"کنجِ حرم"
💔🚶🏿♂
مےنویسنمکہشبتاࢪسحࢪمیگردد...
یکنفرماندھازاینقومکہبرمیگردد🥀
☁️⃟🌛
.
.
.
امام باقࢪ میفرمایند:
از جملہ محبوبترین بندگان نزد خداوند،گنہکاࢪ توبہ گراسٺ...🌱
✭✭✭✭✭✭✭✭✭✭✭✭✭✭✭✭
دنیـٰاروپرکردیمازگنـٰاهـٰامون
بعدشبهخداگِلهمیکنیمچراآسـٰایشو
آرامشوبرکتروازسفرههـٰامونگرفته‼️🚶♂
#قولخودمون
#تلنگرمشتی
#امام_زمان
7.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐 #درس_اخلاق #تلنگر
🔹 شکستن دل پدرومادر
🔸 حجتالاسلام دارستانی
رمان عشق گمنام
پارت ۷
ویدا :خب آوا جان این دختر عمه ی من آیناز هستن و۲۰ سالشه ،به دختری سبزه وچادری اشاره میکند .وحالا فهمیدم اسمش آیناز هست .
بعد هم به ی دختر زیبا که یا یک لبخند کوچک چال گونه اش نمایان میشود .اشاره میکند میگوید :ایشون سارا دختر عمه ی بنده .۱۸سالشه ،ودر اخر زهرا سادات دختر عمو ۱۹سالش .
بچه ها با خوش رویی تمام با من سلام میکنند و میگویند :از آشنایی با شما خوش وقتیم آوا جان .
من:همچین .
حدود یک ساعت از آمدنم به خونهی خاله فیروزه (مامان ویدا)میگذره با آیناز ،سارا،زهرا حسابی صمیمی شدم .
از وقتی که شروع به حرف زدن کردیم سارا یک ریز از داداش ویدا حرف میزنه .
سارا:ویدا گفتی پسر دایی کجاست ؟
ویدا:طرف مردا دیگه
سارا:اینطرف نمیان ؟
ویدا:چرا وقتی طرف خانم ها خلوت بشه میاد .
ویدا در گوشم اروم میگوید :شاید برات تعجب آور باشه که چرا سارا یک ریز از داداشم حرف میزنه جالبه بدونی که عاشق برادر بنده می باشد .
خنده ام میگیرد در گوشش میگویم :پس بگو چرا از داداشت حرف میزنه .
**
بعد از شام مهمونا کمی استراحت کردن کم کم رفتم هنوز نتونستم برادر ویدا را ببینم .
همه ی مهمان ها رفتن فقط من ماندم سارا ،پدر ومادر سارا امروز صبح بخاطر شغل کاری شان مجبور شدن برن شیراز و سارا هم ماند خونه ی خاله فیروزه ،وامشب هم اینجا می ماند .
با سارا در حال جارو کردن حال بویم که پدر ویدا با پسری امد داخل .
پسره فکر کنم داداش ویدا باشد .
با دیدن ما سرش را پایین انداخت .
ادامه دارد.....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان 🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۸
من:سلام عمو حسین ،وسلام ارومی هم به اون پسره کردم .
همیشه به پدر ویدا عمو حسین میگفتم چون توی این دوسالی که در رفت امد بودیم خیلی صمیمی شدیم .
سارا:سلام دایی ،سلام پسر دای
عمو حسین: سلام دایی جون
برادر ویدا :سلام دختر عمه .
نمیدونم چرا داداش ویدا برام یکم آشناست انگار جایی دیدمش .
توی فکر بودم که ویدا بلند گفت :علی داداش بیا کمکم که ظرفارو ببریم بیرون برای شستن .
الان فهمیدم که اسم داداش ویدا علی هست .
نگاهی به سارا انداختم یه لبخند روی لبش بود به جایی خیره شده بود .
برام جای سوال بود چطور پسری که کانادا درست میخونه این ظاهری باشه .از خودم یه پسر کانادایی ساخته بودم .
از تصورم خنده ام میگیرد .
جارو زدن حال تمام میشود وبعد از جمع کردن جارو به سمت مبل میروم روی آن میشینم میرم توی فکر که کجا داداش ویدا رو دیدم .
با صدای ویدا از فکر خیال بیرون می آیم .
ویدا:آوا میگم چطوره امشب ااینجا بمونی سه تایی .
هیچ وقت نمیتونستم جایی به غیر از خانه واتاق خودم بخوابم .
بخاطر همین روبه ویدا گفتم :نه عزیزم باید برم خونه اگه دیر تر از این موقع شب برم خونه آرمان دیگه ...خودت میدونی مامان که شیفته بابا هم که تا ساعت ۱۲ فکر کنم مطب باشه .
ویدا :ولی میموندی بهتر بود عزیزم .
من :نه دیگه انشا الله فردا هم دیگرو میبینیم .
ویدا :هر جور راحتی .
نگاهی به ساعت مچی دستم می اندازم ساعت ۱۱ را نشان میدهد ،از روی مبل بلند میشوم وبه طرف اتاق ویدا میروم چادرم راا برمیدارم وبا چادر رنگی عوض میکنم بعد از عوض کردن چادر .
میروم بیرون واز عمو حسین ،خاله فیروزه ،ویدا ....خداحافظی میکنم .
به سمت خانه راه می افتم .در را باز میکنم داخل میشوم لامپ های خانه خاموش است فکر کنم آرمان خوابه .ارام در را باز میکنم که مبادا ارمان بیدار شود
ادامه دارد.......🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان 🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۹
پاورچین پاورچین از پله ها بالا میروم میخواهم که بروم به اتاقم آرمان از داخل اتاقش صدایم میزد :آوا خانم یلحظه تشریف بیارید .
به عقب برمی گردم ودستیگیره ی در را باز میکنم .
من:سلام داداش
آرمان :سلام میشه بگی تا الان کجا بودی .
یادم می آید که به آرمان دربارهی مهمانی امشب نگفته ام ارام به پیشانی ام میزنم میگویم :وای مامان بهت نگفت؟،خونه ی ویدا اینا مهمونی بود برای برگشتن داداش از کانادا
ارمان که خیالش راحت میشود میگوید :خب برو دیگه که مزاحممی
میخندم میگویم : داداش مطمئنی که میخواهی طلبه بشی ؟
ارمان ژستی به خود میگیرد میگوید :بله خواهر گرام .
ارام زیر لب میگویم :خدایا بی نوبت شفا بده .
میخواهم بروم که ارمان میگوید :شنیدم چی گفتی .
میخندم میروم به سمت اتاقم کیف وچادرم را یه گوشه ی اتاق می اندازم خودم هم روی تخت ولو میشوم واز خستگی خوابم می برد .
****
آرمان :آوا پاشو که من دارم میرم تا ۱۰ دقیقه دیگه نیایی رفتم ها .
زود از خواب بلند میشوم آرمان همیشه وقتی میگه ۱۰دقیقه دیگه میرم یعنی میرم دوسه بار همین کا را با هم کرد رفت منم پیاده مسیر دانشگاه را رفتم . ولی تا نصفه چون ماشین آرمان نمایان میشود شیشه ماشین را پایین می آورد میگوید :حیف که غیرتم اجازه نمیده .
یکبار هم با هاش لج کردم گفتم سوار نمیشم پیاده میرم پیاده رفتم ولی با ماشین پشته سرم میومد .
صبح ها اجازه ندارم با ماشین خودم به دانشگاه بروم آرمان میگوید :شاید کسی نداشته باشد .
بخاطر همین اخلاق هایش هست که عاشقشم .
از همین اتاقم بلند میگویم :باشه الان میام .
لباس هایم را میپوشم و کوله ام را برمیدارم به پایین میروم آرمان یه ساندویچ پنیر میدهد دستم میگوید:اینو تو ماشین بخور صبحونت ،بریم که دیرم شده .
من:باشه .
*
با آرمان سوار ماشین میشویم به سمت دانشگاه راه می افتیم ،ارمان دستش را به سمت ظبط ماشین میبرد یک مداحی میگذارد این مداحی را خیلی دوست دارد .
رفیق شیشی بچگیمی ارباب
والا تموم زندگیمی ارباب
لذت خوبه بندگمی ارباب
حالا تازه می فهمم اقا کی مثه
سایه پشته منه
حالا تازه میفهمه دلم داره واسه حسین میزنه
جونم حسین دوو درمونم حسین .
ادامه دارد......🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۱۰
*
وارد کلاس میشوم ودر ردیف اول میشنم ومنتظر استاد .
یکی از پسر های کلاس نگاه به من میکند چشمک میزند اعصابم خورد میشود از کلاس بیرون میرم .
هی زیر لب غر غر میکنم :پسره ی بیشعور و....
همین یه کلاس امروز هم برایم زهر شد .
میخوا هم از در ورودی دانشگاه خارج بشوم که برادر ویدا را میبینم همان موقع یادم می آید که کجا اورا دیدم در ساعت فروشی دیدمش .
از کنارم رد میشود .
من هم از در دانشگاه بیرون میروم ،گوشی ام را در می آورم به آرمان زنگ میزنم بعد از سه تا بوق جوابم را میدهد :بله ابجی
من:داداش کجایی ؟.
دارم میرم حوزه
من:میتونی بیایی دنبالم میخوام برم خونه
داداش انگار که تعجب میکند میگوید:تو که الان رفتی همین زودی تموم شد ؟
جواب میدهم نه :حوصله نداشتم
داداش انگار که قانع نشده میگوید: نمیدونم والا من ۵دقیقه دیگه امتحان دارم فکر نکنم بتونم بیام دنبالت صبر کن به دوستم که مطمئنه میگم بیاد دنبالت .
من:نه داداش ولش کن زشته خودم یه اسنپ میگیرم میرم .
ارمان:باشه سوار اسنپ شدی به من یه پیام بده .
من:باشه خداحافظ
ارمان:یا علی
*
بعد از اینکه سوار اسنپ میشوم به ارمان پیام میدهم .
۲۰دقیقه بعد به خونه میرسم با پیاده شدن من از ماشین ،ماشین ویدا که برادرش سوار ش بود توی کوچه میپیچد .
من هم به داخل خانه میروم .
در هال راباز میکنم سلام میکنم :سلام .
مامان از داخل آشپزخانه جوابم را میدهد .
من هم به داخل اتاقم میروم .
کمی اتاقم را مرتب میکنم واز کتابخانه ی اتاقم کتاب یادت باشد را برمیدارم روی تختم دراز میکشم شروع میکنم به خواندن کتاب .
**
یک ماه بعد
لباس هایم را میپوشم وبرای رفتن به خانه ی ویدا اینا از پله ها پایین می آیم ،یادم می آید که جزوه ام را نیاوردم دوباره به بالا میروم جزوه ام را که داخل کیفم بود را بیرون می آوردم که همراه جزوه جعبه ای می افتد جعبه را برمیدارم درش را باز میکنم :اینکه ساعتیه که برای داداش....خریدم .
یادم رفت که این رو آن شب به برادر ویدا بدهم .
الان هم که نمی شود نمی دانم حکمتش چیه ؟ جعبه ی ساعت را در کشوی میز تحریر میزارم .
وجزوه را دستم میگیرم از پله ها پایین میروم .
ادامه دارد.......🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼