✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
📗 #چکیدهکتابالغارات
🥀 #بهسفارشحاجقاسم
🕯 #منبر_سیزدهم شورش گروه هایی از خوارج( پایان )
#فتنههایخریت که باعث شده بود در مقابله #معقل ، سپاه عظیمی جمع کند:
🔸 او در میان #قومش میچرخید و آنها را به مخالفت با علی و جدایی از ایشان ترغیب میکرد و میگفت: هدایت در جدایی از علی و جنگ و مخالفت با اوست.
🔸او به #خوارج میگفت: من با شما هم نظر هستم علی نباید انسانها را در کار خدا حکم قرار میداد.
🔸و در خفا به #عدهدیگر میگفت: علی کسی را حکم قرار داد و همان فرد که خودش به حکمیت او راضی بود ، او را از خلافت خلع کرد من هم به قضاوت و حکم او راضی شدهام و او را خلیفه نمیدانم.
🔸به طرفداران #عثمان در خفا میگفت: به خدا قسم من با شما هم عقیدهام عثمان مظلوم و در محاصره به قتل رسید.
🔸به گروهی که از دادن #زکات خودداری میکردند میگفت: صدقاتتان را پیش خودتان نگه دارید و به خویشاوندان و فقرای خود بدهید.
🔸به #مسیحیانی که مسلمان شده بودند اما با دیدن جنگ و خونریزی مسلمانان دوباره به دین مسیحیت برگشته بودند ، میگفت: به خدا قسم علی نه سخن مسیحی که مسلمان شده و سپس به دین خود برگشته را ، گوش میدهد و نه توبهاش را میپذیرد و هر کجا او را پیدا کند ، گردنش را میزند.
🟡 در نتیجه عده زیادی از #بنیناجیه که قوم خودش هم بودند و در آنجا زندگی میکردند و دیگران دور او جمع شدند و بدین ترتیب سپاه بزرگی را برای خود جمع کرد.
#منبع_کتاب_الغارات
@modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوالشهید
کنار بابا بعد از ۸ سال انتظار
۸ ساله باشی که در خواب پدر صورت تو را ببوسد وبرود و چندوقت بعد خبر شهادتش بیاید.
و تو باشی و لحظات و دقایقی که گذران هر کدامش سالهای سال طول بکشد و دلت خوش باشد به خاطرات با پدر و عکسهایی که کنار بابا داری.
دلت خوش باشد به دلنوشته هایی که می دانی او همه آنها را می خواند. و مدتی بعد نیز دیگر هیچ نگویی و همه حرفهایت را، همه بغضهایت را در خلوت با پدر بگویی و بشکنی تا اشکهایت مرهمی باشد بر دل مجروحت. و حالا بعد از ۸ سال در جوار امام هشتم، در جوار امام رضا «ع» این آقای مهربان، پدر آغوش باز کند و تو را در بغل بگیرد، آن هم سفت و محکم... آنقدر که تلافی این چند سال نبودنش را یکجا تلافی کند و آنقدر آرامش به جانت بریزد که دل طوفانی ات به ساحل آرامش برسد و تو سرت را بگذاری بر تابوت بابا جان و چشمهایت را روی هم بگذاری و بخوابی...
و چه خواب شیرینی، چه خواب زیبایی، ببینم!، رویا هم دارد؟
نه، چون رویایش از قبل تعبیر شده و تعبیرش آغوش گرم باباست...
فاطمه جان، محمدجان،
چشم و دلتان روشن...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#السلام_علیک_یا_ام_الائمه_یا_فاطمه_الزهراء«س»
#السلام_علیک_یااباعبدالله_الحسین«ع»
#السلام_علیک_یازینب_کبری«س»
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی_الرضا«ع»
#السلام_علیک_یا_اباصالح_المهدی«عج»
#شهید_مدافع_حرم_الیاس_چگینی
#کتاب_لبخند_ماه
https://eitaa.com/Shahid_Elyas_Chegini
سلام ،میشه لطف کنید تو هر گروهی که عضو هستید به نیت شفای یک پدر که تو کماست .دوتا بچه ۳ساله و۵ساله داره همش بی قراری میکنن. این دعا رو از امروز تا فردا ظهر بذارید تا دیگران ببینن و براش دعا کنن((يا مَنِ اسْمُهُ دَوآءٌ وَ ذِكْرُهُ شِفاَّء)) اگه این کارو نکنید هیچ اتفاقی براتون نمیفته!!!
#ارسالی_شما 🌹
در حق همه بیماران دعا کنید این بنده خدا هم ویژه یاد کنید دوستان خوبم 🙏🏻🌹
گاهی علی علیه السلام؛ فاطمه سلام الله را اینگونه خطاب میکرد :
ای همه آرزویِ من زهرا :)❤️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت47
بارون شدت گرفته بود ،بعد از مدتی رسیدیم به بهشت زهرا از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت گلزار پشت سر امیر راه میرفتم
امیر به سمت مزار دوست شهید خودش رفت ،منم سمت مزار دوست شهید خودم رفتم
کنار سنگ قبر زانو زدمو نشستم
فکر میکردم یه عالم حرف دارم واسه گفتن
ولی انگار لال شده بودم ،فقط به سنگ قبر شهیدم نگاه میکردمو اشک میریختم
دیگه از این همه سکوت به ستوه اومده بودم
سرمو گذاشتم روی سنگ قبر و صدامو آزاد کردم ،گریه هام شدت گرفت ،ده دقیقه ای گذشت که احساس سنگینی روی شونه ام کردم
سرمو بلند کردم دیدم امیر پالتوشو گذاشته بود روی شانه ام
زیر بارو خیس خیس شده بودیم
امیر کنارم نشست
امیر: بریم آیه؟ خیس خیس شدی مریض میشی !با شنیدن حرفش گریه ام گرفت ،
- امیر خوشحالم که تو رو دارم ،تو اگه نبودی من تا الان دق کرده بودم
بلند شدمو پالتو رو از دوشم برداشتمو گرفتم سمتش
- بپوش سرما میخوری
بعد باهم سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم
هوا تاریک شده بود
یه کم تو شهر دور زدیم تا شاید کمی حالم بهتر بشه ولی امیر نمیدونست که حالم خراب تر از اینه که با دور زدن بهتر بشه
بعد از کمی دور زدن تو خیابونا سمت خونه حرکت کردیم
اینقدر خسته بودم که سرمو تکیه دادم روی شیشه ماشین و چشمامو بستم
با صدای امیر بیدار شدم
امیر: رسیدیم پیاده شو
از ماشین پیاده شدیم
بارون بند اومده بود
قدم برداشتم سمت خونه
که صدایی رو شنیدم
انگار صدا از خونه عمو اینا بود
امیر یه کم جلوتر رفت
امیر: صدای بابا هم میاد
با شنیدن این جمله ترسیدم و رفتم سمت در خونه عمو و زنگ درو زدم....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت48
در باز شد و با امیر وارد حیاط شدیم
همه بودن ،از چهره اشون عصبانیت و خشم و میدیدم
امیر: چی شده ؟
ولی کسی چیزی نگفت
یک دفعه عمو بلند شد و به سمت من آمد
ازدیدن چشمای قرمز و عصبانیش ترسیدم ،تاحالا اینقدر خشم تو چشماش ندیده بودم
عمو: رضا راست میگه ؟ تو هم این همه مدت فقط به چشم برادری نگاش میکردی؟
چیزی نگفتم ولی ریختن اشکام روی صورتم همه چیز رو لو داده بود
رضا : بابا جان ،ما اگه این چند سال حرفی نزدیم فقط به این خاطر بود که فکر میکردیم همه چی شوخیه ،شما ها همه تون خودتون بریدین و دوختین ،حتی یه نظر از ما نپرسیدین که نظر شما چیه...
عمو با عصبانیت رفت سمت رضا : تو اگه یک بار به چشمای پر از عشق آیه نگاه میکردی اینو نمیگفتی
رضا: پدر من ، من کاری به آیه ندارم ،من نمیتونم با کسی که فقط حس خواهرانه نسبت بهش دارم زندگی کنم
یه دفعه نفهمیدم که چی شد عمو دستش و بلند کرد و به رضا سیلی زد ...
با دیدن این صحنه تمام وجودم آتیش گرفت
درست بود که ناراحت بودم از حرفهای رضا ولی طاقت دیدن این صحنه رو نداشتم
یه دفعه بی بی با صدای بلند گفت:
بسه حسین ،دیگه کافیه
بی بی اومد سمتمو دستمو گرفت
رو به بابا کرد
بی بی: آیه رو باخودم چند روزی میبرم خونم
بعد رو کرد به امیر گفت: امیر مادر ،مارو ببر
امیر که تازه فهمیده بود ماجرا چیه ،صورتش از خشم قرمز شده بود ،رنگهای ورم کرده گردنش و میدیدم
نزدیکش شدمو دستشو گرفتمو از خونه بیرون رفتیم
رفتم خونه وسیله هامو برداشتم داخل یه ساک گذاشتم و سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم
توی راه فقط به امیر نگاه میکردم
سکوتش داغونم میکرد
حال خودم خراب بود ولی با دیدن حال امیر داشتم دیونه میشدم
ای کاش سارا بود و یه کم آرومش میکرد
تا رسیدن به خونه بی بی هیچ کس چیزی نگفت
بعد از رسیدن از ماشین پیاده شدیم
بی بی در حیاط و باز کردو وارد خونه شد
ولی امیر هنوز داخل ماشین نشسته بود
در ماشین و باز کردمو نشستم
- امیرم، داداشی
سرشو به طرفم چرخوند و نگاهم کرد
- الهی قربونت برم، کاری نکنی از اینی که هستم خورد تر بشماااا..
کاری نکنی بیشتر از این حقارت بکشمااا ..
اشک از چشمای امیر سرازیر شد
صورتشو بوسیدمو از ماشین پیاده شدم وارد حیاط شدمو درو بستم
پشت در روی زمین نشستم
چادرمو گذاشتم روی صورتمو آروم گریه میکردم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#گام_های_عاشقی💗 قسمت48 در باز شد و با امیر وارد حیاط شدیم همه بودن ،از چهره اشون عصب
سلام رفقا
رمان دیشب اصلاح شد☝️‼️
مرسی که همراهمون هستید😊✨
📌شنبہ
ناهار:
پیامبر خوبی ها؛ حضرت رسول الله
(سلام و صلوات خدا بر او باد)
شـام:
آقا جانم حضرت امیر المومنین؛
(درود خـدا بر او باد)
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
••
#تلنگرانه
یهچیزیبگمقولبدین
همیشهباخودتونتکرارشکنید!!
یهروزیتمامحسابای
بانکیومجازیماخالیمیشه..؛
تنهایهحسابباقیمیمونه..
اونمحسابِماباخداست..
#دستخالینریرفیق🖐🏻!
#ڪُپیبـٰاذِڪرِصَلواٰتتَعجیلدَرفَرَجاِمام'عج'
#اَللّهُمَّعَجِّلالِوَلیِّکَالفَرَجبِهحَقِحَضرَتزینَب'س--،'
بیا دلمان را فقط به خدا گره بزنیم
بیا یه رفاقت دو نفره داشته باشیم باهاش،
خدا شاهد همه چیز است ، هیچ چیز را بی جواب نمیگذارد
من به تو قول میدهم.🤝
@modafehh
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
📗 #چکیدهکتابالغارات
🥀 #بهسفارشحاجقاسم
🕯 #منبر_چهاردهم اقدامات معاویه برای تضعیف حکومت امیرالمومنین(۱)
💢 معاویه فردی به نام #زهیربنمکحول را مامور کرد که به #سماوه ، که در جنوب کوفه یعنی پایتخت حکومت امام بود، برود و از مردم آنجا زکاتشان را بگیرد. وقتی امام از این امر با خبر شد گروهی را برای جنگ با آنان فرستاد ، اما #زهیر با آنان جنگید و آنها را شکست داد.
💢 همچنین معاویه فردی به نام #مسلمبنعقبه را به سوی #دومهالجندل فرستاد.امام برای مقابله با او #مالکبنکعب را فرستاد این دو با هم بسیار جنگیدند و به یاری خدا فرستاده امام پیروز شد و نماینده معاویه به سمت شام فرار کرد.
💢 روزی معاویه فردی به نام #یزیدبنشجره را فراخواند و به او گفت: تو باید از طرف من به مکه بروی و مردم آنجا را به حمایت از ما بخوانی ، اعمال حج را به جای آور و امامت نماز جمعه را به عهده بگیری. #یزید که فردی عابد ، زاهد و #عثمانیمذهب بود این کار را پذیرفت و با لشکری به سوی #مکه حرکت کرد بدون آنکه نیت خود را با همراهانش در میان بگذارد. در این زمان #قثمبنعباس فرماندار امام در مکه بود زمانی که از این لشکرکشی با خبر شد ابتدا خواست فرار کند چون از یاری مردم اطمینان نداشت و سپاه امام هم که با فرماندهی #معقلبنقیس قرار بود برای مقابله با سپاه #یزیدبنشجره بیاید ، هنوز به آنها نرسیده بود ، اما با صحبتهای اطرافیانش از این کار منصرف شد و در شهر ماند. و به مقابله و گفتگو با فرستاده معاویه پرداخت.
چون یزید به مکه رسید .....
#منبع_کتاب_الغارات
@modafehh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت49
با نوازش دستای بی بی روی موهام بیدار شدم
بی بی لبخند زد و با دیدن لبخند بی بی جون گرفتم
- سلام
بی بی: سلام به روی ماهت ،دانشگاه نداری؟
- چرا ،الان بلند میشم
بی بی: باشه ،بیا برات صبحانه آماده کردم
- دستتون درد نکنه
بلند شدمو رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم سمت سمت پذیرایی دیدم بی بی کنار سفره صبحانه نشسته
رفتم رو به روش نشستم مشغول صبحانه خوردن شدم بی بی هم درباره اتفاق دیشب هیچ حرفی نزد چون میدونست داغونم ،انگار بی بی هم شکسته شدن غرورمو دیده بود
بعد از خوردن صبحانه بلند شدمو رفتم توی اتاق لباسمو پوشیدم کیفمو برداشتم و رفتم بیرون
از بی بی خداحافظی کردم
کفشمو پوشیدم و رفتم سمت در حیاط
درو باز کردم ،دیدم ماشین امیر جلو در پارکه ،خودش هم داخل ماشین خوابیده!
چند تقه به شیشه ماشین زدم که بیدار شد
شیشه رو پایین داد
- سلام ،اینجا چیکار میکنی؟
امیر: سلام ،منتظر تو بودم ،سوار شو میرسونمت
چیزی نگفتم
سوار ماشین شدم و حرکت کردیم
- از کی اینجایی،چرا نیومدی داخل ؟
امیر: از دیشب اینجام ،خونه نرفتم
- چیی؟ خونه نرفتی،؟ یعنی از دیشت تو ماشین بودی؟
امیر: میترسیدم قولی که از من خواستی و بزنم زیرش ،تنها راهش همین بود
- پس چرا نیومدی خونه بی بی اونجا بخوابی؟
امیر: اینقدر حالم خراب بود ،میترسیدم وقتی دوباره چشماتو ببینم دست به کاری بزنم که نباید میزدم
با شنیدن حرفش آروم شدم ،خدا رو شکر کردم که امیر و دارم دیگه چیزی نگفتیم و رفتیم سمت دانشگاه
از امیر خداحافظی کردمو از ماشین پیاده شدم
چند قدم رفتم سمت دانشگاه که امیر صدام زد
برگشتم نگاهش کردم
امیر: آیه بعد کلاس زنگ بزن بیام دنبالتون
- باشه
امیر داشت میرفت که یه ماشینی براش بوق داد خوب دقت کردم دیدم هاشمی بود
هر دوتا از ماشین پیاده شدن و نزدیک هم رفتن با هم صحبت میکردن منم برگشتم و به راهم ادامه دادم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت50
چشمم به اتوبوسای گوشه محوطه افتاد
۳ روز دیگه حرکت میکردن تو فکر این بودم که ای کاش منم میرفتم ،تو فکر خیال بودم که یکی از پشت با کیفش زد به من برگشتم نگاه کردم سارا بود
- سلام
سارا: علیک ،خیلی نامردی
- چرا
سارا: آخه دیروز شوهرمو همراه خودت بردی دور دور ،منم زیر بارون مثل موش آب کشیده رفتم خونه
- چیه حسودی میکنی؟
سارا: خیلیییی،از اینکه امیر خیلی دوستت داره حسودیم میشه...
- نترس بابا ،امیر تو رو هم خیلی دوست دار
سارا: ولی نه به اندازه تو !
- تو چون تازه ازدواج کردی اینو میگی،کم کم متوجه دوست داشتنش میشی،البته اگه خجالت و بزاری کنار
سارا: امید وارم
- راستی امتحان دیروز و چیکار کردی ؟ گند که نزدی؟
سارا: هاشمی دیروز اصلا امتحان نگرفت ،اصلا یه جوری بود کلافه ،عصبانی ،توپش پر پر بود
- عع چرا!
سارا: چه میدونم حتما باز رفته خواستگاری جواب رد شنیده
- بی مزه
سارا: راستی پکیج راهیان نورو دیدم عالی شده بود
- اره خیلی خوب شده ،راستی به نظرت جای اضافی دارن
سارا: واسه چی پرسیدی؟
- دلم میخواد چند روزی به چیزی فکر نکنم ،و تنها باشم
سارا: نمیدونم باید بری از منصوری بپرسی
- باشه ،بعد کلاس میرم پیشش
سارا: بریم که الا کلاس شروع میشه
- بریم
بعد تمام شدن کلاس وسیله هامو تن تن جمع کردم و رو کردم به سارا گفتم: سارا تو برو تو محوطه منتظرم باش من میرم پیش منصوری و میام
سارا: خوب باهم میریم پیشش
- نه خودم میرم،امیر گفت میاد دنبالمون تو برو که با دیدنت یه کم شارژ شه بیچاره
سارا: فعلا که دستگاه شارژش پیش شماست
لبخندی زدم و از کلاس بیرون رفتم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شیعه خوب ڪسی است ڪه
حضور #امام_زمان عجل الله را حس ڪند
و خود را در حضور او احساس نماید؛
این؛ به انسان امید و نشاط می بخشد ...
#شهید_بابک_نوری_هریس🌱
یکشنبه:
نهار: مادرجان، حضرت زهرا(درود خدا بر او باد)
شام: غریب مدینه، امام حسن مجتبی(درود خدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
این زیارتو به نیابت حمید آقا رفتم اگر خدا قبول کنه ونایب زیارت شماهم بودم
#ارسالی_ازشما 🌹🍁
#سخن_بزرگان
آیت الله فاطمی نیا رحمة الله علیه
عمده چیزی که برزخ را تاریک می کند، حرف زدن پشت سر مردم است؛ غیبت و تهمت و...
و از آن طرف، یکی از چیزهایی که برزخ را روشن می کند، گره گشایی از کار مردم است.
نکته ها از گفته ها ج ۱ ص ۳۴
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
📗 #چکیدهکتابالغارات
🥀 #بهسفارشحاجقاسم
🕯 #منبر_چهاردهم اقدامات معاویه برای تضعیف حکومت امیرالمومنین(پایان)
چون #یزید به مکه رسید ، ابتدا خواست #امامتنمازجمعه را بر عهده بگیرد و مردم را به سوی معاویه دعوت کند اما با مقاومت مردم مواجه شد از این رو گفت: پس نه من امام جماعت باشم و نه قیس؛
#خودمردم امامی را انتخاب کنند و به او اقتدا کنند. مردم #شیبهبنعثمان را انتخاب کردند.
چون #مراسمحج به پایان آمد ، #یزیدبنشجره به سمت شام حرکت کرد در این بین سپاه امام به فرماندهی #معقلبنقیس به مکه رسید و زمانی که از رفتن سپاه یزید مطلع شد به دنبال آنان رفت و در منطقه #وادیالقری به آنها رسید و توانست در جنگی نمایان ، #اموال آنان را به غنیمت گرفته و تعداد زیادی را #اسیر کند.
امام بعدها این اسیران را با عدهای از اصحابش که نزد معاویه اسیر بودند مبادله کرد.
💢معاویه بعد از ماجرای #حکمیت خود را #خلیفه و #امیرالمومنین خواند و برای تثبیت خلافت خودش ، برای مناطقی از حکومتش #امیر تعیین کرد.
یکی از این امیران #ضحاکبنقیس بود که او را به فرمانداری #حران ، #رقه ، #روها و #قرقیسسیاه مامور کرده بود. امام علی برای مقابله با این حرکت معاویه ، #مالکاشتر را به جنگ و مقابله با #ضحاک فرستاد.
بین ضحاک و مالک جنگ سختی در گرفت و ضحاک مجبور شد شبانه به داخل شهر #حران رفت و در حصار آنان پناه گرفت و دیگر برای مقابله با سپاه مالک بیرون نیامد. بعد از این داستانها مالک به حکومت خودش نصیبین برگشت. وقتی خبر به نیروهای معاویه رسید آنها هم به شام برگشتند.
#منبع_کتاب_الغارات
@modafehh