دوشنبہ:
ناهار :سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا(درود خدا بر ان ها باد)
شـام :زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد(درود خـدا بر او باد)
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#آیه_گرافی 💚 [ فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً، إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً ] یِه روز خوب میاد...:
#آیه_گرافی 🌱💛
أَلَیْسَاللَّهُبِکَافٍعَبْدَهُ .... 💔
یعنی مـن♡
برایِ اینکـه انقدر
احساس تنهایـی نکنـی کافی نیستم؟ :)
''سورهزمـر/³⁶''....🌿
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
نخستین نشست خبری رئیس جمهور منتخب ملت با رسانه های داخلی و خارجی؛
هم اکنون از شبکه خبر✨
🗓 ۳۱ خرداد ماه، #سالروز_شهادت سردار پر افتخار اسلام و مجاهد بيدار و متعهد، شهید صدیق ، عارف بالله #دڪتر_مصطفی_چمران و #روز_بسیج_اساتید گرامی باد. 🥀
💐 هدیه به روح مطهر امام شهیدان و ارواح طیبه جمیع شهداء ، مخصوصاً دانشمند شهید ، مجاهد عارف ، دڪتر مصطفی چمران ،صلوات .
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
#طنز_جبهه😂🤦♀
شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم
شب مهتابی زیبایی بود
فرمانده اومدتوی سنگر و گفت:
اینقدر چرت نزنین ، تنبل میشن
به جای این کار برید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنین
بلند شدیم و رفتیم به طرف خاکریز های بلندی که توی خط مقدم بود
بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودن
مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله ی آدمیزاد روی خاکریز گذاشته بودند
که وقتی کسی سرش را از خاکریز بالا می آورد
بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و اون رو نزنن
اما بر عکس ما خیال می کردیم که این سنگ ها همه کله ی رزمنده هاست
رزمنده هایی که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست
یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم
و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم !
صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدن تا چند روز ، بهمون می خندید😁
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_بیست_شش
زهرا خانوم با دست راستش قلبش را گرفته بود.سایه بغض کرده، محمدش را نگاه میکرد.
سیدعطا عقب رفت و بعد به طور ناگهانی به
سمت آیه رفت و دستش را بلند کرد.ارمیا از صدای سیلی به خودش آمد.
آیه اش را دید که سرش به سمت گردنش کج شده و رد سرخ صورتش از آن فاصله هم پیداست. همه در شوک بودند. صدای هق هق زینب سادات، سیدمحمد را به خود آورد و تنها یادگار برادرش را به آغوش کشید. ارمیا به آیه رسید و دستش را دور شانه اش انداخت و جانانش را به جان کشید.
سید عطا با تمام خشم و نفرت به آیه گفت: تو هم عوضی بودی و مهدی نفهمید. کاش هیچ وقت از مادر زاده نشده بودی. تو ننگی!ننگ!
حاج علی برای اولین بار صدایش را روی بزرگ تر از خود بالا برد: احترام خودتو نگهدار سید!احترام سید بودنتو دارم که جوابتو نمیدم وگرنه بلدم از
ناموسم دفاع کنم.
فخرالسادات که دیگر کارد به استخوانش رسیده بود در خانه را باز کرد و
گفت: تا حالا به حرمت شوهر شهیدم، احترامتون کردم. دیگه تا من زنده ام، پا تو این خونه نمیذارید.خوش اومدید....
و تا زنده بود دیگر سید عطا و خانواده اش، پا در خانه اش نگذاشتند...
************
آیه مقابِل سید عطا قرار گرفت: مامان فخری رفت شما دوباره اومدین مظلوم کشی.
سید عطا که به عصای دستش تکیه داده بود اخم کرد:من با تو حرف ندارم.
آیه: مگه باز شما نیومدید به محمد بگید بی غیرت و به من بگید ننگم و به همسرم توهین کنید؟خدا همسرتونو بیامرزه. این بار تنها هم اومدید!
سیدعطا: قبلا این قدر زبون نداشتی؟عوارض این شوهرته؟ علیل شده و تو زبونت دراز شده ها.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_بیست_هفت
آیه قدمی به سمت سیدعطا جلو رفت: قبلا هم بلد بودم جوابتون رو بدم اما حرمت بزرگتریتون رو داشتم.حرمت مامان فخری و مهدی رو
داشتم.اما شما لیاقتش رو نداشتید. روزی که مامان فخری از این خونه بیرونتون انداخت، همه حرمت ها هم انداخته شد. شوهرم علیله؟باشه!به شما چه؟ من باید راضی باشم که هستم.همین که اسمش هست، نفسش هست، برای من و بچه هام بسه! شما مواظب خودتون باشید که توی
این سن و سال اگه علیل بشید، کسی رو دارید؟
ارمیا آیه را صدا زد تا بیشتر از این ادامه ندهد: آیه جان!
آیه نفس گرفت: چشم.اما تنهات نمیذارم تا بازم اذیتت کنن!
ارمیا دست آیه را گرفت و کمی به سمت خود کشید. آیه هم سرش را سمت ارمیا برد و صدای پچ پچ وارش را شنید: برو داخل. از پس خودم
برمیای.
آیه هم پچ پچ کرد: میدونم. ایلیا ترسیده، میترسه باز بخوای بری!
ارمیا: بریم خونه؟
آیه لبخندی به صورت خسته ی همسرش زد.
***********************
ساعت یازده شب بود که صدرا و رها به همراه پسرانشان زنگ در خانه ی حاج علی را زدند. ایلیا که در را باز کرد و از همان دم در مشغول خوش و بش با پسرها شد و فورا به اتاقش رفتند. زینب سادات با اخم و تخم نگاهشان کرد. میدانست این پسرهای فضول دست به وسایل اش میزنند و این اصلا باب میلش نبود.
آیه که کارهای ارمیا را انجام داده بود و روی تخت کنارش نشسته و پاهای ناتوانش را ماساژ میداد با صدای احوال پرسی حاج علی و صدرا،
بلند شد و لباس مناسبی پوشید، چادرش را سر کرد، ملافه را روی پاهای ارمیا مرتب کرد و با لبخند به ارمیا گفت: رفیقت طاقت دوریتو نداشت و اومد!چقدر تو طرفدار داری آخه.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
•°🌱
چوبلایچرخِشعرمڪردهفرهنگلغات
بیخیالِقافیه،مندوستتدارمحسیـن
شدتِاینعشقدرشعرمنمیگنجدچرا؟!
بیخیالِشعر،اصلادوستتدارمحسیـن...🙃♥️
#السلامعلیڪیااباعبدلله 🌱
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄