#تلنگـر•|🖇|•
.اگر مادخترا🧕میدونستیم
هممونناموسامامزمانهستیم
شایددیگهآتیش🔥
بهوجودمهدیفاطمهنمیزدیم!
شایدعکسامونرواززیردستوپاۍنامحرم
جمعمیڪردیم...🧕
شایدحجابمونورعایتمیکردیم...💔🥀
#مهسا_بانو
هدایت شده از حقوقی
خبرفورررررری🔴🔴
فرار انابل از موزه😱
https://eitaa.com/joinchat/960430203C945eb52599
این چنل فیلمشو سنجاق کرده🤦♀
افرادی که میترسن نیانا🔞
یہبندھخداییقشنگگفت:
توجبهہمجازےجانبازوشهیدنمیشید
فقطِفقطاسیࢪمیشید…!
خیلیراستمیگفتـ(:
ࢪیحانہ اݪنبے^^
……………………………........…………<𑁍>
✫✩✫✩✫✩✫✩✫✩✫
چقدࢪ از منش این شہدا دوࢪ شدیم
آنقدࢪ خیࢪه بہ دنیا شدھ و کوࢪ شدیم
معذرٺ از همہ خوبان و همࢪزمان
ما براے شہدا وصݪہ ناجوࢪ شدیم😔
✫✩✫✩✫✩✫✩✫✩✫
..............................................<𑁍>
۞☽︎.. #شہیدانہ ••
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
ممنون از صبوری شما عزیزان🙏🏻
در تایم تبادلات نه کانالی تایید میشه نه رد💥
هدف تبادل پیشرفت کانال هاست👊🏻
شرایط تبادلات:
1⃣کانالتون مذهبی باشه👌🏻
2⃣آمارتون +80 باشه🖐🏻
3⃣ در اینفو تب عضوباشید✌️🏻
جذب بستگی به بنر داره💯
+100جذب هم داشتم💣
برا اطلاع بیشتر از طرز کارم در
اینفوتب عضو شید"سنجاقه"🔥
https://eitaa.com/joinchat/2046886010C514de53f6c
بعد از مطالعه شرایط و طرز کار؛
اگر شرایط رو داشتید،
پی وی در خدمتتونم✋🏻
💫@Makh8807💫
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«یکشنبه»★
_سلام معصومه
+سلام فاطمه
-خوبی؟
+نه فقط تو خوبی😒
_مخسره 😐
+خودتی😑
_حالا چته چرا اینقدر دمغی😅
+یه سوال
_یه سوال بیشتر نشه هااا
+میزاری 😒
_ببخشید بپرس😂
+چرا به ما ده هشتادیا میگن گودزیلا😶
_والا منم تا دیروز درگیرش بودم😂
+چرا میگی تا دیروز
_خب آیکیو حالا اوکی شدم😑
+اهان خوب چرا؟
_بیشتر از یه سوال شدااا
+مخسره
_بگیر بابا تو هم برو توی این کانال یه کمی قوت بگیر😉
مواظب باش داداشت نبینه ها🤭🤪
🦋@Ghalamro_80🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『🎞| #استوری』
"خندیدند و رد شدند.."
این خلاصهیِ زندگیِ آنهایی بود
که به دنیا آلوده نشدند!
#دمی_با_شهید
#هوالعشق❤️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#پارت_۴٨
ساعت چهار بود که فاطمه هم رسید خونه ما.
بابا سر کار بود و هشت شب میومد.
علیم که از هفته آخر شهریور برگشته تهران.
فاطمه رو صدا زدم توی اتاق و بهش گفتم ماجرا چیه.
فاطی: اوه فائزه بخدا من شنبه امتحان تاریخ دارم😔
_کتابتو بیار همونجا بخون😁
فاطی: مامانم اینا رو چیکار کنم😵
_میزنگم علی میگم بزنگه راضیشون کنه😐
فاطی: مامانت اینا رو میخوای چیکار کنی😱
_تو باید راضیشون کنی😌
فاطی: اصلا علی رو کی راضی کنه😣
_اه تو چرا این قدر آیه یاس میخونی😡 اصلا نمیخواد بیای😡
فاطی: اه بابا ببخشید😞 من میرم مامانتو راضی کنم تو بزنگ علی.
فاطمه رفت تو آشپزخونه پیش مامان باهاش حرف بزنه منم سریع زنگیدم علی.
با کلی خواهش راضیش کردم مامان بابای فاطمه رو راضی کنه😁
و کلیم سفارش کردم که محمد نفهمه میخوام برم. میخواستم غافلگیرش کنم😍
فاطمه بالاخره مامان رو راضی کرد علیم مامان اونو😊چند ساعته همه کارامونو کردیم و به ریحانه خبردادیم که ماهم همسفرشونیم.
ساعت نزدیک یازده شب بود که از خونه زدم بیرون سوار ماشین شدم و رفتم پاساژ ستاره تا یه هدیه کوچیک برای محمد بگیرم.
واقعا وقت نداشتم بیشتر از این😔
ساعت دوازده ریحانه اینا اومدن دنبالمون.
مامان و آبجیش جلو و ما سه تاهم عقب نشستیم. تکون خوردنای ماشین مثل گهواره بود برام. نفهمیدم کی خوابم برد☺️
صبح تقریبا ساعت ۱۰ و نیم صبح بود که با تکونای دست ریحانه بلند شدم.
طبق معمول همه مسافرتا کسی منو برای نماز صبح بیدار نکرده بود😣
ورودی شهر قم بودیم.
همه خاطرات برام زنده شد...چند ماه پیش وقتی داشتم میومدم اینجا فائزه ی الان نبودم... خیلی فرق داشتم... چند روز بعدشم که رفتم قلبمو اینجا جا گذاشتم... و امروز برگشتم به شهری که میدونم محمدم داره توش نفس میکشه...
تابلوی سبزی جلوی چشمام نقش بست که بالاش نوشته بود *حرم مطهر* و پایینشم *جمکران*
داشتیم میرفتیم حرم... حرم... خدای من... پیش بی بی معصومه که محمد رو از برکتش دارم...
°•°•°•°•°•°•°•°•☆♡•✾•♡☆•°•°•°•°•°•°•°•°