eitaa logo
"کنجِ حرم"
269 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان عشق گمنام پارت ۱۷ رفتم طرف پنجره بازش کردم ویدا هم اومد یه سنگ دیگه بزنه که دید باز شد دیگه نزد من:بله خانم ؟ ویدا:آماده ای بریم ؟ من:آره فقط من چیزی نیوردم میریم همونجا یچیزی میخریم . ویدا:باش ،پس زود بیایین پایین که با ماشین من بریم . من:باش در پنچره رو بستم ،کولم رو برداشتم رفتم پایین روبه آرمان که جلوی آینه وایستاده بود داشت موهاشو حالت میداد گفتم :آرمان زود باش بریم . یک قدم رفتم جلو که به حالت انگار چیزی یادم اومده باش رو کردم طرف آرمان گفتم :راستی تا حالا هیچ طلبه ای ندیده بودم موهاشو خامه ای بزنه بعد هم ژل بزنه حالت بده بهشو ن . آرمان اومد برسشو به طرف پرت کنه که منم از اون سریع دوییدم طرف حیاط . از توی حیاط گفتم :زود باش بیا . بعد از چند دقیقه برادر خوشتیپ ما اومد اومد نزدیکم گفت:صدا تو نبر بالا شاید کسی تو کوچه باشه صداتو بشنوه . من:چشم برادر جان دیگه تکرار نمیشه . همزمان با ما ویدا علی اقا هم اومدن بیرون . رفتیم کنارشون سلام کردیم بعد هم به طرف ماشین ویدا راه افتادیم علی اقا قفل رو باز کرد ،آرمان جلو نشست منو ویدا هم عقب . ویدا: راستی آوا یه خبرم برات دارم . من:چه خبری ویدا:رفتیم پارک بهت میگم . فضای ماشین توی سکوت بود منم سرمو تکیه دادم به ماشین به خیابان ها نگاه کردم .هرکسی مشغول کار خودش بود . **** بعد از چند دقیقه بالاخره رسیدیم به جایی که قرار بود بریم . دستم رو به طرف دستگیره ی در بردم بازش کردم پیاده شدم . داشتم چادرم رو درست میکردم که یکی از پشت سر صدام کرد :آوا خانم رومو کردم به عقب که باعلی اقا مواجه شدم من:بله علی اقا:ببخشید میشه در رو از صندلی شاگرد قفل کنید نمیدونم چرا از اینجا قفل نمیشه . من:چشم الان قفل میکنم . درو قفل کردم بعد هم به طرف ویدا که روی یه نیمکت نشسته بود رفتم :کی ویدا رفته بود اونجا من ندیدم آرمان هم که اصلا نمیدونم چرا رفته . روی نیمکت نشستم روبه ویدا گفتم : خب حالا بگو چه خبری رو میخواستی بهم بدی ؟ ویدا کمی من ..من میکند بعد می گوید : راستش دیشب آقای رجایی برای پسرش زنگ زدن به بابا برای خواستگاری . خوشحال میشوم میگویم :اووو پس مبارکه حالا این رجایی کی هست ؟ ویدا :چی مبارکه من جوابم منفی اصلا اون به من نمیخوره . من: حالا کی هست . آوا: پسر همسایه همون که همیشه تو دستش انشگتر دست بند طلا میکنه . کمی فکر میکنم اهان پسر اقای رجایی اقای رجایی پولدار ترین همسایه تو محلمونه مذهبی نیستن هر هفته هم مهمونی دارن ،پسرشم که دیگه هیچی ..... هرچی داره از باباشه . من:اوووو ویدا کیم اومده خواستگاریت میدونی که پسره اصلا خوشش نمیاد کسی بهش به نه . یادت نمیاد اون روز به آرمان گفت افتخار دوستی میدین که امشبو بریم مهمونی بعد هم آرمان صاف تو روش گفت نه ،بعد هم دعوا شد . ویدا:اره یادم میاد واسه همین میترسم . به علی هم هنوز نگفتم جوابم منفی علی هنوز پسره رو ندیده . آوا :حتما به علی آقا بگو که کمکت کنه به حر حال اون برادرت . ویدا:اوهم ادامه دارد.....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام پارت ۱۸ روبه ویدا می گویم :حالا پاشو بریم قدم بزنیم یادت که نرفته امروز اومدیم کیف کنیم . حالا این استرس رو هم بزار کنار که خدا بزرگه . ویدا بلند میشود همراه من قدم برمیدارد . کمی دورو برم رو نگاه میکنم که ببینم آرمان و علی اقا رو میبینم ، نگاه میکنم که میبینم آرمان علی آقا در حال بستنی خوردن هستن دارن خرف میزنن . روبه ویدا میکنم میگویم :اون دوتا رو نگاه دارن بستنی میخورن . ویدا هم نگاه میکند بعد میگوید :اینا چطور برادرایی هستن که بدون خواهراشون بستنی میخورن . همه برادر دارن ماهم برادر داریم . میخندم میگویم حیف اینجا پارکه وگر نه حسابی ،حساب آرمان رو میرسیدم . ویدا هم میخندد می گوید :دقیقا من همین کارو با علی میکردم حیف ... دوباره با ویدا قدم برمی داریم که میرسیم به وسایل بازی ، ویدا رو به من میکند می گوید :چطوره یکم بازی کنیم ؟ با حالتی متعجب روبه ویدا میکنم میگویم : شوخی میکنی؟ ویدا با حالتی خاصی میگوید :نه ،میخوام برادران گرامی رو اذیت کنم ‌. وبعد هم دست منو محکم میگرد به طرف تاب ها میکشید . ویدا:بشین روی تاب نمی‌فهمیدم داره چیکار میکنه ولی نشستم . دیگه نفهمیدم چی شد که هلم داد اینقدر تند هلم می داد که نمیتونستم ساکت بمونم من:ویدا تروخداا وللم کن تلافی اون دوتا رو سر من خالی نکن . من هنوز آرزو دارم . ویدا با لحن ترسو من میخندد میگوید : من ولت نمیکنم . نزدیک۵. دقیقه بود که ویدا همینجور منو تاب میداد اونم با سرعت زیاد حالت تهوع گورفته بودم که نگو . دیگه حال نداشتم با حالته بی جونی گفتم :ویدا حالت تهوع دارم ولک کن . ویدا هم خندد گفت :الکی میگی نداری . از دور آرمان علی اقا رو دیدم که دارن به سمت ما می آیند ولی انگار داشتن میدوییدن . رسیدن به منو ویدا روبه دوتامون گفتن:زشته بیایین پایین ویدا هل نده اگه کسی شمارو ببینه چی . ویدا:بله وقتی دوتایی میرین برای هم میشینن حرف میزنین باید فکر اینجارو هم کنین . اصلا با نیومدن شما فرقی نمیکنه . بعد از کمی ویدا تاب رو نگه می داره منم هم پیاده میشم ،حالت تهوع سرگیجه داشت خفم میکرد رفتم کنار آرمان دستمو گذاشتم روی شونشو گفتم داداش سرم گیج میره . آرمان نگاهی بهم کرد گفت: آآآوا رنگ به رو نداری بیا بریم اینجا بشین من برم آب برات بیارم . آرمان این جمله رو بلند گفت و باعث شد ویدا علی آقا هم متوجه بشن بعد هم اومدن طرف منو آرمان ادامه دارد....🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام پارت ۱۹ ویدا با حالتی نگران میپرسد :حالت خوبه ویدا ؟ با حالته بی جونی نگاهش میکنم میگویم : اخ ویدا چند بار بهت گفتم وایستا گفتم تلافی این دوتا شلغمو سرمن در نیار . هواسم به موقیتم نبود اصلا متوجه نشدم که علی آقا هم میشنوه . ویدا :ببخشید آوا حالا بیا بشین اینجا تا آقا آرمان بیاد نشستم ویدا هم نشست سرم رو روی شونه سمت راست ویدا گذاشتم وچشمامو بستم . که صدای علی آقا رو شنیدم : صبر کن ببینم ویدا آوا خانم منظورش از این دوتا شلغم چی بود . ویدا کمی میخندد میگوید:شمارو میگفت . نمیتونستم حالت صورت علی اقا را بهفهمم ولی به نظرم تععجبب کرده . اینو از حالت سوال کرنش فهمیدم:چرا میخنده دیوونه مگه منو آرمان چیکار کردیم که تلافی شو از آوا خانم در اوردی ؟ ویدا: بله دیگه وقتی مارو فراموش میکنین میرین دو نفری باهم میگردین همین میشه مگه قرار نبود همراه ما بیایین مراقبمون باشین ؟ علی اقا: بله ما اشتباه کردیم حالا چرا اوا خانم رو به این روز در اوردی؟ ویدا :خودمم هم ناراحتم .آوا میگفت حالت تهوع دارم ولی من گوش نکردم . صدای دوییدن کسی رو شنیدم فکر کنم آرمان بود نزدیکتر شد صدام زد کمی چشمامو باز کردم .بعد هم لیوان آبی رو بهم داد . کمی خوردم . آرمان :حالت خوبه؟ سرم رو به نشونه ی بد نیستم نشون دادم . سرگیجه نداشتم وکمی حالت تهوع داشتم . بطری آب رو از دست آرمان کشیدم بیرون روی صورت خودم خالیش کردم وقتی آب رو ریختم حالم بهتر شد . آرمان :خدارو شکر حالت بهتر شد ویدا خانم شما هم دیگه هر بنده خدایی رو اینقدر تند تاب ندین که به این روز بیوفته . بعد هم علی آقا سرش رو انداخت شروع کرد به ریز ریز خندیدن ویدا هم یه نیشگون ریز از علی اقا گرفت که علی اقا بجای خندیدن اخ بلندی گفت . آرمان :تا شما هم دیگرو به کشتن ندادین بیاییم بریم که چند دقیقه دیگه اذانه یه مسجد پشت درخت های این پارک هست میریم اونجا نماز میخونیم . علی آقا هم گفت: بعد از نماز هم مهمون من میریم یه جای خوب واسه شام. آرمان میخندد میگوید:خب عالیه پس . بریم . چهار نفری راه میوفتیم منو ویدا وضو داشتیم . ولی ویدا گفت:آوا بیا بریم یه تجدید وضو کنیم بیاییم هنوز تا اذان ۱۰ دقیقه مونده . روبه ویدا میگویم :باشه پس بریم . خواستیم جدا بشیم که علی آقا گفت : وضو خونه اون ته پارکه بزارین ما بیاییم همراهتون . آرمان روبه آرمان میکند میگوید :علی من نمیام تو همراهشون برو یه مغازه اینجا هست میخوام برم اینجا ببینم اون کتابی رو که من میخوام داره . علی آقا به ناچار قبول میکند همراه ما راه می افتد . وقتی به وضو میرسیم علی اقا میگوید :من همینجا وایستادم تا شما بیایین . ویدا چادرش و کیفش رو در می آورد به دست علی آقا میدهد میگوید :داداش اینارو بگیر تا ما بیاییم . دوتایی با ویدا وارد وضو خونه میشویم چادرم رو در می آورم آویزون میکنم بعد هم وضو میگیرم . زود تر از ویدا تموم میکنم بعد هم روبه ویدا میگویم من چادرم رو میپوشم میرم بیرون منتظر تو میمونم . ویدا:باش اومدم بیرون یکم اون طرف تر از علی آقا ایستادم یه نگاهی بهش انداختم که یدفعه با کبودی روی چشمش مواجه شدم وای چرا الان دیدمش خوب معلومه اون همش سرش پایینه منم عادت ندارم نگاه کنم . نکنه مال توپیه که دیروز خورد تو چشمش . علی آقا متوجه نگاه من میشود سرش رو بلند میکند میگوید :ویدا تموم نکرد . من:نه هنوز نمیدونم بپرسم یا نه ولی میپرسم :علی اقا ببخشید واس اون روز که توپ خورد تو چشمتون عمدی نبود .من الان متوجه ی کبودی روی چشمتون شدم بازم عذر میخوام . علی اقا یه لبخند میزد سرش رو پایین میگیرد میگوید : طوری نیست بابا چیزه خواصی که نشده . از شرم این کارم سرم رو پایین میگرم هی با خودم میگویم چرا این ویدا در کرد کمی بعد ویدا میاد . روبه بهش میگویم :چرا اینقدررررر دیر‌اومدی؟ ویدا :خب چیکار کنم این تلق روسریم درست بشو نبود . با لحن لوسی میگوید :ببخش من:خب حالا بریم . سه تایی به طرف مسجد راه می افتیم . ادامه دارد .....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام پارت ۲۰ وقتی به مسجد رسیدیم علی اقا به طرف برادران رفت منو ویدا هم به طرف خواهران رفتیم . نماز رو به صورت جماعت خوندیم . بعد از نماز کم کم خانم ها رفتن فقط منو ویدا توی مسجد موندیم . رو مو میکنم طرف ویدا میگویم :ویدا بیا بریم دیگه . ویدا همینجوری که سرش توی زیارت نامه هست میگوید :الان صبر کن اخراشه . بعد از ۵دقیقه با ویدا به طرف جا کفشی نماز خونه حرکت میکنیم . کفش هایمان را میپوشیم واز در مسجد خارج میشویم دروبرم رو نگاه میکنم ،ولی آرمان وعلی آقا رو نمی بینم روبه ویدا میگویم :ویدا من یه زنگ بزنم به آرمان ببینم کجان چون این ورا نیستن . ویدا:باشه گوشی ام رو از جیب مانتو ام بیرون می آورم وبه مخاطبین میروم شماره ی آرمان را میگیرم . یک بوق ....دو بوق ....سه بوق .... وبعد هم صدای آرمان در گوشی میپیچد . ارمان:بله من:آرمان شما کجایین هرچی نگاه میکنیم نیستین . آرمان:آوا ما اومدیم کنار ماشین اگه میتونین بیایین اینجا . من:باشه الان میاییم . تماس رو قطع میکنم .داخل جیب مانتو هم می گذارم . ویدا:چی گفت کجان ؟ من:طرف ماشین هستن بیا بریم . با ویدا به طرف جای ماشین حرکت میکنیم . من:ویدا نگاه اونجان . ** آرمان :چرا شما اینقدر دیر کردین؟ نگاهی به ویدا میکنم میگویم: خب دیگه دیر شد . علی اقا:خب حالا سوار شین بریم جایی که قول داده بودم . ویدا:داداش بریم همونجایی که اون هفته ای رفتیم . علی اقا : باش . همگی سوار ماشین شدیم و علی اقا هم به طرف یه رستوران راه افتاد . ماشین توی سکوت بود که علی اقا از ارمان پرسید : آرمان تو پسر آقای رجایی رو میشناسی؟. آرمان کمی توی فکر میرود میگوید :من ی رجایی میشناسم که اونم همسایمون هسته . علی اقا :اره همین همسایه ،پسرش رو میشناسی؟ آرمان :پسرش رو آره چطور مگه؟ علی اقا:هیچی فقط چطور آدمی هست؟ آرمان : پسری کل شق از خود راضی ،یبارم باهاش دعوا کردم ،اومده راست تو چشمام میگه افتخار دوستی میدین امشب بریم مهمونی . منم بهش گفتم نه که دعوا شد فکر کنم از نه گفتن خوشش نمیاد . ادامه دارد .....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام پارت ۲۱ منو ویدا به هم دیگه نگاه میکنیم ویدا لب میزد : وای آوا الان دیگه داداش فهمید چطور پسریه بنظرت چی میشه . من:هیچی نمیشه اتفاقا راحت تر شد چون دیگه نیاز نیست تو به داداشت بگی . علی اقا: جدا همچین ادمی هست ؟ آرمان :آره نگفتی چرا میپرسی؟ بعد هم آرمان مرا خطاب میدهد میگوید:آوا یه بطری اب خریدیم گذاشتم اون عقب برش دار داخل یه لیوان آب لریز بده من . همینکارو انجام میدم .ولیوان آب رو به آرمان میدهم . که علی آقا از توی آینه نگاهی به ویدا می اندازد میگوید :این پسره برای خواهرم اومده خواستگاری.، همین که این جمله را میگوید آب میپرد تو گلو آرمان وبه سرفه می افتد . میترسم میگویم :آرمان چی شد . آرمان دستش رو تکان میدهد به معنی چیزی نشد . آرمان کمی آرام میشود که علی آقا میپرسد : ویدا تو این پسره رو دیده بودی ؟ ویدا با انگشتانش بازی میکند میگوید : اره دیده بودم . علی آقا ابرو هایش را در هم میکند میگوید : موندم چطور به خودش اجازه داده خواستگاری کنه . بعد از این حرف علی اقا دیگر هیچ حرفی رد بدل نشد . برایم جالب است چرا آرمان چیزی نمی گوید . کمی بعد علی آقا جلوی یه رستوران سنتی نگه میدارد . از ماشین پیاده میشویم وبه طرف در ورودی رستوران راه می افتیم . علی آقا :بیا بین بریم اون طرف بشینیم اون ور خلوت تره . به طرف جایی که علی آقا گفت رفتیم . منو ویدا کنار هم نشستیم ارمان علی آقا هم کنار هم . علی اقا :ارمان تو چی میخوری؟ ارمان با حالتی که تا حالا ندیده بودم گفت:هرچی سفارش دادین واسه من سفارش بدین . بعد هم علی آقا رو به منو ویدا گفت:شما چی میخورین ؟ ویدا : من کوبیده اوا تو چی میخوری؟ من:منم کوبیده . علی اقا:،پس چهار تا کوبیده . بعد هم به یه نفر اشاره کرد که اومد طرف ما علی اقا:لطفا چهار تا کوبیده با چهار تا دوغ بیارین . گارسون:چشم ادامه دارد....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼0
9 پــارتــــ تـقـدیــم نـگـاهــ قـشـنـگـتـونـــ♥️
💫 نمازی با ثواب بسیار زیاد در شب بیست و سوم ماه رجب (امشب) 🌷پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله: هر کس در شب بیست و سوم ماه رجب ۲ رکعت نماز که در هر رکعت بعد از حمد ، ۵ بار سوره والضحٰی بخواند، خداوند در برابر هر حرف و به تعداد هر مرد و زن کافر، یک درجه در بهشت به او عطا می‌کند و نیز ثواب ۷۰ حج و ثواب کسی که در تشییع ۱۰۰۰ جنازه شرکت جسته و نیز ثواب کسی که به عیادت ۱۰۰۰ بیمار رفته و پاداش کسی که حاجت ۱۰۰۰ مسلمان را برآورده نموده است به او عطا می‌کند. (اقبال الاعمال سید ابن طاووس) ✍ ان شاء الله برای اینکه فراموش نکنیم این متن را ذخیره و ساعت موبایل را برای امشب کوک کنیم.
1دارم پیش میرم 🤷‍♀🙂 2الان سه پارت افتخار ی میزارم
ممنون. گفتم که خوشتون میاد الان سه پارت افتخار ی میزارم
رمان عشق گمنام پارت ۲۲ نگاهی به آرمان انداختم که به ی جایی خیره شده بود معمولا این طور وقت ها همش حرف میزد جک میگفت . بهش خیره شده بودم که شاید نگاهم کند اما نگا نکرد . بعد رو به ویدا اروم گفتم ،: عجیب ارمان حرف نمیزنه . ویدا : شاید چون بار اوله که با ما میان بیرون اینجوریه . من:شاید ولی فکر نکنم . بعد از ۱۰ دقیقه سفارش غذا رو اوردم ومشغول خوردن شدیم هواسم به آرمان بود که چیزی نمی خورد قاشقش رو پراز برنج میکرد وبعد هم با چنگال اضافی هابرنج رو بر می داشت واخر سر هم دوباره برنج های قاشق رو میرخت توی ظرف . آرمان :خب من سیر شدم .من میرم بیرون یه هوایی بخورم . علی اقا نگاهی به بشقاب آرمان انداخت گفت:تو که چیزی نخوردی . ارمان:نه داداش خیلی خوردم اینا زیاد بودن . علی اقا:چمیدونم والا . ارمان رفت بیرون . غذا رو که خوردیم علی اقا پول غذا هارو حساب کرد اومدیم بیرون ارمان به ماشین تکیه داده بود سرش هم پایین بود . نمیدونم چرا اینقدر کلافه بود . سوار ماشین شدیم وبه طرف خونه راه افتادیم . توی ماشین کسی حرفی نزد . *** داخل کوچه پیچیدیم که با ورود ما ماشین پسر رجایی هم از کوچه اومد بیرون با دیدن ما دوتا بوق زد . که علی اقا گفت :این کی بود ؟ ارمان جوابی نداد من هم ندادم که ویدا گفت:پسر اقای رجایی . ماشین جلوی در خونه ی ما وایستاد . منو ارمان از ماشین پیاده شدیم رومو کردم طرف علی اقا گفتم:خیلی ممنون بابت امشب ویدا از تو هم ممنون علی اقا:خواهش میکنم . ویدا انگار تو فکر بود که نشنید من چه گفتم . ارمان هم تشکر کرد . کلید خونه رو از ارمان میگیرم به طرف در حیاط میروم درو باز میکنم داخل میشوم . ارمان هم بعد از من داخل میشود . به طرف در هال میروم و قفلش رو باز میکنم . دستگیره ی در رو به پایین میدهم وباز میشود . وقتی داخل خانه میشوم چادرم رو در می آورم . روبه آرمان میگویم :چرا این اخری اینقدر کلافه بودی ؟ ارمان نگاهی به من می اندازد میگوید :آوا هیچی نگو که اصلا حال ندارم . من: وا اااا ارمان به طرف پله ها می رود و داخل اتاقش میشود . این چرا اینجوری کرد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هیچ وقت اینقدر کلافه ندیده بودمش . ادامه دارد .....🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام پارت ۲۳ رفتم طرف آشپزخانه یک لیوان از توی کابینت برداشتم ،از شیر آب ابش کردم . یه نفس اب رو خوردم . واز آشپز خونه خارج شدم وبه طرف پله ها حرکت کردم . اومدم برم تو اتاقم که آرمان از داخل اتاقش گفت :آوا یلحظه میایی . من هم راهمو کج کردم به طرف اتاق آرمان . در زدم وبعد هم داخل شدم . آرمان لبه ی تخت نشسته بود منم صندلی میز تحریرش رو برداشتم گذاشتم روبروش نشستم روی صندلی . من:داداش کاری داشتی آرمان :آوا میخواستم یچیزی رو بهت بگم . من:بگو آرمان کمی من ..من میکند میگوید : میشه با مامان صحبت کنی برام .. دیگه هیچی نگفت ولی خودم تا تهشو خوندم . دستمو گرفتم بالا یه بشکن زدمو گفتم : اخ جون فهمیدم با مامان صحبت کنم برات بریم خواستگاری ؟ آرمان نگاهی بهم کرد گفت: میشه بگی از کجا فهمیدی من که نگفتم . ابرو هامو دادم بالا گفتم : خب دیگه . حالا بگو این دختر خوشبخت کی هست ؟ ارمان دوباره من ..من میکند میگوید : آشناست میشناسیش . خودم رو صورت متفکرانه وحالت خنده دار میگیرم میگویم : دختر خاله اعظم ؟ ارمان:نه . دوباره میگویم :دختر همسایه بغلی ؟ ارمان:نه . من:دختر خاله گلنار ؟ آرمان:نه نمیدونم چی شد که گفتم :دختر خاله فیروزه ؟ آرمان نگاهی بهم کرد ولی هیچی نگفت بجاش سرخ شد . سریع گفتم: نکنه ویدا رو میخواهی ؟ آرمان سرش رو پایین انداخت گفت : آ..ره خندم گرفت نتونستم خندمو قورت بدم شروع کردم به خندیدن . آرمان که انگار تعجب کرد گفت:چرا میخندی دیوونه . بزور جلوی خندمو گرفتمو گفتم : واییی آرمان رقیبت خیلی سر سخته . آرمان نگاهی وحشتناکی بهم انداخت که کلا خند رو فراموش کردم . روبه آرمان گفتم :پس بگو آقا عاشق شده از وقتی فهمیدی برا ویدا اومده خواستگاری بهم ریختی . وای دلم برا ویدا میسوزه دوتا آدم خل اومدن خواستگاریش ‌. آرمان نگاهی به من می اندازد میگوید:وای خدایا اشتباه کردم به این گفتم . من:از خداتم باشه . این دفعه خیلی جدی روبه ارمان گفتم :آرمان جدی جدی ویدا رو میگی ؟ آرمان :آره . من:آرمان الان خب چیکار میکنی ؟ آرمان :نمیدونم حالا تو با مامان صحبت کن . من: نه بزار اول با ویدا صحبت کنم ببینم نظرش چیه . آرمان :آره اینجوری بهتره ولی اگه جوابش منفی باشه چی؟ من: نمیدونم نظرش درموردت چیه . آرمان روی تختش دراز میکشد میگوید : اصلا تمرکز هیچی رو ندارم . من:نگران هیچی نباش . آرمان :آوا اگه جواب ویدا خانم منفی بود هیچی بهم نگو دیگه خودم میفهمم من:باش . من فردا با ویدا حرف میزنم ببینم نظرش درموردت چیه . اگه مثبت بود بهت میگم اگه نبود نمیگم . ادامه دارد....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام پارت ۲۴ از اتاق آرمان بیرون می آیم وبه طرف اتاق خودم میروم . بعد از عوض کردن لباسام خودم رو روی تخت می اندازم به فکر فرو میروم . حالا جچوری به ویدا بگم . خوشحالم که آرمان عاشق ویدا شده .کی بهتر از ویدا که بشه عروس خانواده محمدی ؟ کم کم چشمانم گرم میشود به خواب میروم . * با صدای اذان گوشیم بیدار میشوم . وضو میگیرم ونمازم رو میخوانم از بس که خوابم می آید همنجا روی سجاده به خواب میروم . صبح با صدای آرمان از خواب بیدار میشوم . ارمان :آوا مگه امروز دانشگاه نداری پاشو دیرت میشه . نگاهی به ساعت می اندازم ساعت ۸رو نشان میدهد و من نیم ساعت دیگر با استاد اطلسیان کلاس دارم . زود اماده میشوم واز پله ها پایین می آیم .روبه آرمان که دارد صبحونه میخورد میگویم :آرمان زود پاشو بریم که امروز باید حتما سرکلاس باشم اگه دیر برسم استاد راهم نمیده تو کلاس . آرمان : صبحونه بخور حداقل من:نمیخواد یچیزی میخرم میخورم . آرمان: هر جورر راحتی ** من: آرمان گاز بده سریع تر برو فقط ۵دقیقه دیگه مونده تا شروع کلاس . آرمان :باشه بابا ،راستی این استادت مگه کی هست که تو اینقدر ازش میترسی ؟ من:،نمیترسم اقا آرمان ،من سر کلاس این استاد دوبار دیر رسیدم اگه بار سوم دیر برسم از کلاس کلا اخراجم . ارمان :ااوووو پس فاتحه تو بخون . من:ارمان الان وقت شوخیه ؟ ارمان :بفرما رسیدی امدم پیاده بشم که آرمان گفت:آوا من عصر نیستم شب میام تو هم یادت نره به ویدا خانم بگی من:چشم سریع از ماشین پیاده شدم به طرف در ورودی رفتم وارد شدم وبه طرف کلاس دوییدم دقیقا با ورود من به کلاس استاد اطلسیان هم اومد نگاهی بهم انداخت گفت :شانس اوردین خانم محمدی . نفس راحتی کشیدم ودر ردیف اول نشستم وبه توضیحات استاد گوش کردم . ادامه دارد....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼