رمان عشق گمنام
پارت ۵
**
از مغازه خارج میشوم نگاهی به ساعت مچی دستم می اندازم ساعت ۵:۳۰را نشان میدهد هنوز کمی وقت دارم ،پس گشت کوهاتی در پاساژ میزنم .
وارد یک مغازه میشوم وتمام مانتو هایش را نگاه میکنم ،
تا ی مانتو چشمم را میگیرد مانتویی طوسی با راه راه های مشکی استین هایی مچی ساده است ما شیک همین را برمیدارم به سمت فروشنده ای که پشت میز نشسته با گوشی اش ور میرود میروم .
من:ببخشید اقا میشه این مانتو رو برای من حساب کنید .
فروشنده :بله حتما
کارت بانکی ام را ژچطرفش میگیرم .
کارت را از دستم میگیرد بعد از چند دقیقه میپرسد :رمزتون؟
جواب میدهم :۳۱۳۱
رسید را میکشد طرف من میگیرد .
بعد از خرید مانتو از پاساژ بیرون می آیم وبه طرف جایی که ماشین را پارک کرده ام میروم .قفل ماشین را باز میکنم سوار میشوم .میخواهم سوئچ را در جایش بچرخانم که گوشی ام زنگ میخورد نگاهی به صفحه می اندازم ویدا است تماس را وصل میکنم :الو سلام ویدا خانم
ویدا:سلام چرا دیر کردی؟
من:بابا هنوز ساعته ۶هسته ها
ویدا:،من منظورم این بود که نماز خونهی ما باشی .
من:دیگه مزاحم میشدم عزیزم الان بیرونم
میرم خونه لباسام رو عوض میکنم میام
ویدا:مزاحم چیه ،باشه فقط ساعت۷ اینجا باشی
من:چشم کاری نداری
ویدا: نه عشقم
من :یاعلی
تماس را قطع میکنم ماشین را روشن میکنم وبه سمت خانه میرانم بعد از نیم ساعت به خانه میرسم سریع در حیاط را باز میکنم داخل میشوم .
من:سلام
مامان که روی مبل نشسته بودو داشت تلویزیون نگاه میکردم گفت:سلام عزیزم
من:مامان من دیگه اماده بشم برم که به ویدا قول دادم ساعت ۷اونجا باشم
من :باش ،آوا چی خریدی ؟
من :یه ساعت شیک
مامان :خوبه
سریع از پله ها بالا میروم
ادامه دارد .......🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۶
در اتاقم رو باز میکنم داخل میشوم .چادرم را از سرم در می آورم ومانتویی رو که خریدم را میپوشم روسری هم رنگ مانتو ام را پیدا میکنم سرم میکنم وبعد هم چادرم را برمیدارم واز پله پایین میروم روبه به مامان میکنم میگویم :هب مامان من دیگه رفتم .
مامان میگوید :مواظب خوودت باش
من :چشم
میام داخل حیاط که یادم می آید ساعتی رو که خریدم از اتاق نیوردمش سریع دوباره وارد. میشوم وبه داخل اتاق میروم ساعت رو برمیدارم به خیاط میروم انقدر سریع رفتم برگشتم که مامان ندیدتم ،چادرم که روی تاب گوشه ی حیاط گذاشته ام برمیدارم وسرم میکنم به سمت در حیاط میروم .
در را پشت سرم میبیندم به سوی خانه ی. ویدا اینا راه می افتم وقتی که میرسم آیفون را میزنم ،در با صدای تیکی باز میشود داخل میشوم بعضی از زن ها در حیاط مشغول غذا درست کردن هستن .
سلام میکنم وبه داخل خانه میروم وقتی وارد میشوم ویدا را درحال شستن ظرف میبینم به سمتش میروم سلام میکنم .
ویدا نگاهی به ساعت روی دیوار می اندازد میگوید :دقیقا ساعت ۷ آفرین
من:کم نمک بریز همین کارارو کردی که ترشیدی .
ویدا :اووو برو بابا من هنوز ۱۹ سالمه چی میگی تو .
با ویدا درحال کلکل کردن بودیم ، زن هایی که بیرون بودند اومدن داخل خانه وروی مبل ها نشستن ،باهم حرف میزدن .
ویدا :آوا بیا بریم تو اتاق من که دختر عمو عمه هام هستن ،اونجا دارن حرف میزنن بریم که فقط جای منو تو خالیه .
من :بریم
با ویدا به اتاقش میرویم داخل میشویم سه تا دختر همسن سال های خودمان در حال حرف زدن بودن که وارد شدن ما دست از حرف زدن برداشتن .
ویدا :خب بچه ها ایشون آوا دوست صمیمی من وهمسایه هستن .
بعد هم ویدا رو به من میکند میگوید :خب آوا جان .....
ادامه دارد ....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
【🌻🌙】
درد هـایـم بـہ ٺـو نـزدیـك تـرمـ
ڪــردهـ طـبـیـب💕!
تـࢪسـم اٻـنـ اسـٺ کـِ یـك وقـٺ،🧡
مداوا بـشـومـ:(♥️💫!
#پروفایل🍄
#استوری🌾
#کانال_مون 💙
#پست ⛅️