eitaa logo
"کنجِ حرم"
270 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
∞♥️∞ میدانـے... رسیده‌ام‌بہ‌جایۍ‌ڪہ‌وقتی‌نباشـے،، همہ‌بودن‌هـا‌پوچـند..! مۍشـود‌بیایۍ؟💔 بیایی‌و‌بـر‌سطر‌آخِـر‌دفتـر‌دلتنگۍ‌هایـم یڪ"تمـام‌شد،آمـدم"بنویسی:)🙂🌱 ❣
تشنه هستم ؛ تشنه ی یک جرعه ی دیدار تـو... وعده گاه ما شبی در جمکران ؛ صاحب زمان... سلام امید دل ها خسته...
اللہم‌الࢪزقنا.. دیدں‌صحں‌وسࢪایٺ‌آقا:))
می‌گفت: موقع صحبت با نامحرم از پشت بالشتتونم سرد تر باشید ..! シ︎🌹
طرف با نامحرم ارتباط داره.....از طرفی هیئتم میره و نمازم میخونه....نمیگم اینکار بده و انجامش نده....میگم کنارش گناهشم بزاره کنار... میدونی چرا؟ چون اینجوری اون کار معنوی باعث میشه وجدانش خفه بشه و نفسش قوی بشه و رشد معنوی نکنه💔 باورتون نمیشه گاهی وقتا خود شیطون میخواد فلان ثواب رو انجام بدیم تا بخاطرش از خودمون بدمون نیاد و سمت ترک گناه نریم....جالبه‌نه؟ امام علی میگه:گناه نکردن بهتر از ثواب کردنه ینی یه گناهی رو ترک کنی بهتر ازینه که بری یه کار ثواب انجام بدی🙂 دیندار بودن بدون تلاش برای ترک گناه واقعا ادمو خطرناک میکنه....یه چیزی میکنه مثل ابن ملجم!!
"کنجِ حرم"
طرف با نامحرم ارتباط داره.....از طرفی هیئتم میره و نمازم میخونه....نمیگم اینکار بده و انجامش نده...
•••• 💥میدونی چرا رشد نمیکنی؟ چون دقیقا همونکارای خوبی رو میکنی که دلت میخواد نه اون کاری که خدا میخواد🤨 یادت باشه: رشد توی انجام دادن کاریه که دلت نخواد ولی بخاطر خدا انجامش بدی یا اونکاری که دلت میخواد ولی بخاطر خدا انجامش ندی... ✅کلا رشد توی مبارزه کردنه..مبارزه کردن با حرف دل(یعنی هوای‌نفست)
Ali Akbar Ghelichi - Rakate Hashtom 128.mp3
3.04M
●━━━━─🎵─── ⇆ ‌‌‌ㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ
روایتی جالب از امیرالمومنین علیه السلام
🌷 امام کاظم علیه السلام: خوشا به حال شیعیان ما که در غیبت قائم ما بر محبت و ولایت ما و بیزاری از دشمنان ما پایدار مانده‌اند، آنها از ما و ما از آنها هستیم، همانا آنان همت ما را پذیرفته‌اند، ما هم آنان را به عنوان شیعیان خود پذیرفته‌ایم، خوشا به حال آنها و باز هم خوشا به حال آنها. به خدا قسم آنان در روز قیامت در درجه ما و در کنار ما هستند. 📚کمال الدین ج۲ ص۳۶۱ - الزام الناصب ۶۸
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ 🔵توضیح: سلام دوستان، داستانی که در پیش رو دارید واقعی است. نویسنده شخصا با شخصیت اصلی داستان مصاحبه کرده و داستان را به شیوۀ رمان به رشتۀ تحریر در آورده است. 📢📢📢مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته ... و نقشی جز روایتگری آنها ندارم ...با تشکر و احترام سید طاها ایمانی 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : زمانی برای زندگی حتی وقتی مشروب نمی خوردم بیدار شدن با سردرد و سرگیجه برام عادی شده بود ... کم کم حس می کردم درس ها رو هم درست متوجه نمیشم ... و ... هر دفعه یه بهانه برای این علائم پیدا می کردم ...ولی فکرش رو نمی کردم بدترین خبر زندگیم منتظرم باشه ... بالاخره رفتم دکتر ... بعد از کلی آزمایش و جلسات پزشکی... توی چشمم نگاه کرد و گفت ... - متاسفیم خانم کوتزینگه ... شما زمان زیادی زنده نمی مونید ... با توجه به شرایط و موقعیت این تومور ... در صد موفقیت عمل خیلی پایینه و شما از عمل زنده برنمی گردید ... همین که سرتون رو ... مغزم هنگ کرده بود ... دیگه کار نمی کرد ... دنیا مثل چرخ و فلک دور سرم می چرخید ... - خدایا! من فقط 21 سالمه ... چطور چنین چیزی ممکنه؟... فقط چند ماه؟ ... فقط چند ماه دیگه زنده ام!! ... حالم خیلی خراب بود ... برگشتم خونه ... بدون اینکه چیزی بگم دویدم توی اتاق و در رو قفل کردم ... خودم رو پرت کردم توی تخت ... فقط گریه می کردم ... دلم نمی خواست احدی رو ببینم ... هیچ کسی رو ... یکشنبه رفتم کلیسا ... حتی فکر مرگ و تابوت هم من رو تا سر حد مرگ پیش می برد ... هفته ها به خدا التماس کردم ... نذر کردم ... اما نذرها و التماس های من هیچ فایده ای نداشت ... نا امید و سرگشته، اونقدر بهم ریخته بودم که دیگه کنترل هیچ کدوم از رفتارهام دست خودم نبود ... و پدر و مادرم آشفته و گرفته ... چون علت این همه درد و ناراحتی رو نمی دونستن ... خدا صدای من رو نمی شنید ... 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅: مسیحی یا یهودی یه هفته دیگه هم به همین منوال گذشت ... به خودم گفتم... - تو یه احمقی آنیتا ... مگه چقدر از عمرت باقی مونده که اون رو هم داری با ناله و گریه هدر میدی؟ ... به جای اینکه دائم به مرگ فکر می کنی، این روزهای باقی مونده رو خوش باش ... همین کار رو هم کردم ... درس و دانشگاه رو کنار گذاشتم ... یه لیست درست کردم از تمام کارهایی که دوست داشتم انجام شون بدم ... و شروع کردم به انجام دادن شون ... دائم توی پارتی و مهمونی بودم ... بدون توجه به حرف دکترها، هر چیزی رو که ازش منع شده بودم؛ می خوردم ... انگار می خواستم از خودم و خدا انتقام بگیرم ... از دنیا و همه چیز متنفر بودم ... دیگه به هیچی ایمان نداشتم ... اون شب توی پارتی حالم خیلی بد شد ... سرگیجه و سردردم وحشتناک شده بود ... دیگه حتی نمی تونستم روی یه خط راست راه برم ... سر و صدا و موسیقی مثل یه همهمه گنگ و مبهم توی سرم می پیچید ... دیگه نفهمیدم چی شد ... چشم باز کردم دیدم توی اورژانس بیمارستانم ... سرم درد می کرد و هنوز گیج بودم ... دکتر اومد بالای سرم و شروع به سوال پرسیدن کرد ... حوصله هیچ کس رو نداشتم ... بالاخره تموم شد و پرستار پرده رو کنار زد ... تخت کنار من، یه زن جوان محجبه بود ... اول فکر کردم یه راهبه است اما حامله بود ... تعجب کردم ... با خودم گفتم شاید یهودیه ... اما روبند نداشت و لباس و مقنعه اش هم مشکی نبود ... من هرگز، قبل از این، یه مسلمان رو از نزدیک ندیده بودم ... ⬅️ادامه دارد... 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹