بسم الله الرحمن الرحیم`¡🌼•°
اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم🌱
#سلام_امام_زمانم 💚
برخاتم اوصیاء،مهدے صلوات 🌼
برصاحب عصر ما،مهدے صلوات 🦋
خواهے ڪه خداوند بهشتت ببرد 🌺
بفرست تو بر حضرت مهدے صلوات ☘
•{اللّهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ
و آلِ مُحَمَّدٍ
وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ}•
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
یکشنبه:
نهار: مادرجان، حضرت زهرا(درود خدا بر او باد)
شام: غریب مدینه، امام حسن مجتبی(درود خدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
Γ•📿 #حدیث🌱 پیامبراڪرمﷺ: -هرڪسدوستداردڪہنامہاعمالش اوراخوشحالڪند، استغفارِدرآنرازیادگــر
📜 #حــدیث
❤️قال امام صادق علیهالسلام:
هـــرگاه مــؤمن به بـــــرادر خود
#تهمت می زند ایمان در قلب او
از میان می رود همچنان که نمک
در آب ذوب می شود.
📚اصولکافی/ج۲/ص۳۶۱
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
خورشید،
محمد است و صادق ماه است
خورشید همیشه با قمر همراه
است یعنی که ولادت امام صادق
در روز ولادت رسول الله است
#استوری🌱
#عید
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی 🌿
فرمانده گردان حمید آقا تعریف میکرد که⇩
داشتم موهاش رو کوتاه میکردم که یکی از بچه ها اومد و به شوخی گفت:"بیا ریشاتو هم کوتاه کن!"
حمید آقا بر خلاف همیشه سریع عکس العمل نشان میده وبا حالتی تقریبا عصبانی میگه:"با ریش های من شوخی نکن اینها ریشه دارن" بعد اون هم رزمش وقتی میره حمید آقا به فرمانده اش میگه فکر کنم از دستم ناراحت شد صبح حمید آقا سراغ اون هم رزمش میره واز بابت ناراحت شدنش معذرت خواهی وحلالیت میطلبه :)🌱
روحش شاد وراهش پر رهرو انشاءلله🌷
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
💢یک آلمانی روی شیشه عقب ماشینش نوشته بود:
نه فیس بوک،نه واتساپ،نه توییتر،نه اینستاگرام داره، اما یک میلیارد و هشتصد میلیون دنبال کننده داره..
او حضرت محمد(صلی الله علیه وآله وسلم) پیامبر خداست!🙃❤️
#میلاد_پیامبر_اکرم(صلواتاللهعلیه)
#میلاد_امام_صادق(علیهالسلام)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
4_6003726459984677685.mp3
7.43M
🌿:☁️⃟🍯؎•°
آقای زمین و آسمونها...
🌤 آغاز امامتت مبارک
ای جان جهان عزیز زهرا😍
#مولودی
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
جز
حسین بن علی
عشقِ دگر
نیست مرا ....
در همین حد
که به
عشقِ تو
فقیرم
کافیست ....
شبتون حسینی🌙✨
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_هشتاد_دو
شما به آمادگی نیاز دارید. من چند وقتی هست شما رو زیر نظر دارم، درباره شما تحقیق کردم و با آمادگی کامل قدم جلو گذاشتم. بهتره شما هم فرصتی داشته باشید.
خیلی حرف نزدند. یک معارفه ساده و بعد خواستگاران رفتند. سایه از خوبی های مادر حمید میگفت. سیدمحمد از اصالت و شخصیت خانوادگی آنها تعریف میکرد و هر دو حواسشان به بی حواسی زینب سادات بود.
دقایقی بعد زنگ در به صدا در آمد. قلب زینب سادات به تپش افتاد.
****
احسان خیلی با خود کلنجار رفت. در نهایت مقابل صدرا و رهایش ایستاده بود و می گفت: پدر و مادرم پشتم رو خالی کردن. پشتم باشید!
من امشب باید از زینب خانم خواستگاری کنم.
رها لبخند زد: برو دوش بگیر و تیپ بزن. مهدی جان مامان! کلید ماشین رو بردار، برو دسته گل و شیربنی بخر!
مهدی با خنده کلید را قاپید و ضربه ای میان کتف احسان زد و رفت.
محسن کرد: دو قلو ها با من. فقط اون دختر بد اخلاق رو با خودتون ببرید.
خانواده داشتن خوب است! خیلی خوب! اما خوب تر این است که دور و بر خودت کسانی را داشته باشی تا شادی ات برایشان مهم باشد. که پشت و پناه تو باشند...
احسان به طلب زینب سادات رفت! نمی توانست شکست را بدون هیچ تلاشی بپذیرد. حداقل جلوی وجدان خودش شرمنده نبود!
رها زنگ را زد.
قلب احسان به تپش افتاد...سیدمحمد در را گشود و به مهمان های پشت در نگاه کرد. لبخند زد و گفت: آقا ما که گفتیم بیاید برای مراسم، خودتون ناز کردید، الانم دیر تشریف آوردید، خواستگارها رفتن.
⏪
📗
📙📗
📗📙📗