* 💞﷽💞
قسمت (۷۳)
#نگاه_خدا
من مریضم ،نمیتونم باهات ازدواج کنم 😔
-یعنی چی؟
امیر: من بیماری قلبی دارم
- (وقتی اینو گفت پاهام سست شد نشستم روی زمین)
من حتی نمیتونم بچه دار بشم ، مادرم همیشه غصه میخورد که پسرش هیچ وقت نمیتونه ازدواج کنه
شما وقتی پیشنهاد همچین کاری و که دادین گفتم پس تا یه مدت میتونم مادرمو خوشحال نگه دارم .بعد از یه مدت یه چیزی و بهونه میکنم و ازتون جدا میشم
فکرشو نمیکردم به اینجا برسه
( نشستم و شروع کردم به گریه کردن ،یعنی من حتی واسه ادامه زندگیم هم باید زجر کشیدن کسی و که دوستش دارم نگاه کنم ،یاد مادرم افتادم ،گریه هام بلند شد )
امیر: سارا جان من معذرت میخوام
( نگاهش کردم): یعنی فقط مشکلت همینه
امیر: این مشکل کوچیکی نیست سارا
- دوستم داری؟
( چیزی نگفت ، صدامو بلند کردم و دوباره پرسیدم): دوستم داری😭؟
( برای اولین بار بغلم کرد ) : من همون روز تو ترکیه دیدمت عاشقت شدم
- من چیزی نمیخوام به جز عشق تو 😢
امیر : سارا جان تو الان حالت خوب نیست بعدا صبحت میکنیم
(امیرو رسوندم دم در خونش خودمم رفتم خونه ، درباز کردم مریم با دیدن قیافه ام اومد جلو)
مریم: سارا چیزی شده؟ با امیر حرفت شده؟
- نه فقط یه کم حالم بده
رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم روی تخت با دیدن عکس مامان گریه ام گرفت اینقدر صدای گریه هام بلند بود که مریم اومد تو اتاق
مریم: سارا جون به لب شدم
بگو چی شده
( مریم و بغل کردم و گریه میکردم ،هق هق زنان همه ماجرا رو بهش گفتم)
مریم : عزیزززم آروم باش ، با گریه کردن که چیزی درست نمیشه ،به نظرم با پدرت صحبت کن کمکت میکنه
( میترسیدم به بابا رضا بگم اونم اول سرزنشم کنه به خاطر دروغی که گفتم،بعد به خاطر شرایط امیر مخالفت کنه )
شب بابا اومد خونه حالم خوب نبود به مریم گفتم که شام نمیخورم
صدای در اتاق بابا رو شنیدم حتما بابا رفت تو اتاقش
دیگه نمیتونستم تحمل کنم
رفتم تو اتاقش
- بابا رضا میشه صحبت کنیم باهم
( بابا رضا با دیدن قیافه ام اومد سمتم) چی شده سارا
اصلا حالم خوب نبود تعادل ایستادن و نداشتم
نشتم روی زمین شروع کردم به حرف زدن
بابا رضا هم بین حرفام هیچی نگفت
وقتی حرفام تمام شد شروع کردم به گریه کردن
بابا رضا اومد جلو و بغلم کرد : بابا جان تو الان واسه چی داری گریه میکنی،واسه اینکه نمیتونه بچه دار بشه
- نه بابا جون اصلا بچه برام مهم نیست
#ادامه_دارد
* 💞﷽💞
قسمت (۷۴).
#نگاه_خدا
بابا رضا: پس واسه چی ناراحتی
- قلبش بابا 😭
اگه زبونم لال یه طوریش بشه من چیکار کنم 😭
بابا رضا: دخترم عمر دست خداست ،تو باید از لحظه لحظه زندگیت لذت ببری
( بابا با حرفاش آرومم کرد )
- بابا جون از دستم ناراحت نیستین 😔
بابا رضا: چرا اولش بودم ولی وقتی همه ماجرا رو گفتی میبخشمت
( بابا رضا رو بغل کردم و بوسیدمش) تو بهترین بابای دنیایی😭
رفتم تو اتاقمو تا صبح نخوابیدمو داشتم فکر میکردم
صبح که آفتاب دراومد لباسمو پوشیدمو رفتم پایین
مریم: سارا جان کجا میری؟
- سلام مریم جون دارم میرم خونه امیر اینا
مریم: صبحانه نمیخوری؟
- نه میریم اونجا با امیر صبحانه میخورم
مریم با لبخند: برو عزیزم
توی راه رفتم گل فروشی و یه شاخه گل مریم گرفتم رفتم خونه امیر اینا
زنگ درو زدم ناهید جون درو باز کرد
- سلام ناهید جون
ناهید: سلام مادر اتفاقی افتاده؟
- نه با امیر کارداشتم خونه است؟
ناهید : اره ولی دیشب حالش خوب نبود دم صبح خوابید
( الهی بمیرم براش 😔)
در اتاقشو باز کردم دیدم خوابیده
رفتم کنارش نشستم و دستمو گذاشتم روی قلبش
یه دفعه بیدار شد
گل و گرفتم جلوم : تقدیم باعشق
امیر لبخندی زد: سلام تو اینجا چیکار میکنی؟
- خوب اینجا خونمه 😁
امیر : چه طوری از خوابت زدی اومدی حالا
- اخ من چقدر بدبختم که همه میدونن من خوشخوابم 😂
خوابم نبرد اومدم کنار عشقم بخوابم
( هر دومون کلاسمونو کنسل کردیم تا ظهر خوابیدیم ، بعد باهم بعد ناهار رفتیم بیرون )
#ادامه_دارد
* 💞﷽💞
قسمت (۷۵).
#نگاه_خدا
از اون روز دیگه زندگیمون عوض شد یا امیر میاومد خونمون یا من میرفتم خونشون بدون امیر نمیتونستم زندگی کنم از بابا خواستم که عقد و عروسیمونو باهم بگیره که هرچه زودتر بریم زیر یه سقف
کلاسارو یه خط درمیون میرفتم ،روزا با مریم جون میرفتم خرید جهیزیه شبا هم با امیر میرفتیم بیرون و خوابیدن میرفتیم خونشون
بابای امیر یه آپارتمان ۱۰۰ متری نزدیک خونشون برامون خرید
خیلی قشنگ بود دلم میخواست هر چه زودتر بریم سر خونه زندگیمون وسیله هامو بچینم ،
صبح بیدار شدیم با امیر قرار بود بریم واسه لباس عروس بگردیم
امیر هیچ وقت به خاطر حجابم اعتراض نکرده بود واسه همین چون طلبه هم بود دلم میخواست لباسی انتخاب کنم که اون شب کنار همه راحت باشم
واسه همین خیلی گشتیم تا یه لباس باحجاب پیدا کردیم
رفتم داخل از فروشنده خواستم لباس و بده تا پرو کنم
دلم میخواست اولین نفری که منو با این لباس میبینه امیر باشه
امیرو صدا زدم درو باز کردم
امیر: خیلی قشنگ شدی بانوی من
( منم ذوق مرگ شدم با این حرفش😍)
قرار شده بود عقدمونو تو گلزار شهدا بگیریم بعدش همه شام بریم تالار ،بدون هیچ آهنگ و بزن و برقصی😁
من خرم عشق چشمامو کور کرده بود و گفتم چشم
البته خانواده من مذهبی بودن و با خوشحالی قبول کردن ولی خانواده امیر خیلی سخت راضی شدن
#ادامه_دارد
🌿• چقدر خوبه زندگیمون
یه رنگ باشه...
یعنی همه چیزمون
رنگ #امامزمان بگیره
دلمون، خونمون، گوشیمون
خلاصه که هر چی داریم و نداریم
رنگو بوی آقا رو بگیره....
"کنجِ حرم"
🌿• چقدر خوبه زندگیمون یه رنگ باشه... یعنی همه چیزمون رنگ #امامزمان بگیره دلمون، خونمون، گوشیمون خ
ولی متاسفانه ماها رنگین کمونی
شدیم...😔
با کسی که اهنگ گوش میده گوش میدیم
کسی که غیبت میکنه کنارش میشینیم
گوشیمونم که پر شده از
مطالب به درد نخور....
کاش تا ماه رمضون نیومده
یه خونه تکونی اساسی بدیم و
پاک و پاکیزه بریم مهمونی
اخه فقط مهمونی خدا نیست اهل بیت هم هستن😊
بیاین یه رنگ باشیم همه چیزمون رو
#امامزمانی کنیم اونوقت لذت بیشتری میبریم
"کنجِ حرم"
* 💞﷽💞 قسمت(۶۲). #نگاه_خدا بهش پیام دادم سلام،اگه میشه فردا بیام دنبالتون باهم بریم دانشگاه ب
* 💞﷽💞
قسمت(۶۳).
#نگاه_خدا
خندم گرفت از این حرفش😂
پسره دیونه مثل بچه کوچیکا رفتار میکنه
رسیدیم دانشگاه پیاده شدیم
- امیر آقا
امیر: بله
- من کلاسم تمام شد تو کافه منتظرتون میمونم بیاین با هم بریم خونه ما
امیر : باشه چشم
تو راهرو از همدیگه جدا شدیم و رفتیم کلاسمون
اینقدر ازدواجمون زود و سریع شد کسی باخبر نشده بود که من و امیر ازدواج کردیم
رفتم داخل کلاس میز جلونشستم ،یاسری هم ته کلاس بود
بادیدنم وسیله هاشو جمع کرد اومد جلو هم ردیف من نشست
واییی باز شروع شد😩
همین لحظه استاد وارد کلاس شد
تا آخر کلاس یاسری چشمش به حلقه روی دستم بود و دستاشو مشت میکرد
عصبانتیتش از چهره اش پیدا بود اما دلیلشو نمیدونستم
کلاسام که تمام شد رفتم داخل کافه منتظر امیر شدم
رفتم یه کیک خریدم با نسکافه یه میز خالی پیدا کردم رفتم نشستم
یه دفعه یکی مثل عزرائیل اومد نشست
یاسری بود ،میترسیدم بلند شم باز آبرو ریزی کنه
یاسری : مخه کیو زدی؟
- یعنی چی؟
( به حلقه دستم اشاره کرد) : کی تونسته بره مخ حاجیتو بزنه
- به شما هیچ ربطی نداره
بلند شدمو و از کافه رفتم بیرون از پشت صداشو بلند کردو گفت: هوووو دختر باتو ام
عصبانی شدم و برگشتم سمتش:
هوووی بابا ننه تن که وقت نزاشتن بهت تربیت کردن یاد بدن
دستشو بلند کرد بزنه منو که یکی پشت دستشو گرفت امیر بود
امیر: شما به چه حقی با ناموس دیگران اینجوری حرف میزنی
یاسری : برو بابا پی کارت تو چیکاره شی که زر میزنی
امیر: من همه کاره شم ،زنمه ،دفعه آخرت باشه جلوش افتابی شدیاا
#ادامه_دارد
9.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❪🖇♥️❫
بگہ:
اینجورۍ قرار بود مجاهد بشۍ؟! :)
#شهیدانھ✨
໑🌃🎈
بـراۍ خوشبـختے باید
توکلبهخدا داشٺ
به وسعت عالم، تفڪر
مثبت داشٺ
بهتعداد هر اقدام،صبر
و تحمـل داشٺ
⸤#انگیزشیجاٺ🖇
‹💚🌱›
چراخـٰانمهاشـھیدنمیشن!؟
-چونبہشھـٰادتاحتیـٰاجندارند،آنآقـٰایون
هستندکہبـٰایدشھیدبشنتـٰابہسعادتبرسند!
خانمهایڪتحملبکننددرخانہ،
اجریڪشھیدرابہآنهـٰامیدهند . .
دیگہنمیخوادکارزیادۍکنند
خانمهـٰاواقعاامکاناتمعنوۍشـٰانبالآست،
فقطبـٰایدبدانندکهڪجابایدچہکارکنند...!🌿"
#استادپناهیان