحاحُ المُلِحّین.
╔══•°🌹°•══╗
@modafehh
╚══════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂🍂
ونبودنتدرایناوضاعکابل
بیشتربهچشممیآید😔💔
#حاج_قاسم کجایی
#افغانستان_تسلیت🖤
#استوری
╔══•°🌹°•══╗
@modafehh
╚══════╝
موسسه مردم نهاد شهید عزیز🌹
فطریه های شما دریچه ای رو به مهربانی🌱
@modafehh
°°|#تلنگࢪانہ🥀|°°
چطورے براے ماشینتـــــ بهترین دزدگیرها
رومیگیرے تا مبادا بدزدنش!
چرا براے اعتقاداتتـــــ دزدگیر نمیزارے؟!
درحالےڪہ اگہ ماشینتو بدزدن
میشہ زندگے ڪنے...'
ولے اگہ اعتقاداتتو بدزدن
ابدیتـــــُ از دستدادی💯!
گوشےتو بدزدن سریع میفهمے
چون دائم بهش سرمیزنے ...
ولے شناسنامتو بدزدن دیر میفھمے(:
اعتقاداتم چون دیر بہ دیر بھش رجوع میڪنے؛
دیر میفھمے ڪہ دزدیدنش
@modafehh
شهادت اجر کسی ست ، که در زندگی خود ، مدام درحال درگیری با نفس هستند ، و زمانی که نفس سرکش خود را رام نمودند . خداوند شهادت را روزی آنها می کند
@modafehh
-تنهـا بنایۍ که اگر بلرزد
محکم تـر مۍشود
دل اســت!-
@modafehh
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_صـد_چهـار
ارمیا: این دیگه کمک به بچه های مناطق محروم نیست، اینجا جونتون درخطره!
رها: جون شما تو سوریه در خطر نیست؟ اینجا که دیگه وطن خودمونه!
ارمیا: من برای این شرایط آموزش دیدم، شما چی؟ اونجا هوا آلودهست،آب و غذا کم گیر میاد، امکانات رفاهی کمه!
رها به آیه گفت:
_راست میگن، هرچی وسیله میتونی بردار؛ غذا، لباس، پتو؛ حتی دارو و آب... اینطور که دکتر صدر گفت، بچه های جهادی آماده شدن برای اعزام، قراره روستا رو بازسازی کنن.
صدرا: مهدکودکتون یادتون نره، بچه ها نیاز به آموزش و سرگرمی دارن.
رها: اونکه همیشه آمادهست؛ فقط چندتا دفتر و برگه آچهار بخر.
مدادرنگی و آبرنگ و مدادشمعی از سری قبل هست.
ارمیا مداخله کرد:
_تو چی میگی صدرا؟! میدونی میخوان چیکار کنن؟
صدرا لبخند زد:
_خودم بهت گفتما! کار همیشه شونه. منم فردا یک دادگاه دارم. باقی کارا رو میدم دست همکارم و بعدازظهر با وسایل بیشتر حرکت میکنم.
ارمیا: مگه توئم میری؟
صدرا: اونقدر اینجور جاها منو دنبال خودشون کشیدن که رسما برای خودم عمله شدم! اینقدر خوب سیمان درست میکنم و آجر میندازم بالا
که باید ببینی!
ارمیا: تو دیگه چرا؟
صدرا: وقتی تو و حاج علی و مامان زهرا این دوتا اعجوبه رو دست منفلک زده میسپارید، منم مجبورم دنبالشون اینور_اونور برم دیگه!
موبایل صدرا زنگ خورد:
_سید محمده!
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_صــد_پنج
_سلام سیدجان، خبرا به اونجا هم رسید؟ حرکت کردی؟ خب، پس بیا اینجا؛ نه... من به حاج علی زنگ زدم، اونم داره آماده میشه. مامان زهرا
میاد اینجا پیش مامانم تا بچه ها رو نگهدارن؛ منتظرتیم، یا علی...
ارمیا: حاج علی و سید محمد هم هستن؟
آیه: آقامسیح و آقایوسف هم چند وقتیه هستن.
ارمیا اخم کرد:
_پس فقط منو جا گذاشتید؟
صدرا: نخیر؛ شما خط مقدم بودید!
ارمیا: پس چرا ایستادید؟ بجنبید دیگه!
آیه لبخند زد...ساعاتی همگی به سرعت مشغول بودند؛ حتی برخی از محبوبه خانم هم لباس و غذا و داروهایی که در خانه داشتند را
اقوام آورده بودند.
محمد مشغوِل بندی داروها و یادداشت برداری سید دسته برای خرید داروهای موردنیازشان بود. سایه در حی گفت:
_تو که فردا عمل داشتی، چطوری میخوای بری؟!
سید محمد دست از کار کشید و به همسرش لبخند زد:
_خانم، بری نه نیمه میشه ، بریم ، مگه رفیق راهی؟
سایه دستی به روسری سرمه ای رنگ مدل لبنانی بستهاش کشید و موهای خیالیاش را داخل داد:
_نخیرم؛ من با گروه دکتر زند میرم، مثل همیشه اونجا میبینمت؛ حالا مریضات؟ اتاق عمل فردا؟
_با دکتر رضایی صحبت کردم به جای من میره اتاق عمل.
_مگه برگشته ایران؟
سید محمد: دو سه روزی میشه که برگشته.
_محمد!
سید محمد همانطور که دوباره مشغول به کار شده بود با لبخند، زیرچشمی نگاهی به سایه اش کرد.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
•°🌱
رمضانرفتوتودرخوابمحرمدرپیش
ترسمنکرببلاییستکهامضاءنشود
#الوداعماهخدا
شبتون حسینی 🌙
╔══•°🌹°•══╗
@modafehh
╚══════╝
•°🌱
خستهایم
از رمضانهایے ڪه
به وصال شما ختم نمیشوند!
خستهاےم از این فراق طولانے ...
خستهاےم اما نااُمید هرگز؛
ما عهد بستهایم
ڪه تا آخرین لحظه
دست از دعا براے ظهورتان برنداریم ...
تعجےل در ظهور #امام_زمان صلوات
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّڪَ_الْفَرَج
╔══•°🌹°•══╗
@modafehh
╚══════╝
دعای روز بیست و نهم #ماه_مبارک_رمضان🌙
بسم الله الرحمن الرحیم
✨ اللهمّ غَشّنی بالرّحْمَةِ وارْزُقْنی فیهِ التّوفیقِ والعِصْمَةِ وطَهّرْ قلْبی من غَیاهِبِ التُّهْمَةِ یا رحیماً بِعبادِهِ المؤمِنین.
╔══•°🌹°•══╗
@modafehh
╚══════╝
موسسه مردم نهاد شهید عزیز🌹
فطریه های شما دریچه ای رو به مهربانی🌱
@modafehh
•🌴🌻 •
آیت الله بهـجت(ره) میفرمایند:
اگر کسی مقید باشد نــماز را
اول وقتش بخواند تکویناً روز
به روز بالاتــر رفتـــه و به نمـاز
عالـے رسد!☝🏻
#نماز
#نماز_اول_وقت
╔══•°🌹°•══╗
@modafehh
╚══════╝