<🔗🖤>
•
🥀| #تلنگر
🥀| #امام_زمان
•
شڪستم..🥺
شڪستی..😓
شڪشتند..🕯️
دلِ مهدی را....🍂
و این قصه هنوز ادامه دارد....🥀
ترڪ گناه دل آقارو شاد میڪنه..🍃
بیا تا گناه نڪنیم☔
به نیت تعجیــل در ظهـورش🤲🏻
و به رسم رفاقت گنـاه نڪنیـم🙂
✨بیاید از امروز قرارمان این باشه ڪه
گناه نڪنیم به خاطـر دلِ عزیزِ فاطـمه
#آقاشرمندهایم...💔😞
🌹آيت الله #بهجت (ره):
تا خودمان را اصلاح نكنيم و با #خدا ارتباط نداشته باشيم، با نمايندههاي خدا (ع) ارتباط نداشته باشيم، كارمان درست نميشود؛ تا رابطه ما با وليامر، #امام_زمان صلواتاللهعليه قوي نشود، آيا كار ما درست ميشود؟!
السَّلامُ عَلیڪَ ایُّهَا المُقَدَّمُ المَامول
السَّلامُ عَلَیڪَ بِجَوامِعِ السَّلام
سلام بر تو ای کسی که اوّلین آرزوی همه هستی
همه سلامها و درودها نثار تو باد♥️✨
عاشقیهای خدا آدمیزادی نیست که❗️
هرکیو بیشتر دوست داره؛ خـــوب زیر بار
تحقیرها و تهمتهای دیگران لِهاِش میکنه!
هرکیو نزدیکتر به خودش میخواد؛
مصیبتها و بلاهای عجیب و غریب
براش میتراشه!
عاشقِ هر کی میشه؛ میزنه همهی تعلقاتشو،
یکی یکی ازش میگیره!
🍃 آخه خدا؛ به ما، مثل خودمون نگاه نمیکنه!
خدا میخواد ما با یه روحِ سالم و وسیع برگردیم
کنارش، تا بتونیم همنشینش باشیم!
روح سالم هم، مُفتی بدست نمیاد
باشگاه میخواد!
باشگاه سختیها!
#تلنگر
بچه ها نمیرید،،
اگر بمیرید به جسدتون دست هم نمیزنن
میگن غسلِ میّت داره..!
ولی اگر شهید بشین🦋🕊
سر یه تیکه کـفنتون هم دعواست...
#حاجحسینیکتا🌱
#حرفحساب{😌💭}
تو اگر بسیجے هستے،
نشون بده بہ بقیہ ببیـنم؛🤔
درڪار ڪردن، در درس خوانـدن،
درخـدمت ڪردن،
۲برابر دیگران ڪار میکنے؟💪
۲برابر دیگران درس میخونے؟📖
۲برابر دیگران بے ادعایے؟☺️
۲برابر دیگران مظلومـیت تحمل میکنے؟😓
۲برابر دیگران مهربانے میکنے؟😍
۲برابر دیگران لبخـند میزنے؟😊
این یعنی #بسیجی...❤️
[ #استادپناهیان✨]
-❤🎈-
رَبِ إنَّ یَنقَطَعَ رَجــــائی مِن
نَفسی لکن أنتَ لا تيأس مني
پروردگارا ! امیدم از خودم
قطع شده اما تو از من نامید نشو
♥️✨¦⇢ #عآرفآنـہ •°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺🦢༻
-
ڪوچہ بہڪوچہحب
تـــــوراجـــــارمیزنم💔
🦋🌺•¦➺#امام_زمان
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_و_یازدهم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
پشت سر آیه ایستادم و از پشت پیراهن رو جلوی صورتش گرفتم .
- اجی مجی لا ترجی .
صدای خندش بلند شد و پارچ رو پایین گذاشت.
پیراهن رو از دستم گرفت و به سمتم چرخید.
+ وای مروا این چه کاریه آخه ؟!
چرا زحمت کشیدی گلم ، خیلی خوشگله ممنونم.
یک خط لبخند محو روی صورتم نقش بست.
- خواهش میکنم عزیزم ، کاری نکردم.
الان دیگه وقتشه که این لباس ها رو عوض کنی خوشگل خانوم.
لبخندش محو شد و پیراهن رو ، روی صندلی گذاشت.
دوباره به سمت پارچ رفت و شروع کرد به شربت ریختن.
دستم رو ، روی شونش قرار دادم.
- آیه جونی باز شروع کردی ؟!
گل من آخه الان پنجاه روز گذشته ، اون خدابیامرز هم راضی نیست که تو اینقدر به خودت سخت بگیری ، مگه با این لباس های سیاه راحیل برمیگرده ؟!
بر نمی گرده دیگه .
حالا برای احترام میپوشی و این رسم و رسوم ها باشه قبول ، ولی آخه پنجاه روز ؟!
مژده که راضی شد لباس هاش رو تعویض کنه ، حالا ...
احساس کردم شونه هاش لرزید ، برای همین ادامه ندادم و بیشتر بهش نزدیک شدم.
دستم رو زیر چونش گذاشتم و سرش رو بلند کردم.
- ناراحتت کردم ؟!
ببخشید عزیزم ، اصلا هدف من این نبود.
هق هقش بلند شد و روی زمین افتاد ، فکر نمی کردم با یه جمله اینقدر احساساتی بشه.
با گریه گفت :
+ م ... مروا .
داداشم ...
ابرویی بالا انداختم و دستام رو دو طرف صورتش قرار دادم.
- داداشت چی فدات شم من.
گریه نکن عزیزم.
با انگشت شستم اشک هاش رو پاک کردم که نفس کلافه ای کشید.
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •