•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
-
هوا هوایِ گرفتن رزق یکسالهست (:
📌سه شنبه
ناهار:
باقر العلوم؛امام محمد باقر
(درود خدا بر او باد)
شام:
شیخ الائمه؛امام صادق
(درود خدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
اگر فاطمه زهرا (س) یاری کند
یاری شونده به آسمان رود و کار آفتاب کند...🌱
#حجاب
#امام_زمان | #فاطمیه
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
📗 #چکیدهکتابالغارات
🥀 #بهسفارشحاجقاسم
🕯 #منبر_پانزدهم غارت و شبیخون های معاویه(۹)
#بُسر از #حضرموت رفت و وقتی شنید که سپاه #جاریه دنبال اوست راهش را عوض کرد و از راهی که از آنجا آمده بود ، برنگشت.
مردمی که در راهها بر سر آب جمع میشدند از روبرو شدن با او اجتناب داشتند و به خاطر ظلمهایش از او فرار میکردند. #جاریه از تغییر مسیر برگشت #بُسر خبردار شد و دنبال او رفت تا او را از سراسر #یمن بیرون راند و در #حجاز نیز به دنبال او رفت. #جاریه وقتی توانست او را به طور #کلی از #یمن بیرون کند در #جُرش (منطقهای بین یمن و مکه) مدتی اقامت کرد ، تا خود و یارانش استراحت کنند.
در این بین ، در بین #کوفیان آشوبی برپا شد.
ظاهرا پس از آنکه اخبار #جنایاتبُسر به کوفه رسید و مردم امنیت خود را در خطر جدی دیدند ، یکدیگر را برای #یارینکردن امام برای مقابله با #بُسر ملامت کردند و بر آن شدند که از امام بخواهند تا نیروی کمکی برای #جاریه بفرستد تا او بتواند کار #بُسر و لشکرش را یکسره کند اما #امیرالمومنین با این پیشنهاد مخالفت فرمودند و آنها را به رفتن به #جنگ با #معاویه فراخواندند و گفتند: من کسی را برای جنگ با #بُسر فرستادهام که باز نمیگردد مگر اینکه یکی از آن دو دیگری را #بکشد یا #براند، از این جهت خیالم از او راحت است ، ولی خواسته من از شما این است که زمانی که شما را به جنگ #شام و اهل شام فرمان میدهم و به آن فرا میخوانم #یاریام کنید.
مردم سخن امام را تایید کردند و هر کدام چیزی میگفت و به ندای امام #لبیک میگفتند. تا اینکه ...
#منبع_کتاب_الغارات
@modafehh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت68
بچه ها هنگام پیاده شدن لبخند به لب داشتن
اما موقع برگشت چشمای همه گریان و سکوت کرده بودن فردا عید بود و قرار بود عید و در طلاییه کنار شهدا باشیم
دل توی دلم نبود ،چه سعادتی سال تحویل در کنار شهدا بودن
شرمنده بودم از خودم که چقدر دیر اومده بودم به این سرزمین که بوی بهشت و میده
صبح زود حرکت کردیم سمت هویزه
حاج احمد میگفت هویزه بوی کربلا رو میده ،میگفت اینجا هم حسین زمان(شهید حسین علم الهدی) با یاران عاشورایی خود به کاروان نور و عشق پیوستن، نماز ظهر و به جماعت خوندیم و ناهار و هم همونجا خوردیم و به سمت طلاییه حرکت کردیم
شنیده بودم طلاییه قطعه ای از بهشته و هر ذره خاکش زرنابه
به نقطه ای رسیدیم که اسمش سه راه شهادت بود
حاج احمد دیگه چیزی نگفت و نشست روی زمین و شروع کرد به روضه خوندن و صدای هق هق اش بلند شده بود
هاشمی که دید حاج احمد داره خیلی گریه میکنه شروع کرد به حرف زدن
پرسید: میدونین برای چی به اینجا میگن سه راه شهادت؟
به خاطر اینکه اینقدر اینجا در تیر رأس عراقی ها بوده ،خیلی از بچه ها اینجا شهید شدن
خیلی ها مجبور شدن پا روی دلشون بزارن و از کنار دوستاشون رد بشن
سر در یه جا از طلاییه نوشته بود«فاخلع نعلیک انک بالواد مقدس الوی، کفشهایت را در آر، تو در وادی مقدس طوی هستی»
کفشامونو در آوردیم و به دستمون گرفتیم
تقریبا دو ساعتی مونده بود به تحویل سال
همه بچه ها پراکنده شدیم
هر کسی یه گوشه ای نشسته بود و خلوت کرده بود
پاهام توان رفتن نداشت
چشمم به سفره هفت سین افتاد
سفره ای که خیلی فرق داشت با سفره های هفت سین دیگه
چشمامو بستم و احساس کردم شهدا همینجا هستن ،کنار ما دور این هفت سین
چه آروزویی بهتر از این که باز هم برام دعوت نامه بفرستن
چه دعایی بهتر از اینکه باز هم صدام کنن
صدای زیارت حدیث کسا رو از بلند گوها میشنیدم
کم کم جمعیت نزدیک سفره هفت سین شدن
حال هیچ کسی خوب نبود ،نه شایدم خوب بود که اینجا هستن کنار شهدا
از جمعیت فاصله گرفتم
رفتم یه گوشه روی خاک نشستم
صدای دعای تحویل سال و شنیدم
یا مقلب القلوب و الابصار
یا مدبر الیل و النهار
یا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الی احسن الحال
سال تحویل شد
از داخل کیفم کتاب مفاتیح رو بیرون آوردم و شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا
بعد از سجده اخر زیارت
انگار حالم خیلی بهتر شده بود....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت69
توی حال و حوای خودم بودم که احساس کردی یکی داره به سمتم میاد
برگشتم نگاه کردم
هاشمی بود
هاشمی: عیدتون مبارک
- خیلی ممنون ،عید شما هم مبارک
هاشمی: میخوایم حرکت کنیم نمیاین؟
- الان؟ چقدر زود؟ نمیشه یه کم بیشتر بمونیم
هاشمی: دیر شده ،بچه ها هم خسته شدن ،باید بریم واسه شام
- باشه ،الان میام
هاشمی رفت و منم بلند شدم رفتم سمت اتوبوس
چشمم به گل و خاک اتوبوس افتاد
با انگشت اشاره ام شروع کردم به نوشتن جمله ای روی اتوبوس
«شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود»
بعد از مدتی چند تا دخترای دیگه نزدیکم شدن با خوندن این جمله
هر کدومشون شروع کردن به نوشتن جمله ای روی اتوبوس
کل اتوبوس از نوشته بچه ها پر شد
سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم
چشمامو بسته بودم و به اتفاقهایی که این چند روز افتاده بود فکر میکردم
با صدای آقای هاشمی چشمامو باز کردم
هاشمی کنار صندلی ما ایستاده بود ،موبایلش و سمت من گرفت
منم هاج و واج نگاهش میکردم
هاشمی: امیره با شما کار داره!
- با من؟
هاشمی: بله ،زنگ زده به گوشی شما ،خاموش بود ،واسه همین با من تماس گرفت
(موبایل و ازش گرفتم ): خیلی ممنونم
هاشمی: خواهش میکنم
- الو
امیر: سلام آیه معلوم هست کجایی؟ چرا گوشیت خاموشه
- سلام امیر جان !
نمیدونم فک کنم شارژ باطریش تمام شده باشه
امیر: یه لحظه فک کردم ،نفرین سارا گرفته
- به دعای گربه سیاه بارون نمیاد
امیر : آخ آخ آخ ،اگه سارا بشنوه
- راستی عیدت مبارک
امیر: اینقدر عصبانی بودم از دستت که یادم رفت ،عید تو هم مبارک
- راستی به مامان بگو گوشیم خاموشه نگران نشه
امیر: میخوای باهاش صحبت کنی
- نه داداش من زشته ،گوشی مردم دستمه
امیر: مردم کیه ،سید دوستمه
- حالا هر کی ،دیگه زنگ نزن
امیر: باشه
- کاری نداری
امیر: نه عزیزم مواظب خودت باش ،خدا حافظ
- چشم ،خدا نگهدار...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
-
ما به مادریِ تو بر خود مینازیم..
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
-
اهل مدینه با همهی کینه های خود
سرو رشید باغ مرا با تبر زدند...💔.
📌چهارشنبه
ناهار:
باب الحوائج؛امام کاظم
(درود خدا بر او باد )
شام:
شمس الشموس؛امام رضا
(درود خدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝