eitaa logo
"کنجِ حرم"
267 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
چشم حتما الان قرار میدم
رمان عشق گمنام پارت ۷۱ از حرف های علی این دفعه بغضم نگرفت ،دوست داشتم فریاد بزنم ،صدامو بردم بالا گفتم : چطور گذشته رو فراموش کنم ؟هان چطور؟ علی تو چطور به من میگی حسی بهم نداری در صورتی که چند دقیقا قبل از اینکه تصادف کنی بهم گفتی به اندازه نفرتم به داعش دوست دارم . با ش میخواهی فراموشت کنم؟ باشه فراموشت میکنم . سرعت ماشین رو زیاد تر کردم . علی از رفتارم تعجب کرده بود اینو از اینکه قشنگ خیره شده بود بهم حس کردم . ****. ماشین رو نگه داشتم گفتم: رسیدیم . پیاده شدم منتظر علی موندم که اونم پیاده بشه . همراه هم وارد حسینیه شدیم .همه ی بچه ها مشغول انجام کاری بودن ،خانم ستوده با دیدنمون اومد طرفمون . خانم ستوده: سلام آوا خانم . من:سلام . نگاهی به علی کردو گفت: سلام ،شما فکر کنم علی آقا باشین . علی جواب سلامش رو داد گفت: بله . یه لحظه از رفتارم داخل ماشین پشیمون شدم .من نمیتونم فراموش کنم . خانم: آقا رضا بیا اینجا اقا رضا مسئول بسیج برادران بود ،اومد طرفمون گفت :بله ؟ خانم : علی اقا رو به طرف بقیه برادران راهنمایی کن . علی اقا رضا ازمون جدا شدن ،روبه خانم ستوده گفتم :خانم ستوده من چیکار کنم ؟ خانم : خب شما این پرچمارو همراه با یکی از بچه ها قسمت خواهران نصب کن . من:چشم . به طرف پرچم ها رفتم ، الهه رو دیدم که بیکار یه گوشی نشسته .صداش زدم :الهه بیا کمک من . الهه نگاهی بهم کرد با لبخند همیشگیش اومد طرفم . الهه: بله ؟ من:بیا این پرچمارو نصب کنیم . الهه:باشه . ** بالاخره کار های حسینیه تموم شد . منتظر علی وایستاده بودم . که .... ادامه دارد......🥀 نویسنده فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام پارت ۷۲ صدای خنده ی علی اومد ، با آقا رضا معلوم بود خیلی رفیق شدن . داشتم نگاهشون میکردم ،هنوز متوجه حضور من نشده بودم . علی : اق رضا ممنون امروز خیلی خوب بود . رضا: فردا هم اگه دوست داشتی بیا . علی :باید به بابا بگم . آقا رضا کمی اینطرف رو نگاه کرد . اقا رضا:عه آوا خانم اینجایید؟ بعد رو کرد به علی گفت : خب من دیگه برم . یاعلی مدد علی : خداحافظ آقا رضا که رفت علی بدون اینکه نگاهی به اندازد از در خروجی حسینه رفت بیرون .منم پشت سرش راه افتادم . قفل ماشین رو زدم . سوار شدم . علی یکمی براش فکر کنم سخت بود ولی بازش کرد ،دوست داشتم کمکش کنم ولی غرورم اجازه نمیداد . وقتی که سوار شد ، ماشین رو روشن کردم . تصمیم گرفتم که برم پیش آقا حسین ،اسمه شهید گمنامی که خودم براش انتخاب کردم . ورفیق شهیدم . علی :کجا میری؟ خواستم کمی اذیتش کنم گفتم :آقا حسین . علی یکم حالت تعجب به خودش گرفت گفت :حسین دیگه کیه؟ من:رفیقم . علی :منو پیاده کن میخوام خودم برم من:چرا پیادت کنم؟ تو هم بیا بریم پیش رفیقم ببین چقدر بهت آرامش میده . علی حالت خشنی به خودش گرفت گفت: همیشه میری پیش این رفیقت ،؟ من: تقریبا ، وقتایی که دلم میگیره ، تنها کسیه که کمکم میکنه آروم بشم . علی نفس های عصبی میکشد میگوید: فکر کنم خوشحالی که حافظه مو از دست دادم . نگاهی بهش میکنم میگویم: نه اصلا خوشحال نیستم . چرا این حرف رو میزنی ؟ چیزی نگفت . ولی فکر کنم کلافه شد . به من چه کلافه شد . بعد از چند دقیقه رسیدیم گلزار شهدا از ماشین پیاده شدم منتظر اومدم که علی هم پیاده بشه اما نشد . رفتم طرفش در ماشین رو باز کردم گفتم : علی اقا لطفا پیاده بشین . علی با حالتی گفت: من همینجا میمونم تا شما برگردین . من:علی میخوام بیایی همرام .الان غروبه من میترسم ‌. علی یه نگاهی کرد بهم گفت: حسین آقا هست چرا میترسی؟ من: خب کسی مثل تو که نمیشه هواسش به من باشه. ادامه دارد ........🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام پارت ۷۳ علی تعجب میکند ولی چیزی نمی گوید . همراه من راه می افتد . بعد از چند به قطعه شهدای گمنام میرسیم . علی: حسین کوش ؟ من: نگاه اینجاست ، به سنگ مزار اشاره کردم . علی:😶😳 یعنی چی ؟ من: این سنگ مزار رو میبینی این مال یه شهید گمنامه. چون اسم نداشت اسمش رو حسین گذاشتم . علی : اها . خندم میگرد ولی بروز ش نمیکنم . مینشینم کنار مزار ،کمی دردل میکنم . *** موقعی به خود می آیم که میبینم علی نیست . وای خدا ،بلند میشوم به دنبالش میکردم . هیچ جا نیست ، یعنی کجا رفته ؟ دوباره به دنبالش میگردم . کمی بعد کنار یک مزار پیدایش میکنم به طرفش میرم ،که دعوایش کنم ،اما با اشک هایش روبه رو میشوم خیره به مزار شهیدی .واشک میریزد نگاهی به اسم مزار می اندازم . عه اینکه رفیق شهید علیه ، علی نگاهی به من میاندازد میگوید : نمیدونم چرا حس میکنم این شهیدو میشناسم . من: قبل از اینکه حافظتو از دست بدی ،این شهیدو به عنوان رفیق شهیدت انتخاب کرده بودی . کنار علی مینشینم میگویم:علی تو واقعا چیزی یادت نمیاد ؟ علی با حالتی غصه دار میگوید: نه آوا چیزی یادم نمی آید ،هیچی . من: علی میدونستی دوست داشتی مدافع حرم بشی؟ علی : ویدا هم دیشب گفت . من: علی بریم؟ علی:بریم . علی بلند میشود .راه میافتد منم همراهش همراهش میروم به ماشین که میرسیم . میگوید:منم بلد بودم که ماشینو برونم ؟ من:آره ادامه دارد......🥀 نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام پارت ۷۴ علی :بنظرت الان میتونم ؟ من:نمیدونم والا توکه حافظه تو از دست دادی . نمیدونم روندن ماشین رو یادت باشه یانه . علی : میخوام برونم . من:هان ،من هنوز آرزو دارم 😂. علی میخندد میگوید : خب تو پیاده بیا . من:یعنی چی من ماشینمو لازم دارم ‌. علی:پس سوار شو . علی به طرف در راننده میرود سوار میشود ‌. راستی راستی سوار شد 😳 در شاگرد رو باز میکنم سوار میشم میگویم:علی شوخیت گرفته ؟ اخلاقت از چند دقیقه قبل عوض شده . علی دست پاچه میشود میگوید: نه کی ...گف..ته عوض شده؟ من: چمیدونم والا . علی:سویچ رو بده من من: علی نگو که میخوایی خودت رانندگی کنی؟ علی:نمیزاری؟ قاطع گفتم :نه علی با این حرفم نگاهم میکند بعد دستش رو روی سرش میزاره . نگران میشوم میگویم:علی حالت خوبه ؟ جواب نمی دهد دوباره میگویم :علی ،علی، . سرش رو بالا میاره نگاهم میکند میگوید : آوا یچیزی یادم اومد . سریع میگویم:چی ؟ علی: نمیدونم ،ولی حس میکنم که این نه رو چای دیگه هم شیندم . خودت بهم گفتی همینجوری هم گفتی . فکر میکنم که ببینم کجا به علی گفتم نه من هیچ وقت به علی نه نگفتم بغیر از یک جایی ،که میخواست بره سوریه.. من :علی میخواستی بری سوریه بهت گفتم نه . علی : 🙂 سویچ‌رو بده من حس میکنم یاد دارم . سویچ رو این دفعه بدون هیچ مخالفتی دادم ......... ادامه دارد.......🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام پارت ۷۵ یک هفته از اون ماجرایی که با علی دوتایی رفتیم بیرون میگذره . همچنان علی چیزی یادش نیومده . امشب وفات حضرت زینبه قرار با عمو حسین اینا بریم حسینه بسیج . مامان: آوا به بابات زنگ زدم گفت کارش طول می کشه نمیتونه بیاد حسینیه خودمون میریم . من:باش . به سمت پله ها میروم ، یکی پس از دیگری طی میکنم تا به اتاقم میرسم .در را باز میکنم . وارد میشوم . لباسام رو عوض میکنم . خودم رو توی آینه آنالیز میکنم . گوشیم رو برمیدارم ،شماره ی ویدا رو میگیرم . بعد از دو بوق جواب میدهد ... بلافاصله میگویم : ویدا کجایی؟ ویدا: سلام ،داریم با آرمان میریم حسینیه . من: چرا به من نگفتین ؟ ویدا:یهویی شد ،شما ،مامان ،و.....باهم بیایین . من:پوففف باشه . گوشی رو قطع میکنم از همین پایین مامان رو خطاب میدهم میگویم:مامان ویدا با آرمان رفته مجبوریم منو تو با عمو حسین بریم . صدای مامان را میشنوم: باشه ،پس اماده شو من:اماده ام . کیفم رو از روی صندلی برمیدارم . واز اتاق بیرون می آیم . *** من:سلام عمو حسین عمو:سلام بابا جان نگاهی به علی می اندازم به فکر فرو رفته . دلم میخواهد بفهمد به چی فکر میکنه . من که هروز به او .او به کی یا به چی فکر میکند . ادامه دارد .......🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام پارت ۷۶ علی را خطاب میدهم میگویم:علی اقا سلام عرض شد . علی از فکر بیرون می آید میگوید: هان ...بله ...سلام خندم میگیرد میگویم: عاشق شدی ها . از حرف خودم خنده ام بیشتر میشود . علی چیزی میگوید که من هم میشنوم: به گمونم . خندم قطع میشود یعنی چی به گمونم ،من حرفم رو به شوخی گفتم . یعنی عاشق کی شده ؟؟؟؟؟؟ در طول مسیر فکرم همش مشغول حرف علی بود . با صدا زدن مامان به خود می آیم : آوا هواست کجاست رسیدیم ،اون از علی اینم از تو . از ماشین پیاده میشوم .همه زود تر از من وارد حسینیه میشوند . عمو علی به سمت قسمت برادران میروند .ومنو مامان،خاله هم به سمت قسمت،خانم ها میرویم . روبه مامان میکنم میگویم:مامان من میرم اون ته میشم میخوام تنها باشم . مامان: باشه اخر مجلس دیگه خودت بیا کنار ماشین آقا حسین شلوغ میشه نمیشه همدیگه رو پیدا کرد من:باش از مامان،خاله جدا میشوم . جای خلوتی را پیدا میکنم میشینم . سرم رو به ستونی که کنارم هست تکیه میدهم ،نمیدانم چی میشود که گریه ام میگیرد . مداح هنوز روضه نخونده ولی من گریه ام میگیرد خدایا ،چرا علی اینجوری شد ؟حافظشو از دست داد،منو یادش نمیاد ،مگه نمیخواست مدافع حرم بشه ،؟چی شد ؟ من:حضرت زینب اومدم توی مجلس روضتون بی بی زینب ،شمارو به سر بریده ی برادرتون قسم میدم ، که کاری کنین علی حافظشو بدست بیاره ،امشب تو ماشین یه حرفی رو زد همش تو فکر نکنه ....اصلا ولش کن بی بی زینب اگه علی حافظشو بدست بیاره دیگه مخالفت نمیکنم .که پاسدار حرمتون بشه . ادامه دارد ......🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام پارت ۷۷ موقعی که گریه من قطع میشه که مداح شروع میکنه به روضه خواندن باز هم اشکام از نو شروع به باریدن میکنن . * امشب از حضرت زینب خیلی کمک خواستم امیدوارم خودش کمکم کنه . تقریبا خلوت میشود .که عزم رفتن میکنم . پلاستیک کفش هایم را برمیدارم از حسینیه بیرون میام ‌. کفش هایم را به پا میکنم .وبه طرف در خروجی حسینیه میروم سرم را که بلند میکنم با دو چشم قرمز اشکی مواجع میشوم . علی ؟؟ از ۳کیلومتری هم میشه تشخیص داد که چقدر گریه کرده . به چشم هایم خیره نگاه میکند انگار او هم متوجه قرمزیه ، چشمانم شده است . سرم را پایین میگرم راه میو فتم . به ماشین که میرسم ،مامان ،خاله را میبینم که کنار ماشین ایستاده اند . مامان: اقا حسین رو ندیدی؟ من:چرا دیدم دارن میان بعد از چند دقیقه عمو وعلی هم می آید . سوار ماشین میشویم . هنوز چند دقیقه از حرکتمون نمیگذرد که میگویم من:عمو میشه منو همینجا پیاده کنین ؟ عمو مامان همزمان میگوید: این و قت شب؟ من: قول میدم که ساعت ۱۰نیم خونه باشم . با اسرار های من بالاخره قبول میکنند ، موقع پیاده شدن از آینه چشمم به علی میوفتد نگاهم میکند . نمی توانم چیزی از چشمانش بخوام . خداحافظی میکنم . وپیاده به طرف گلزار شهدا حرکت میکنم . خدارو شکر فاصله ی چندانی از ندارد . ادامه دارد .....🥀 نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام پارت ۷۸ بعد از چند دقیقه پیاده روی به گلزار شهدا میرسم . گلزار شهدا با فانوس های چراغی کمی روشن است . به قطعه ی شهدای گمنام میروم . ومزار رفیق شهیدم رو پیدا میکنم .کنار مزار میشنیم . سلام آقا حسین رفیق شهیده من ،آقا حسین امشب زیاد دلم گرفته . تنها کسی که میتونست آرامش روبهم بده گلزار شهدا مزار شما بود . اقا حسین و......... گذر زمان از دستم رفت موقعی به خودم اومدم دیدم ساعت یازده نیمه ،برام جالب شد که چرا کسی بهم زنگ نزده . خواستم بلند شم که کسی از پشت سر صدام زد . این وقت شب اینجا چیکار موقعی خانم خانما؟ بلند شدم رومو کردم طرف صدا یه مرد که قیافش خیلی غیر معمولی بود وکمی ترسناک . دوروغ چرا ولی ترسیدم . سعی کردم صدام نلرزه گفتم : به شما مربوط نیست . یه خنده ی بلندی سر داد . که حرصم در اومد . یهو قطع شد گفت: کسی حق نداره با من اینجوری حرف بزنه فهمیدی؟ از لحنش ترسیدم ولی چیزی نگفتم . مرده: هرچی داری بده من . من:چی...زی ندارم مرده:پس خودت بیا . من:من جایی نمیام . خدایا خودت کمک کن .یکهو به چاقو در اورد گرفت روی صورتم : میایی یا یه یادگاری بزارم روی صورتت ؟، ترسیدم اومدم جوابشو بدم که صدای یه نفر اومد: اگه جرعت داری بزار . مرده سرش رو به سمت صدا حرکت داد . کم کم اومد نزدیک که با دیدنش تعجب کردم . علی ؟؟؟ الان ؟؟؟تنهایی؟؟اینجا؟؟؟؟ مرده: شما چیکاره ای؟، علی با حالتی خیلی عصبی گفت: همه کارش همین الان هم زود از اینجا برو . مرده تسلیم نشد یکهو به طرف علی حوله ور شد . یه جیغ بلندی کشیدم .که علی گفت:، آروم . داشتن باهم دعوا میکردن نمیدونستم چیکار کنم ترسیده بودم ،بد تر این بود که مرده چاقو داشت ولی علی چیزی نداشت . ** نمیدونم علی این همه زور رو از کجا اورده .وجدانم گفت: خب معلومه دیگه الکی که نمی خواسته مدافع حرم بشه . از اون ور خودم: اون که حافظشو از دست داده . موقعی به خودم اومدم دیدم که مرده فرار کرده از دست علی علی نفس زنان اومد طرف ..... ادامه دارد ......🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام پارت ۷۹ **** علی:آوا منو می‌بخشی ؟ هنوزم برام قابل حضم نیست علی حافظشو بدست اورده وای خدایا قربونت برم فکر نمیکردم اینجوری جوابمو بدی .خدایا شکرد رو کردم طرف علی گفتم :علی واقعا حافظتو بدست اوردی علی اروم خندید گفت : اره آوا جون بودن که برام عزیزه اره آوا نمیدونی موقعی که مداح روضه ی حضرت زینب رو خوند چه حالی شدم ، همون موقع بود که حس کردم تمام گذشتمو یادمه . موقعی که تو بیمارستان بهت گفتم هیچ حسی بهت ندارم ،میگم ای کاش لال شده بودم نمیگفتم. موقعی که بهت گفتم گذشته رو فراموش کن ، الان میگم نه نکن چون نمیشه گذشته رو فراموش کرد . آوا منو ببخش بخدا شرمندتم . از ته دلم خدارو شکر کردم بخاطر جواب دادن خداو بی بی زینب برای خواستم . من:علی هنوزم میخوایی بری؟ علی: کجا....اها معلومه که میرم الهی قربون بی بی زینب بشم .مگه میشه نرم وقتی خودش بهم کمک کرد حافظمو بدست بیارم . علی : آوا خانم حالا پاشو که بریم خانواده منتظرن ‌ من:علی راستی مامان بابا وبقیه میدونن؟ علی:آره موقعی فهمیدن باید اونجا میبودی، اگه نمیدونستن که نمیزاشتن بیام دنبالت خانوم .😂 خندیدمو برای بار هزارم از خدا تشکر کردم . سوار ماشین شدیم راه افتادیم طرف خونه . ادامه دارد .....🥀 نویسنده: فاطمه زینب دهقان 🌼
رمان عشق گمنام پارت ۸۰ (۳سال بعد) ویدا: میگم آوا اگه بچه پسر بود اسمشو چی میخوای بزاری ؟ یه لواشک برداشتم گفتم :نمیدونم . ویدا:اممممم من خودم انتخاب میکنم . بعد هم اگه پسر شد باید بشه دوماد خودم . من:چی چیو باید بشه داماد خودت من پسرمو به دخترت نمیدم .بعد هم تو که دختر نداری ویدا جان . ویدا:از خداشم باشه خودم اسمشو انتخاب میکنم ، ودوماد خودم انتخابش میکنم . من:باشه بابا حالا اسمشو چی میخواهی بزاری؟ ویدا:امممممم سامیار قشنگه ، آروین هم قشنگه ، آرتین قشنگه، مجتبی قشنگه، مهدی قشنگه ، مصطفی قشنگه اممم ... من:جمع کن این بساطو من الان از بین این همه اسم کدومو بزارم هان . صدای از پشت سرم اومد . &:بچه منه شما میخوایین اسم بزارین .؟؟؟ علی بود من: علی تو چه اسمی میگی؟ علی لواشک رو از دستم گرفت گفت: امم دختر بود زهرا پسر هم بود علی من:هاااااان علی ،، علی که خودتی . علی خندید گفت: به دلم خورده بچه بعد از شهادت من به دنیا میاد میخوام.... نزاشتم ادامه بده گفتم :علی بار اولت که نیست داری میری سوریه ان ءاشالله میری میایی . امروز هم میریم ببینیم جنسیت بچه چیه . علی خندید بلند شد رفت داخل آشپزخانه خونه . ویدا: نکنه داداش راست بگه ؟؟ من: عه ویدا ..... خودمم نمیدونم حرفی که علی زدو دیگه کجای دلم بزارم . علی از داخل آشپزخانه گفت :ویدا زنگ بزن آرمان بگو زود بیا اینجا . ویدا: ،نه دیگه من برم . علی:همینی که من میگم بگو بیاد . ویدا:باش . **** ویدا زنگ زد آرمان ،آرمان هم اومد . علی :خب خانما چی میخوری؟ که ما دوتا براتون درست کنیم ؟ ویدا :چای خدای من امممممم من ماکارانی میخوام . من:منم لازانیا . علی :ای به چشم . علی: آرمان تو غذای خانومتو درست کن منم غذای خانمم . ارمان خندید گفت: اینقدر راه منو کشوندی که آشپزی کنم . علی :بله . ادامه دارد ......🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام پارت ۸۱ من:علی خیلی خوشمزه شده .دیگه بقیه غذا هارو خودت درست کن . علی یه لبخند ملیح زدو هیچی نگفت . ویدا: آرمان چرا اینقدر تنده ؟؟؟؟؟ آرمان: چمیدونم والا ویدا: توکه میدونی من مثل تو غذا های تند نمیخورم . خندیدمو گفتم: دعوا بسته . یکم بخندیم بابا .مثل اینکه فردا قراره علی بره سوریه . بفرمایید لازانیا میل کنین . آرمان به شوخی گفت: علی سوغاتی یادت نره ها . علی دستشو گذاشت روی چشماش گفت:ای به چشم .برادر خانم ‌. آرمان: فقط من سوغاتی بالا ۳۹۰هزار تومن میخوام . ویدا:حالا اون ۹۰تومن واس چیه . ارمان: گفتم یکم باکلاس بشه . علی :😂😂😂 من: خب آقایون حالا که غذا پختین ظرف هارو هم بشورین . آرمان :ای خدا علی همش تقصیر توعه 😩😩😩😩😩😩😩 علی: بلند شو اینقدر هم ناز نیار که خانما نازتو نمیکشن . روبه ویدا گفتم :خودمون بیا بریم . اونجا بشینیم ‌‌. ویدا:بریم . علی آرمان به طرف ظرف شوی منو ویدا هم به طرف مبل ها . **** ویدا: ای عمه فداش بشه .پس پسره . داداش امشب شام مهمون توعیم ها .فردا که میری نمیشه . علی :چشم امشب شام مهمون من رستوران دشت بهشت . آرمان:چه شود . من: الان که معلوم شد بچه پسره بریم یه چند تا وسیله بخریم . علی :من میخوام بیشتر وسایل پسرم صورتی باشن .😌 ویدا: داداش تب که نداری ،پسر آخه صورتی؟؟؟؟ علی:مگه چیه؟ کی گفته پسرا از رنگ صورتی خوششون نمیاد ؟ ادامه دارد ........🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼