eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.6هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون: @modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh @khaleghiii
مشاهده در ایتا
دانلود
همہ دل خوشی من حرمِ توست حسین خاطـراتم همگی درحـرمِ تـوسـت حسـین بهتریڹ چیزی ڪہ درمحشر بہ دردم میخورَد شڪ ندارم ڪہ فقط، اشڪِ غمِ توست حسین |شبتون حسینی🌙✨ شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
♥️͜͡🔗•• گـرچِھ‌اِیـن‌شَھر‌شُلـوغ‌اَسـت، وَلۍبـٰاوَرڪن آنچِنـٰان‌جـٰاۍِ‌تْـو‌خـٰالِیـست، صِـدا‌مِۍپیـچَد...! شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
.❤️. گاهی... نصف غصه هامون بخاطراینه که باورنداریم اگه خدا بخواد یه چیزی بشه کل عالمم نخوان میشه .. پس غصه چیومیخوری رفیق ؟💛☘ شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
4_6048787178090137459.mp3
13.54M
کربلایی شدن به کربلا رفتن نیست کربلایی شدن فقط سفر با تن نیست.... 🎤 شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ صورت احسان نرم شد و گفت: فکر کردم اتفافی براش افتاده! من رو ترسوندین! اولا اینکه جای کسی رو قرار نیست پر کنی. جای اونها همیشه خالی میمونه و شما باید نقش خواهری خودتون رو درست و قوی تر از همیشه ایفا کنید. دوما ازدواج ما قرار نیست تاثیر منفی روی زندگی ایلیا بگذاره. چون یک نفر به زندگی اون اضافه میشه و قرار نیست من شما رو ازش جدا کنم. قراره براش برادر باشم. سوما، مگه من ُمردم که شما نگرانایلیا شدی؟ خودم دستش رو میگیرم و از خطرات حفظش میکنم. درضمن ما راهنمایی های آقا سید و مامان رهایی رو داریم! قرار نیست تنها باشیم. زینب سادات با شک و تردید و صدایی آرام پرسید: اگه خدایی نکرده، بعد از صد و بیست سال، اتفاقی برای مامان زهرا بیفته، ایلیا... احسان حرفش را تا ته خواند و زینبش را از تردید ها رها کرد: با ما زندگی میکنه. حتی اگه بخواهد از روزی عروسیمون میتونه بیاد پیش ما زندگی کنه. ایلیا برای من هم عزیزه! یادگار مردی که در حق من پدریکرد. اون سفر، سفر عشق بود و خودشناسی و من اون رو مدیون پدر شما هستم. زینب سادات قاشق دیگری از غذا در دهان گذاشت و دلش آرام شد. احسان آرام شدن دل زینبش را دید و دلش آرام شد. همان شب، بخاطر دل احسان، رها همه را دور هم جمع کرد. مادر که باشی، نگاه بی تاب میوه دلت را میشناسی! شرم نگاه های احسان، باعث شده بود مهدی حسابی اذیتش کند. زینب سادات در میان این همه شور و شوق خانواده، سعی در پنهان کردن خود از احسان داشت، احسانی که همیشه نگاهش دنبالش بود و میدانست او کجاست. بعد خجالت میکشید سر به زیر می انداخت. دوباره با حرکت زینبش، نگاهش او را دنبال میکرد و دوباره شرمگین به خود می آمد. ⏪ 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ آنقدر این روند ادامه داشت که صدرا گفت: زینب جان عمو، بیا بشین!این پسر چشماش چپ شد بس که دنبال تو گشت. همه خندیدند و زینب سادات سرخ شد از شرم و نشست، و چقدر این شرم به چهره معصوم زینبش می آمد. بعد از شام بود که سیدمحمد جعبه ای مقابل زینب سادات گذاشت و گفت: این هم از آخرین امانتی!زینب سادات بازش کن. زینب سادات جعبه را در دست گرفت و باز کرد. در جعبه را گشود نگاهش به جعبه بود. سکوتش طولانی شد. احسان نگران بود،اما زینب سادات بغض داشت. نگاهش به انگشتر عقیق ارمیا بود به حلقه ساده مادرش. نامه که نمونه ای از آن، در کمد خودش هم بود و درنهایت، انگشتر بزرگ و پر زرق و برق داخل جعبه،که اصلا برایش آشنا نبود. انگشتر را در دست گرفت، همان که آشنا نبود. به عمو جانش گفت :همه رو شناختم جز این! درد را در چهره عمومحمدش دید و صدای پر بغضش را شنید: حلقه مادرته! داداشم براش خرید!پدرت، سیدمهدی. قطره اشک اجازه نگرفت و از چشم زینب سادات چکید. پشت سرش قطره ای دیگر. نگاه زینب سادات روی انگشتر رفت و به دقت به آن نگاه کرد. دنبال عاشقانه های آیه و سیدمهدی بود. دنبال لبخند روزی که آن راخریدند. زیر لب گفت: چرا هیچ وقت ندیدمش؟ سیدمحمد توضیح داد: روز عقد آیه و ارمیا بود که این رو از دستش درآورد و به مامان فخری داد تا برای تو نگهداره. آیه این رو پسندید وسیدمهدی خرید. نگاه پر از تعجبش را به سید داد و سیدمحمد ادامه داد.. ⏪ . 📗 📙📗 📗📙📗