🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت28
به اتاقم برگشتم.
وسایل نقاشی را جمع کردم.
به خودم زنگ تفریح دادم تا برای رفتن به مسجد آماده شوم.
در کمد لباسهایم را باز کردم
بین مانتوهایم، مانتوی مشکی که نسبت به بقیه کمی بلند تر بود را برداشتم به جای شال هم روسری بلندی را انتخاب کردم تا بهتر بتوانم کنترلش کنم.
چادری که از بی بی هدیه گرفته بودم
را در کیفم گذاشتم تا در مسجد بپوشم.
دوش گرفتم و برای رفتن به مسجد آماده شدم.
چون مسیر زیاد بود ترجیح دادم زودتر حرکت کنم اصلا انگار مثل بچه ها ذوق زده بودم.
بعد از آماده شدن به تیپ ام نگاهی کردم
ای...بدک نبود.
ولی حتما خیلی با نوه بی بی متفاوت بودم.
سوار تاکسی شدم آدرس را به راننده گفتم چهل دقیقه ای در ترافیک بودم
بالاخره رسیدم ولی خیلی زود آمده بودم.
ترجیح دادم کمی در پارک رو به مسجد بنشینم تا موقع اذان شود.
هنوز در حال مرور کردن خاطراتم در این خانه ی قدیمی و پارک بودم که
بی بی را همراه دخترمحجبه ای دیدم.
دو دل بودم که جلو بروم یا نه
احساس می کنم چقدر با نوه اش فرق دارم.
الان فکرکنم کلی برای من از احکام بگوید!
یا شاید هم اصلا درست با من هم صحبت نشود چه برسد به دوستی...
در افکار خودم بودم که صدای گرم بی بی من را به خود آورد.
-رها جان خوبی مادر!؟...
خیلی وقته آمدی؟؟
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت29
- سلام بی بی جان، حالتان خوبه؟
من خیلی وقت نیست که آمدم.
بی بی با لحن شیرینش گفت:
- الهی شکر مادر، نفسی میاد.
- ان شاالله سلامت باشید،
بی بی جان خیلی دلم برایتان تنگ شده بود.
- دختر گلم من هم دلتنگت بودم
یکباره یادم آمد شماره ی منزلتان داخل گوشی ذخیره شده گفتم بهتره احوالت را بپرسم.
رها خواست جوابی برای محبت های
بی بی بدهد که صدای دلگیر نرگس آمد.
-منم هویج هستم!
احتمالا وجودم احساس نشده!
بی بی خنده ای بامزه کرد.
منم با خجالت دستم را به طرفش گرفتم و گفتم:
- شرمنده نرگس خانم بی بی را که دیدم حواسم پرت شد.
نرگس هم با لبخند دستم را گرفت و گفت:
- بله، همیشه همین طوراست بی بی جلوی درخشش من را میگیرد.
اصلا جایی که بی بی باشد من خریدار ندارم.
بی بی گفت:
- برویم، برویم دخترها الان است که اذان را بگویند.
نرگس با، بامزگی گفت:
الان بی بی جان من داشتم معرفی
می شدم، جفت پا آمدی وسط سخنرانیم
بی بی، احساس می کنم به من حسادت می کنی!
راستش را بگو درکت می کنم.
آخر جذابیت من هم حسادت داره!
بی بی با چشم های گرد شده به نرگس نگاه می کرد که نرگس ادامه داد.
- باشه عزیزم،
رسیدم خانه برای بامزگی و خوشمزگی ام اسپند دود می کنم.
بابا دیگه خودم عادت کردم نیاز به یادآوری نیست.
خدایی این همه جذابیت برای آدم فقط دردسر است.
از صحبت های نرگس خنده ام گرفته بود، که بی بی گفت:
- برویم رها جان این نرگس اگر پا به پایش بگذارم تا صبح می خواهد حرف بزند.
نرگس هم رو کرد به من و با شوخی گفت:
- آره برویم رها جان بی بی دوست ندارد صحبت حسادتش پیش بیاید.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت30
به هر دو لبخندی زدم و به طرف مسجد حرکت کردیم.
در دل به گرمی رابطه ی بین این مادر بزرگ و نوه حسرت می خوردم که چقدر باهم دوست و صمیمی بودند چقدر با حرفهایشان حال همدیگر را خوب می کردند.
نزدیک مسجد که رسیدم چادرم را از کیف بیرون آوردم و روسری ام را نزدیک تر کشیدم تا چادر را بپوشم.
با لبخند دوست داشتنی بی بی دلم قرص تر شد ؛ پر چادرم را محکم تر گرفتم و همراه شان به مسجد رفتم.
چند نفری در مسجد بودند که با بی بی و نرگس احوال پرسی گرمی کردند.
بی بی من را دختر حاج آقا علوی معرفی کرد و گفت:
- دوست نرگس هستم.
نرگس هم به دوستانش من را معرفی کرد.
برای من جای تعجب بود چقدر زود با من صمیمی شده بودند.
اصلا انگار سالهاست همدیگر را می شناسیم.
موقع نماز شد ما بین بی بی و نرگس ایستادم.
امام جماعت با صدای ملایم و دلنشین نماز را قرائت می کرد.
آرامشی از جنس نور در این حال و هوا وجود داشت که هر کسی درک نمی کند مگر در این صف های پراز نیایش حضور پیدا کرده باشد.
در دل از خدا خواستم حال خوش امروزم را از من نگیرد بلکه تجدیدش کند .
در دل از خدا برای مغفرت حاج بابا دعا کردم که من را خدایی بزرگ کرده بود من نیز دنبال تلنگری بودم که به دنیای واقعی ام برگردم.
در دل از خدا خواستم محبت اطرافیانم را از من دریغ نکند ومن را جوری در این حس خوب غرق کند که لذت های پوشالی را فراموش کنم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
°•|💛⛅️|•°
نآامید نشــو..
اغلب ڪلـ[🔑]ـید آخرھ که..
قفلُ باز میڪنه..(:🖐🏽
#خدایمن
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌌#استوری
✨از تبارِ حسین، یادگارِ علی
#امام_زمان
■ #سخنبزرگآن☺️👤
______________
الگوگیری؛ اساس و پایهی هر
حرکتی است! بدون الگوی صحیح،
هیچ حرکتی نه درست، آغاز میشود،
نه به سرانجامِ درست میرسد!
حضرت زهرا(سلامالله علیها)
کاملترین الگوست برای یک
زندگی موفق که نتیجهی آن،
تکامل باطن انسانی ماست!
الگویی برای همه،نه فقط بانوان!
#استاد_شجاعی
🌿🥀#شهیدانہ
مےگفت :
توے گودال شهید پیدا ڪردیم
هرچه خاک بیرون میریخت باز
برمیگشت..!
اذان شد گفتیم بریم فردا برگردیم
شب خواب جوانے را دیدم
ڪه گفت : دوست دارم گمنام بمانم
بیل را بردار و برو🕊(:
شهیدگمنامخوشنامتویے✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️ انتظار #امام_زمان (علیه السلام ) یعنی آماده باش...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
چه بگویم
سحرت خیر؟
تو خودت صبح جهانی
#امام_زمان