🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸میخواهند #خودشان را جلوه بدهند 🔸
خداوند به بنی اسرائیل وعده داده بود که اکنون که از مصر بیرون آمدید، شهرهایی را در فلسطین فتح خواهید کرد. پیش از اینکه آن شهرها را فتح کنند و وارد آن شوند، قرار شد از دوازده سبطی که بودند، از هر سبط یک نفر مأمور شود تا به عنوان تاجر در آن آبادیها بگردند و گزارش بیاورند. این دوازده نفر مدتی با لباس مبدّل و به صورت پوششی در آن آبادیها گردش کردند و بازگشتند. ده نفر از آنان #مُرجف شدند؛ یعنی در هنگام گزارش دادن، دلها را خالی میکردند و به عنوان اینکه #حرف_تازهای زده باشند، مرتب مطالب #مأیوس_کننده میگفتند.
الآن هم میبینیم گاهی سخنرانها برای اینکه نشان بدهند که حساسیتشان زیاد است و نسبت به بدیها به شدت #حساس هستند، رکوردارِ گفتن نارسایی هستند. از این راه میخواهند خودشان را #جلوه بدهند و روی دست همه بلند شوند. اینها را مُرجف میگویند. در نویسندگان و گویندگان، کم هم نیستند.
این ده نفر از بنی اسرائیل، هرچه گفتند، روی دست همدیگر بلند شدند و #مبالغه درباره دشمن را به اوج خودش رساندند. مثلاً می گفتند آدمهایی دیدیم بلندقامت، با شانههای پهن و بازوهای گره خورده، شمشیر و نیزه و سپر و کلاهخود و اسبهایی چنین و چنان! مبالغه روی مبالغه!
#مُرجفین
@mohabbatkhoda
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸بالاخره صف پاکان و ناپاکان، جدا خواهد شد🔸
دیروز گروهی از خبرنگاران #اتریشی پیش من آمده بودند و سؤالاتشان را مطرح کردند. اولین سؤالشان این بود:
در این سالها که از انقلاب گذشته، شاهد برگشتن جوانان از انقلاب هستید؟ در واقع، از من می خواست که این را تأیید کنم!
گفتم من به شما توضیح می دهم؛ انسان دو بخش دارد: بخشی که می خواهد مقتدر باشد و از همه بزند و از همه بِبَرَد و همه را غارت کند؛ و بخشی که می خواهد یک ذره به کسی تعدّی نکند. شما اروپایی ها، امریکایی ها، این بخشِ بزن-بخور را میبینید و آن بخش نزن-نَبَر را نمیبینید.
شما، به جز هرزه ها هیچکس زیر چترتان و پرچمتان نخواهد ماند و ما تمام پاکان جهان را، از چنگ شما بیرون می آوریم.
ما با شما عالَم را قسمت می کنیم. پاکان عالم را از شما خواهیم گرفت و شما هرزههای ما را از ما خواهید گرفت؛ هرزه های ما برای شما و پاکان عالَم برای ما.
اگر در عمق اروپا و آمریکا یا حتی در درون اسرائیل، #پاکی هست، بالاخره از صفوف شما خارج خواهد شد و به ما خواهد پیوست؛ و اگر در درون خانه های ما، #ناپاکی وجود داشته باشد، بالاخره از بین ما خارج خواهد شد و به شما خواهد پیوست. این قرار ما با شما.
قرآن می فرماید: «لِيَمِيزَ اللَّهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ». بگذار تا ویدئو، تمام هرزه های ما را ببرد و ببینند که هنر متعهد ما، تمام متعهدهای آنها را به پیش ما خواهد آورد. #سینمای متعهد ما، #سرود متعهد ما، #آهنگ متعهد ما بالاخره پیام انبیاء را به زبان هنر در اقصی نقاط عالم منتشر خواهد کرد. جشن در مقابل جشن؛ [فیلم در برابر فیلم؛ سرود در مقابل سرود].
@mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚜️ پیامبر (صلی الله علیه وآله):
🔅«اگر مردم همگی علی بن ابیطالب (علیهماالسلام) را دوست داشتند خدا اصلاً جهنم را خلق نمیکرد!»
🔅«لَوِ اجْتَمَعَ النَّاسُ عَلَى حُبِّ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ لَمَّا خَلَقَ اللَّهُ النَّارَ»
📗 بشارة المصطفی، ص ۷۵.
#حدیث
#عید_غدیر
@mohabbatkhoda
12.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️🔶 یکی از دلایل اصلی موفقیت سرود سلام فرمانده
استاد پناهیان
@mohabbatkhoda
Panahian-Clip-AdamKhoobHayiKeBaSadamMahshoorMishavand- 64k(1).mp3
1.86M
🎵 چرا آدم خوبی شدی؟
🔻تا حالا بهش فکر کردی؟
➕خاطرهای از شهید ابراهیم هادی
#کلیپ_صوتی
@Panahian_ir
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت275
حق داشت رنگ پریده باشد، از صبح چیزی نخورده بودیم و حالا ظهر بود. آن هم با این همه فشارعصبی...
جلوی یک رستوران نگه داشتم، یک گوشه از رستوران که با پارتیشن های چوبی جداشده بود نمازخواندیم، جایشان خیلی کوچک و تنگ بود. بعد از نماز مدام زیرلب غر می زدم...
–مسخره ها رستوران به این بزرگی وشیکی یه جای درست وحسابی درست نکردن واسه نماز خونه...
–بدتر از اون اینه که برای نماز خونهی خانمها جای جدا تعبیه نکردن.
با شنیدن صدایش برگشتم دیدم، نمازش تمام شده و زانوهایش را بغل کرده و به من چشم دوخته. همین که نگاهش کردم مسیر نگاهش را تغییر داد.
–اینم ازاون چیزاییه که نمی تونی حذفش کنی.
استفهامی نگاهم کرد.
–نماز رو میگم، تا وقتی می خونمش فراموشت نمی کنم. نه وسیلس که قایمش کنم نه خاطرس که پاکش کنم. واجبه واجبه.
نوچی کرد و اخم کرد.
آهی کشیدم وگفتم:
– راحیل چقدر دلم می خواست سارنا زیردست توبزرگ بشه و مثل خودت تربیتش کنی...
گرهی اخمهایش پیچیده تر شد.
–اون مادر داره خودشم تربیتش می کنه. در مورد من چی فکر کردی آرش؟ گاهی حرفهایی میزنی که شَکَم رو در مورد تصمیمی که گرفتم به یقین تبدیل میکنه. بعد بلندشد و از آن شبهه نماز خانه بیرون رفت.
غذا را که آوردند، هیچ کدام نمیتوانستیم بخوریم. فقط نگاهش میکردیم. بالاخره راحیل قاشق چنگالش را برداشت و با دلخوری گفت:
–لطفا زودتر بخور من باید برم خونه.
می دانستم حال او هم بهتر از من نیست، رنگ پریده اش، گاهی لرزش صدا و دستهایش کاملا این موضوع را نشان میداد. متوجه میشدم که سعی دارد خود دار باشد و به من نشان بدهد که اتفاق خاصی قرار نیست بیفتد. برای من این یک تصادف سهمگین است که تا ابد قلبم را قطع نخاع میکند. اگر بتوانم تحمل کنم فقط یک دلیل دارد آن هم چون عامل تصادف را خودم میدانم.
قاشقم را برداشتم و اشاره به لیوان مسیاش کردم که روی میز بود.
–این که اصلش نیست، کُپیه، اگه اون قسمتش که فرورفته بود، مشخص بودحال میداد.
لیوان راگرفت دستش و براندازش کرد.
–کاری نداره که یه بخت برگشتهی دیگه روپیدا می کنیم، می کوبیم توی سرش میشه اصل.
لبخند تلخی زدم. سرم را تکان دادم وگفتم:
– حداقل بداخلاقی کن، عُنق بازی دربیار... فحش بده، یاهرکاری که دل کَندنم ازت راحت بشه.
دیگه از من بخت برگشته تر میخوای. یه جوری بزن تو سرم یا برای همیشه خوابم ببره، یا از خواب بیدار بشم.
نفس عمیقی کشید و لیوان را داخل کیفش انداخت .
–اصلا من اینو چرا گذاشتم رو میز، وسایل کیفم رو جابجا کردم، یادم رفت بردارمش. دیگر تا آخر غذا خوردنش حرفی نزد.
سعی می کرد نگاهم نکند و خیلی آرام غذایش را بخورد و فقط گاهی نفس عمیق می کشید... غذایی که با خوردنش چیزی از محتوایاتش کم نمیشد.
–نگفتم که دیگه حرف نزن. باشنیدن حرفم نگاه گذرایی به من انداخت و حرفی نزد.
–عه؟ ازحرفم ناراحت شدی؟ قاشق وچنگالش را داخل بشقابش گذاشت وزیرلب چیزی گفت.
–نه.
نگاهی به بشقابش انداختم، چیز زیادی ازش کم نشده بود."پس این یه ساعته چی داره می خوره."
–چیزی نخوردی که.
–خوردم، دستت دردنکنه.
–چرا حرف نمیزنی؟
–منتظرم توحرف بزنی. کمی فکر کردم وگفتم:
–نمره ها آمده ؟
–آره. خیلی وقته.
–ثبت نام کردی واسه ترم آخر؟
نگاهش را پایین انداخت.
–راستش نه، می خوام دنبال یه راهی بگردم، واسه مرخصی گرفتن.
تعجب زده پرسیدم چرا؟
–اینجوری بهتره، این ترم واسه توام ترم آخره، تواین ترم بخون تموم کن من ترم بعد می خونم. همدیگه رو توی دانشگاه نبینیم واسه هر دومون...
حرفش را بریدم.
–راحیل چی میگی، چه لزومی داره، باشه باهم ازدواج نمی کنیم چون مجبوریم، چون تو می خوای، دیگه هم دانشگاهی بودنمونم ایراد داره؟ من همه ی دل خوشیم همون دانشگاهه.
بلند شد و بادلخوری گفت:
–من بیرون منتظرتم.
میز را حساب کردم و بیرون رفتم. قفل ماشین را زدم. راحیل سوارشد.
نشستم پشت رول وراه افتادم.
–لطفا من روبرسون خونه.
–حالا که زوده.
–باید برم، کاردارم.
–راحیل لطفا ازدانشگاه مرخصی نگیر.
–اصلا فکرنکنم بتونم بگیرم، کلا دیگه نمیرم. یهوزدم روی ترمز.
وحشت زده نگاهم کرد.
–دیوانه شدی راحیل؟
چیزی نگفت وفقط بغض کرد.
بعد از چند دقیقه گفتم:
–تو درست روبخون خانم لج باز. من مرخصی می گیرم، هم آشنا دارم، هم دلیل قانع کننده.
سرش را بلندکرد.
–چه دلیلی؟ اخمهایم را به هم گره زدم.
–دلیل بزرگ تر از این که بدبخت شدم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت276
دوباره راه افتادم، جلوی پارکی که اولین باربعداز مَحرم شدنمان رفته بودیم نگه داشتم. نگاهی به من انداخت.
–الان اینجا خونهی ماست؟
–پیاده شو کارت دارم.
پیاده شد و با هم داخل پارک رفتیم.
–یادت میادکی اینجاامدیم؟
آهی کشید و گفت:
–مگه میشه یادم بره.
دستهایم را در جیبهایم فرو کردم وشروع به قدم زدن کردیم. بعد از ظهر گرمی بود.
کناردریاچه زیرسایهی درختی ایستادیم، وبه اردکهایی که کنار آب بیرمق، آرام گرفته بودند چشم دوختیم. هر دو غرق فکربودیم وبینمان سکوت بود.
چه می گفتیم، حرفهای عاشقانهای که حالا دیگر گفتنشان جرم بود.
تنها چیزی که سکوت بینمان را ریز ریز میکرد نفسهای عمیق و سنگینِ گاه وبیگاهمان بود.
روزهایی که شمال بودیم، بهترین روزهای زندگیام بود. کارهای راحیل یکی یکی ازجلوی چشم هایم مثل یک فیلم ردمیشد، خنده هایش، مسابقهای که باهم گذاشتیم. شبی که دوتایی رفتیم کنار دریا و ساعتها نشستیم و برای آینده مان نقشه کشیدیم، غافل از این که به قول راحیل خداهم برای ما نقشه می کشیده.
چشم چرخاندم، نیمکت کمی دورتربود. مدت طولاتی بود که ایستاده بودیم، نگاهی به راحیل انداختم، به آب دریاچه خیره شده بود و انگار در دنیای دیگری بود. آرام صدایش کردم، هیچ عکس العملی ازخودش نشان نداد. چادرش راکشیدم. برگشت و با تعجب نگاهم کرد.
لب زدم:
–خوبی؟
به جای جواب بغض کرد، ولی وقتی دید که با دیدن بغضش چه حالی شدم خیلی ناشیانه قورتش داد.
چند دقیقهای روی نیمکت نشستیم وبعددوباره هم قدم شدیم.
–چیکار داشتی؟
سوالی نگاهش کردم.
–مگه نگفتی کارم داری؟
–آهان آره، کمی مکث کردم...اول این که تارسیدی خونه انتخاب واحدکن، همین الانشم کلی دیرشده. ممکنه سایت بسته بشه. دومم این که، میگم بیا حداقل هفته ای یه بار، هم دیگه روببینیم. اینجوری یهویی خیلی سخته...
سرش را پایین انداخت..
– اولا اینا رو تو ماشینم میتونستی بگی، دوما اونجوری که بدتره، می خوای زجرکُش بشیم.
–اولا چرا نمیشه، اونجوری بازدلمون خوش میشه دوما...
لبخند تلخی که روی لبهای راحیل نشست باعث شد دیگر حرفی نزنم. نینی چشمهایش تکان خورد و گفت:
–باز اولا، دوما، راه انداختیم...
من هم لبخند زدم، تلخ...
راحیل نفسش را عمیق بیرون داد و گفت:
–مثلاهفته ای یه بار هم دیگه رو ببینیم که چی به هم بگیم آرش؟ درمورد آینده وزندگیمون حرف بزنیم؟ یابیشتر با اخلاق ورفتار هم دیگه آشنا بشیم. تازه من می خواستم ازت بخوام که سعی کنیم تا اونجایی که میشه دیگه هم دیگه رونبینیم، مثلااگه تو توی دانشگاه یه کاری برات پیش آمد و مجبورشدی بری، یه جوری برو که مطمئن باشی من تو اون ساعت اونجا نیستم. این راهیه که کارمون رو راحت تر می کنه. با گول زدن خودمون کاری پیش نمیره.
تاخواستم جوابش را بدهم گوشیام زنگ خورد. نگاهی به صفحهاش انداختم.
–عه، مامانته. گوشی را به طرفش گرفتم.
–وای، گوشیم رو سایلنته. حتما الان نگران شده.
بامادرش حرف زد و گفت که زود به خانه برمیگردد. بعد برایش دلیل سایلنت بودن گوشیاش را توضیح داد.
گوشی را به طرفم گرفت و تشکر کرد.
مرموز نگاهش کردم.
–مزاحم تلفنی داری؟
–چیزمهمی نیست. بیکار زیاد پیدا میشه.
اخم کردم.
–چی میگه؟ بیخیال گفت:
–مزاحم تلفنی چی میگه؟ خودت رودرگیرش نکن، اگه دوباره مزاحم شد، به داییم می گم.
باحرفش انگار می خواست یادآوری کند که ما دیگر نسبتی با هم نداریم.
–مامان گفت زودتر برم خونه.
سوار ماشین شدیم.
بینمان فقط سکوت بود که حرف می زد. هر چقدر به خو نشون نزدیکتر میشدیم قلبم بالاتر میآمد، درحدی که احساس کردم در گلویم است وراه نفسم راگرفته. نفسم را چند بارمحکم بیرون دادم تاکمی آرام بشوم.
جلوی درخونشون که پارک کردم غم عالم در دلم ریخت. سرش را بالا نگرفت. با صدایی که نمیدانم از بین آن همه بغض چطور بیرون آمد گفت:
–مواظب خودت باش. بعدسرش را بالاآورد و چشم هایش را تا یقهام سُر داد و لب زد:
–خداحافظ. دستش روی دستگیرهی در رفت، ولی بازش نکرد، منتظربود منهم چیزی بگویم و خداحافظی کنم، اما نتوانستم. فقط نگاهش کردم.
نمی توانستم حرف بزنم، حتی نفس کشیدن هم برایم سخت بود، حرف زدن که جای خود دارد. بابغض بدرقه اش کردم، هیچ وقت یادنگرفته بودم از علایقم خداحافظی کنم، بلدنبودم. مثل همیشه راحیل درکم کرد و سری تکان داد. در را بازکرد که برود، راحیل همیشه خوب بود، شاید برای من زیادی بود. پایش را روی زمین گذاشت ومکثی کرد، نمیتوانست دل بکند، می دانستم که برای او خیلی سختر از من است. زمزمه وار چیزی گفت ولی من آن لحظه حتی گوشهایم هم شنواییاش کم شده بود و نفهمیدم چه گفت.
در را بست و به سرعت دور شد.
مدت طولانی خشکم زده بود و به جای خالیاش زل زده بودم. باورم نمیشد دیگر ندارمش.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...