eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.5هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
108 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون: @modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh
مشاهده در ایتا
دانلود
این زیارتو به نیابت حمید آقا رفتم اگر خدا قبول کنه ونایب زیارت شماهم بودم 🌹🍁
آیت الله فاطمی نیا رحمة الله علیه عمده چیزی که برزخ را تاریک می کند، حرف زدن پشت سر مردم است؛ غیبت و تهمت و... و از آن طرف، یکی از چیزهایی که برزخ را روشن می کند، گره گشایی از کار مردم است. نکته ها از گفته ها ج ۱ ص ۳۴
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 📗 🥀 🕯 اقدامات معاویه برای تضعیف حکومت امیرالمومنین(پایان) چون به مکه رسید ، ابتدا خواست را بر عهده بگیرد و مردم را به سوی معاویه دعوت کند اما با مقاومت مردم مواجه شد از این رو گفت: پس نه من امام جماعت باشم و نه قیس؛ امامی را انتخاب کنند و به او اقتدا کنند. مردم را انتخاب کردند. چون به پایان آمد ، به سمت شام حرکت کرد در این بین سپاه امام به فرماندهی به مکه رسید و زمانی که از رفتن سپاه یزید مطلع شد به دنبال آنان رفت و در منطقه به آنها رسید و توانست در جنگی نمایان ، آنان را به غنیمت گرفته و تعداد زیادی را کند. امام بعدها این اسیران را با عده‌ای از اصحابش که نزد معاویه اسیر بودند مبادله کرد. 💢معاویه بعد از ماجرای خود را و خواند و برای تثبیت خلافت خودش ، برای مناطقی از حکومتش تعیین کرد. یکی از این امیران بود که او را به فرمانداری ، ، و مامور کرده بود. امام علی برای مقابله با این حرکت معاویه ، را به جنگ و مقابله با فرستاد. بین ضحاک و مالک جنگ سختی در گرفت و ضحاک مجبور شد شبانه به داخل شهر رفت و در حصار آنان پناه گرفت و دیگر برای مقابله با سپاه مالک بیرون نیامد. بعد از این داستان‌ها مالک به حکومت خودش نصیبین برگشت. وقتی خبر به نیروهای معاویه رسید آنها هم به شام برگشتند. @modafehh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت51 از پله ها یکی دو تا پایین اومدم رفتم سمت دفتر بسیج چند تقه به در زدمو وارد اتاق شدم - سلام خانم منصوری : سلام عزیزم - خانم منصوری میخواستم بپرسم جای خالی دارین واسه راهیان نور خانم منصوری: نه ،چطور؟ - آخه میخواستم منم بیام خانم منصوری: ولا آیه جان لیست ها همه تکمیل شده ان ،جایی خالی نیست - باشه ،اشکالی نداره ،با اجازه رفتم سمت در که گفت: آیه برو پیش هاشمی ببین شاید یه کاری بکنه برات ( لبخند بی جونی زدم ) : باشه از دفتر خارج شدمو رفتم سمت دفتر بسیج برادران یه بسم الله گفتم و در زدم ،درو باز کردم اتاق خیلی شلوغ بود همه مشغول کاری بودن با دیدنم همه از کار دست کشیدن و نگاهم میکردن هاشمی هم پشت میز نشسته بود وارد اتاق شدم - سلام همه یکی یکی سلام کردن هاشمی: سلام ،بفرمایید کاری داشتین؟ - میخواستم بپرسم جای خالی واسه راهیان نور دارین؟ یه دفعه یکی از بچه ها گفت: نه استاد پر شدن هاشمی کمی سکوت کرد و گفت: میتونم بپرسم برای چه کسی میخواین ؟ - خودم هاشمی: شرمندم ،فعلا که کاری نمیشه کرد چون اتوبوس همه تکمیل شدن،اگه میخواین شمارتونو بدین ،اگه یکی از بچه ها نیومد شما رو جایگزینش میکنیم خیلی ناراحت شده بودم ،از کیفم یه خودکار و کاغذ برداشتم و شمارمو روش نوشتم دادم به هاشمی وقتی داشتم کاغذ و بهش میدادم با بغض بهش نگاه کردم و گفتم - لطفا یه کاری کنین منم بیام بعد بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدم و رفتم سمت محوطه داشتم دنبال سارا میگشتم که گوشیم زنگ خورد سارا بود - کجایی سارا؟ سارا: بیا بیرون ،داخل ماشین امیرم - باشه از دانشگاه رفتم بیرون دورو برمو نگاه کردم ،ماشین امیر و پیدا کردم رفتم سمت ماشین و سوار شدم - سلام امیر: سلام سارا: چی شد آیه ،اسمتو نوشتی؟ - نه ،گفتن پر شده سارا: اشکال نداره ،ان شاءالله سال بعد - اووو تا سال بعد کی مرده ،کی زنده سارا: عه این حرفا چیه ،تو هنوز عمه نشدی ،عروس نشدی ،مامان نشدی با گفتن این حرفش امیر یه نگاهی بهش کرد و سارا دیگه چیزی نگفت - امیر جان منو ببر خونه بی بی امیر : باشه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت52 رسیدیم خونه بی بی خداحافظی کردم خواستم پیاده شم که سارا گفت: آیه میخوای منم بیام تنها نمونی؟ از حرفش متوجه شدم از امیر دلخور شده امیر خندید و گفت: شما لطفا من و از تنهایی دربیار از ماشین پیاده شدم به چهره سارا نگاه کردم خندم گرفت چند تقه به شیشه زدم ،سارا شیشه رو پایین آورد به امیر نگاه کردم: امیر جان ،سارا پفک هندی و لواشک خیلی دوست داره امیر :با شه چشم سارا رو بوسیدمو رفتم سمت خونه بی بی زنگ در و زدم بعد چند لحظه در باز شد و وارد حیاط شدم به حیاط نگاه کردم چقدر خاطره داخل این حیاط دارم دورتا دور حیاط درخت بود که همه شون شکوفه زده بودن چشمم به تاب وسط حیاط افتاد تابی که چند سال پیش امیر و رضا واسه منو معصومه درست کرده بودن همیشه هم واسه اول سوار شدن تاب منو معصومه دعوامون میشد رضا هم همیشه میومد معصومه رو با کلی وعده شکلات و چیپس و ‌پفک ،قانع میکرد که من اول سوار شم چه طور میتونم باور کنم که همه ی این کارا به خاطر حس برادرانه اش بوده باشه با صدای بی بی جون ،از خاطراتم بیرون اومدم - جانم بی بی بی بی: آیه جان ،بیا خونه سرما میخوری - چشم الان میام 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بـِسم‌ِ ࢪبـّـ‌ِـ‌ فاطـمھ‌ۜ🖤🌿
- • حتی نگاه هم بہ‌پھلویش نَینداخت محوِ علـے بود عاشقانہ .. عارفانہ :)
📌دوشنبہ: ناهار: سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا (درود خدا بر ان ها باد) شـام: زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد (درود خـدا بر او باد) ✨@modafehh
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 📗 🥀 🕯 غارت و شبیخون های معاویه 💢غارت ضحاک بن قیس: زمانی که معاویه مطلع شد بعد از جنگ ، بسیاری از یاران امام علی از جنگ با شامیان خوددداری می‌کنند ، فرصت را غنیمت شمرد و بلافاصله را فراخواند به او دستور داد : حرکت کن تا به منطقه ی ازکوفه برسی ، اگر بادیه نشینی در اطاعت از علی بود به او کن و هر نگهبان مسلحی از لشکر علی رو دیدی او را . ضحاک حرکت کرد ،او اموال مردم را به می‌برد و هر بادیه نشینی را که می‌دید ، وقتی سپاهش بر قافله‌ای از روبرو شدند ، به آنها حمله کردند و اموالشان را . در راه با یکی از برخورد کردند و او را به قتل رساندند. امام را همراه با ۴ هزار نفر برای مقابله با فرستاد. و یارانش به سرعت به دنبال رفتند تا در به آنها رسیدند. درگیری سنگینی بین آنها اتفاق افتاد و در نتیجه به یاری خدا یاران امام بر فرستاده معاویه پیروز شدند و ضحاک و یارانش شبانه به سمت شام فرار کردند. 💢 غارت : به فاصله چند ماه از غارت ، معاویه فردی به نام ، که بود، را فراخواند و از او خواست تا از راه رود فرات به غارت برود و مردم عراق را بترساند. هم که در آرزوی چنین اقدامی بود قبول کرد و به راه افتاد تا به رسید ، که در آنجا به همراه ۱۰۰ نفر از یارانش حضور داشتند. مالک چون خود را دست تنها دید خواست ... @modafehh