السَّلامُ عَلیڪَ ایُّهَا المُقَدَّمُ المَامول
السَّلامُ عَلَیڪَ بِجَوامِعِ السَّلام
سلام بر تو ای کسی که اوّلین آرزوی همه هستی
همه سلامها و درودها نثار تو باد♥️✨
عاشقیهای خدا آدمیزادی نیست که❗️
هرکیو بیشتر دوست داره؛ خـــوب زیر بار
تحقیرها و تهمتهای دیگران لِهاِش میکنه!
هرکیو نزدیکتر به خودش میخواد؛
مصیبتها و بلاهای عجیب و غریب
براش میتراشه!
عاشقِ هر کی میشه؛ میزنه همهی تعلقاتشو،
یکی یکی ازش میگیره!
🍃 آخه خدا؛ به ما، مثل خودمون نگاه نمیکنه!
خدا میخواد ما با یه روحِ سالم و وسیع برگردیم
کنارش، تا بتونیم همنشینش باشیم!
روح سالم هم، مُفتی بدست نمیاد
باشگاه میخواد!
باشگاه سختیها!
#تلنگر
بچه ها نمیرید،،
اگر بمیرید به جسدتون دست هم نمیزنن
میگن غسلِ میّت داره..!
ولی اگر شهید بشین🦋🕊
سر یه تیکه کـفنتون هم دعواست...
#حاجحسینیکتا🌱
#حرفحساب{😌💭}
تو اگر بسیجے هستے،
نشون بده بہ بقیہ ببیـنم؛🤔
درڪار ڪردن، در درس خوانـدن،
درخـدمت ڪردن،
۲برابر دیگران ڪار میکنے؟💪
۲برابر دیگران درس میخونے؟📖
۲برابر دیگران بے ادعایے؟☺️
۲برابر دیگران مظلومـیت تحمل میکنے؟😓
۲برابر دیگران مهربانے میکنے؟😍
۲برابر دیگران لبخـند میزنے؟😊
این یعنی #بسیجی...❤️
[ #استادپناهیان✨]
-❤🎈-
رَبِ إنَّ یَنقَطَعَ رَجــــائی مِن
نَفسی لکن أنتَ لا تيأس مني
پروردگارا ! امیدم از خودم
قطع شده اما تو از من نامید نشو
♥️✨¦⇢ #عآرفآنـہ •°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺🦢༻
-
ڪوچہ بہڪوچہحب
تـــــوراجـــــارمیزنم💔
🦋🌺•¦➺#امام_زمان
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_و_یازدهم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
پشت سر آیه ایستادم و از پشت پیراهن رو جلوی صورتش گرفتم .
- اجی مجی لا ترجی .
صدای خندش بلند شد و پارچ رو پایین گذاشت.
پیراهن رو از دستم گرفت و به سمتم چرخید.
+ وای مروا این چه کاریه آخه ؟!
چرا زحمت کشیدی گلم ، خیلی خوشگله ممنونم.
یک خط لبخند محو روی صورتم نقش بست.
- خواهش میکنم عزیزم ، کاری نکردم.
الان دیگه وقتشه که این لباس ها رو عوض کنی خوشگل خانوم.
لبخندش محو شد و پیراهن رو ، روی صندلی گذاشت.
دوباره به سمت پارچ رفت و شروع کرد به شربت ریختن.
دستم رو ، روی شونش قرار دادم.
- آیه جونی باز شروع کردی ؟!
گل من آخه الان پنجاه روز گذشته ، اون خدابیامرز هم راضی نیست که تو اینقدر به خودت سخت بگیری ، مگه با این لباس های سیاه راحیل برمیگرده ؟!
بر نمی گرده دیگه .
حالا برای احترام میپوشی و این رسم و رسوم ها باشه قبول ، ولی آخه پنجاه روز ؟!
مژده که راضی شد لباس هاش رو تعویض کنه ، حالا ...
احساس کردم شونه هاش لرزید ، برای همین ادامه ندادم و بیشتر بهش نزدیک شدم.
دستم رو زیر چونش گذاشتم و سرش رو بلند کردم.
- ناراحتت کردم ؟!
ببخشید عزیزم ، اصلا هدف من این نبود.
هق هقش بلند شد و روی زمین افتاد ، فکر نمی کردم با یه جمله اینقدر احساساتی بشه.
با گریه گفت :
+ م ... مروا .
داداشم ...
ابرویی بالا انداختم و دستام رو دو طرف صورتش قرار دادم.
- داداشت چی فدات شم من.
گریه نکن عزیزم.
با انگشت شستم اشک هاش رو پاک کردم که نفس کلافه ای کشید.
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_و_دوازدهم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
+ ببین مروا واقعیتش ...
نمی دونم چه جوری بهت بگم ، اصلا این ناراحتی های این مدت من به خاطر فوت راحیل نیست.
حدودا یک ماهی میشه که دیگه مرگ راحیل رو باور کردم و پذیرفتم که این اتفاق برای همه می افته.
دلیل این آشفتگی هایی که میبینی حال بده آراده .
شکه شدم و گنگ نگاهش کردم که ادامه داد.
+ دقیقا همون شبی که داداش امیر عقد کرد ، آراد به مامان اینا گفت که مدتی هست سرطان خون گرفته اما برای اینکه ما نگران نشیم چیزی نگفته .
اشک هاش یکی پس از دیگری از چشمش پایین می اومدن.
+ از اون شب به بعد بابا اینا رفتن دنبال کارای درمانش ، دکترا میگفتن که خیلی زود متوجه شدیم و این میتونه از پیشرفت بیماری جلوگیری کنه و قابل درمانه.
چند روز پیش هی میگفت که علائمش داره بیشتر میشه ولی به خاطر این اوضاع و فاتحه
بابا اینا پیگیری نکردن .
رنگش همش زرد میشه و شب ها عرق میکنه ، حتی گاهی اوقات تب و لرز هم میگیره.
مدتیه که سرکار نمیره و مرخصی گرفته چون اگر یه مسافت کوتاه رو هم طی کنه تنگی نفس امونش رو میبره .
مروا دکتر گفته باید شیمی درمانی بشه .
گریه اش بیشتر شد و صدای هق هقش بلند شد.
با دستای لرزونم دستاش رو گرفتم و نگاه گیجم رو بهش دوختم .
حالم خوب نبود ، فقط میخواستم حرف بزنم اما نمی شد ، توان حرف زدن نداشتم.
نتونستم بغضم رو کنترل کنم و همه ی صحبت های آیه توی سرم چرخ خورد و مدام تکرار شد.
بغض کردم نمی دونم چرا ...
بی هوا و محکم آیه رو بغل کردم.
آیه با صدایی پر از بغض زمزمه کرد.
+ ی ... یعنی خوب میشه ؟!
اشکهام ریخت و چشمام رو محکم بستم.
آیه در حالی که گریه می کرد دستی روی موهام کشید.
+ این اشک ها برای چیه مروا ؟!
با شیمی درمانی حالش خوب میشه ؟!
هق زدم ، نمی فهمیدم چی میگم فقط میخواستم خالی بشم.
- آیه من عاشق داداشت شدم.
شکه اشک هاش رو پس زد.
+ دیوونه چی میگی ؟!
با گریه گفتم :
- حقیقت رو میگم.
آره من دیوونم ، یه دیوونه که عاشق برادر تو شده و اون حتی به من فکر نمی کنه.
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_و_سیزدهم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
همزمان با گفتن این جمله صدای کوبیدن در هال اومد که از جا پریدم و با داد گفتم :
- آیه کسی اینجا بود ؟!
آیه دستش رو توی صورتش زد و با یه یاعلی به سمت در دوید.
هین بلندی کشیدم و به سمت در هال دویدم ، آیه روی سکو پشت به من ایستاده بود.
با صدای دو رگه ای گفتم :
- آیه کی بود ؟!
کمی جا به جا شد و به سمت من برگشت با جا به جاش شدنش آراد رو دیدم که درست روبروش ایستاده.
آراد سرش به سمت من چرخید ، توی چشماش هزارتا حرف بود اما هیچی نگفت و بهم زل زد.
به یاد حرفایی که زدم افتادم و اینکه ممکنه آراد شنیده باشه لرزش بی اختیار قلبم رو حس کردم ، انگار یکی خط خطی می کرد قلبم رو و گلوم رو می فشرد.
نگاهش کردم که لبخند دردناکی روی صورتش جا خوش کرد .
× با اجازه من باید برم.
احساس خفگی می کردم برای همین با داد گفتم :
+ اونی که باید بره منم نه شما.
به سمت مبل ها دویدم و چادرم رو برداشتم.
از هال خارج شدم و با عجله کفش هام رو پوشیدم.
× مروا خانوم علت این همه گریه چیه ؟!
با چشم هایی که نمی دونم کی اشک مهمونشون شد بهش چشم دوختم.
- یعنی میخواید بگید شما حرف های ما رو نشنیدید؟!
× متوجه نمیشم !
- اتفاقا خیلی خوب هم متوجه میشید.
با اجازه.
لعنت به اشک هام که باز راه باز کردن روی صورتم بی توجه به صداهای متعددش به سمت کوچه پا تند کردم و آراد هم دنبالم.
دو سه متری دویدم و متوجه شدم که دیگه دنبالم نمیاد ، به عقب برگشتم و دیدم که کنار ماشینی روی زمین افتاده با یادآوری حرف آیه که می گفت نفس تنگی داره راهی که رفته بودم رو برگشتم.
کنارش زانو زدم ...
- آقای حجتی حالتون خوبه ؟!
دستش رو ، روی قلبش گذاشت و در حالی که نفس نفس میزد گفت :
+ داخل هم گفتم ، علت این گریه هاتون چیه ؟!
صداش پرسشی بود و لحنش عصبانی، از لحنش عصبانی شدم و بدون هیچ ملاحضه ای با داد گفتم :
+ مگه همه چیز رو خودت نشنیدی ؟!
علت میخوای ؟!
میخوای بازم حرفایی که اون تو زدم رو بگم !
اخماش توی هم رفت، انگار بهتر شده بود چون دستش رو از روی قلبش برداشت و بلند شد که من هم همراهش بلند شدم.
انگشت اشارش رو جلوی صورتم گرفت و گفت :
+ دیگه نمی خوام بشنوم ، بس کن !
داد زدم .
- بس نمی کنم بس نمی کنم آراد !
من عاشق بودم ، عاشق بودم و هستم میفهمی !
میفهمی که امروز با حرفایی که آیه زد چه حالی شدم ؟!
میدونی چقدر درد داره !
تو که همه چیز رو می دونی ، د آخه لعنتی تو که توی عقد داداشت متوجه همه چیز شدی .
پس چرا ...
چرا ...
پوزخندی زد .
+ چرا چی ؟!
صدای لرزونم نگاه پر از اخمش رو کشید روی صورتم ...
- نه تو نه هیچ کس دیگه !
نفهمیدم کی اشک هام روی صورتم سر خوردن ، نگاه غم آلودم رو بهش دوختم و این بار خیلی سریع به سمت ماشین دویدم.
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •