گُفـت:
+میدونۍچرٰامیگیمرِفیقشَھید..!؟
-خیلۍکمَڪتمیکُنِہ..🤔!'
+بَراۍاِینڪہرِفیقرویرفیق
اثَرمیزارِھシ✋🏻!'
مَعرِفَتبِھخَرجمیدهوَ
یہࢪوزبـِہرَسـمِرِفٰاقَتمیبَرَتت
پـیشخودش👀♥️!-
#رِفـیقِآسِمـٰانۍ..
『🌙♡حـب أّلَـحٌـَّسيِّنِ يِّـجِمَعٌنِـأ♡🌙³¹³』
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ
"کنجِ حرم"
گُفـت: +میدونۍچرٰامیگیمرِفیقشَھید..!؟ -خیلۍکمَڪتمیکُنِہ..🤔!' +بَراۍاِینڪہرِفیقرویرفیق اثَرمی
البته من به شخصه با خواهر شهید یا برادر شهید راحت ترم🙂✨
#حق!!
مشترکگرامی
موجودیماهرجبروبهپایاناست
لطفاهرچهزودتربهخداوندمراجعهکنید(:
آروم بگو یا "امام رضا" تا غمای دلت آروم بگیره:)💔
#جهترفعدلتنگی
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
رمان عشق گمنام
پارت ۱۳
خاله فیروزه: شما دوتا از بس از من خاطره میخواهین ،تموم شدن باید بسازم
خنده ای میکنم روبه ویدا میگم :فکر کنم الان حالت خوب شده باشه
ویدا هم میخندد میگوید :آره حالم خوب شد .
من:خاله فیروزه راستی مامان سبزی داد بیارم براتون من گذاشتمشون داخل آشپزخانه .
خاله فیروزه: دستت در نکنه خاله جان از مامانتم تشکر کن .
ویدا: آوا هستی والیبال بازی کنیم ؟
من:چرا که نباشم .
منو ویدا عاشق ورزش والیبال هستیم .هر موقعه هم که میام خونه خاله فیروزه یا ویدا میاد خونمون حداقل یکی دو ساعتی رو والیبال بازی میکنیم .
ویدا رفت با تور والیبال توپ اومد .
رفتم جلو تور والیبال رو ازش گرفتم گفتم :ویدا توپ رو بزار زمین بیا کمک من این تور رو وصل کنیم .
یک طرف تور رو من گرفتم طرف دیگشم ویدا
بین دوتا درخت وصلش کردی .
ویدا پشت به در حیاط وایستاد منم روبه روش .
من:خب ویدا اولین سرویس رو من میزنم .
شروع کردیم به بازی .
ست اول رو من بردم ،ست دوم هم ویدا
الان هم ست آخر ۱۳_۱۸ هستیم .
سرویس رو زدم ویدا نتونست بگیرتش چون زیاد بالا بود برای قد ما یک دفعه در حیاط باز شد توپ خورد توی صورتش .
آخش در اومد .
نگاهی کردم علی اقا بود اووووگندش در اومد آبروم پاک رفت .
ویدا شروع کرد به خندیدن علی اقا هم دستش رو گذاشته بود روی صورتش
علی اقا: این چه کاری بود شما کردی
من:ببخشین علی اقا عمدی نبود ویدا نتونست توپ رو بگیره خورد تو صورت شما .
علی اقا که تازه متوجه من شده بود گفت : شما توپ رو زدین تو صورت من؟
من:بهتون گفتم عمدی نبود .
علی اقا دیگه هیچی نگفت رفت داخل خونه .
رفتم طرف ویدا که هنوز داشت میخندید یکی زدم تو سرش که گیج نگام کرد
من:تو چرا میخندی ؟بجای اینکه بگی داداش چی شده سرت خوبه ،یانه گرفته جلو روش میخنده اخه تو چه خواهری هستی .؟
شانس اوردی که خاله فیروزه داخل بود ندید .خودت که میدونی چقدر رو پسرش حساسه اون وقت خاله ،عمو رو نمی شناسه .
این رو توی همین یک ماه فهمیدم .
ویدا که از رفتار من تعجب کرده بود گفت:اوووو راست میگی ها فقط دعا کن علی هیچی به مامان نگه .
الان که گندش در اومده بهتره برم. روبه ویدا میگم :ویدا من دیگه برم من فقط قرار بود به تو جزوه رو بدم حالا چی شد داریم والیبال بازی میکنیم .
ویدا : باش .
رفتم داخل چادرم رو سرم کردم اومدم بیرون .
من:ویدا خاله رو ندیدم از طرف من ازش خداحافظی کن .
ویدا:باش ،فردا میایی؟
من:نمیدونم نظرت چیه بریم پارک ؟
ویدا:آره خوبه ولی اگه داداشان گرام بزارن تنهایی بریم .
من:حالا من به آرمان میگم ببینم چی میشه تو هم به علی اقا بگو .
ویدا:باش .
من:خب خدا نگهدار
ویدا :یاعلی .
درو پشت سرم بستم به سمت خونمون راه افتادم .
ادامه دارد .......🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼