الان که اومدۍ، از اون چه کہ توی نبودت به
من گذشت، از من نپرس، خُب؟ چون، تو یه
روزِ خیلی آفتابی، از برفِ سنگینی که شب
میبارید، چی میمونه؟ هیچی.
من چه گناهي کردم کہ، تو خوابم میایی، اما
تو بیداریم نہ؛ تو قلبم هستي ولی تو چشمام
نہ؛ تو سرم هستی، ولی تو بغلم نہ ..
و من فرار میکنم از فکرکردنِ بهت، مثل رد کردنِ یه آهنگي که خیلی دوسش دارم، خیلی ..