#رمان_هاد
پارت ۴
- سلام داداشی... نیم خیز شد.
- سلام عزیزم. چی شده؟
- خاله اینا اومدن. مامان گفت بیا
راست شد. نگاهی به پنجره انداخت. هوا تاریک شده بود.
- خیلی وقته اومدن؟
شراره به ساعت روی میز اشاره کرد.
- وقتی عقربه بزرگه اینجا بود
شروین خندید. پیشانی اش را بوسید و گفت:
- خیلی خب، تو برو، منم میام
شراره نزدیک در که رسید همانطور که دستش به دستگیره در بود، سرش را به طرف شروین چرخاند و گفت:
- مامان گفت مرتب بیا
در را بست و رفت. لبخند از روی لبان شروین محو شد. توی آینه نگاهی به خودش انداخت و نگاهی به کمد لباس ها و ادکلن های روی میزش. کمی به تصویرش در آینه خیره شد. شانه ای بالا انداخت. دستی به موهایش کشید و با همان لباس از اتاق بیرون رفت. وارد پذیرائی شد، بی توجه به مادرش که با عصبانیت نگاهش می کرد با شوهر خاله اش دست داد، با خاله اش احوالپرسی کرد و سلام خشکی هم به نیلوفر کرد. دورتر از بقیه گوشه پذیرائی نشست. پدر و شوهر خاله اش با هم حرف می زدند. مادر و خاله اش با هم پچ پچ می کردند و نیلوفر هم گرچه وانمود می کرد برای شراره کتاب می خواند ولی در واقع داشت زیر چشمی شروین را می پائید. رو به هانیه که داشت استکان ها را جمع می کرد گفت:
- برای من یه لیوان آب پرتقال بیار
نیلوفر گفت:
- چه جالب، منم هر وقت از خواب پا می شم آب پرتقال می خورم. خیلی می چسبه
شروین نیشخندی زد و با تمسخر گفت:
- واقعاً؟ چه تفاهمی!
و رویش را برگرداند. حوصله اش سررفته بود. کمی از آب پرتقالش را خورد. دلش می خواست از اتاق
فرار کند.
تلفن که زنگ زد از جایش پرید.
- فکر کنم سعیده
و از پذیرائی پرید بیرون.
چند لحظه بعد کسل تر برگشت.
- بابا؟
با شما کار دارن
وقتی پدرش رفت، شوهر خاله اش در حالی که از ظرف میوه بر می داشت گفت:
- خب شروین خان چه خبر؟ خوش می گذره؟
- ای، می گذره
در حالیکه از نگاه های مادرش خسته شده بود در جواب خاله اش گفت:
- دانشگاه که خبر خاصی نداره. همش باید خرخونی کنی، یه دهی بیاری تا نندازنت بیرون
نیلوفر گفت:
- معلومه خیلی خسته می شی که تا عصر می خوابی
شوهرخاله اش تکه ای سیب توی دهانش گذاشت و گفت:
- سختیش فقط یه سال دیگه است. بعدش تمومه
شروین جوابی نداد ولی صدای پدرش را شنید.
- اتفاقاً اول گرفتاریشه
خاله اش که وانمود می کرد چیزی نفهمیده پرسید:
- برای چی؟
پدر نشست، پاهایش را روی هم انداخت و جواب داد.
- آخه عیالواری سخت تر از درس خوندنه....
بعد دستی به شانه شوهر خاله زد و گفت:
- مگه نه حمید؟
و با هم خندیدند. ...
شروین حواسش به نیلوفر بود. لبخند گوشه لبش او را آزار می داد.
خاله اش دست پیش گرفت:
- اول باید از شروین بپرسید. اگر مثل دائی هاش باشه که حالا حالاها باید مجرد بمونه
شروین خنده تمسخر آمیزی کرد و بلند گفت:
- من اصلا از این کار خوشم نمیاد شاید اصلا ازدواج نکردم!
پدر گفت:
- ما هم از این حرف ها زیاد می زدیم ولی وقتی چشم باز کردیم دیدم ازدواج که کردیم هیچ، بچه هم داریم
شروین که مصمم بود لبخند را از لب نیلوفر پاک کند گفت:
ادامه دارد...
✍ میم مشکات
@Goli64
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
سلام ای صاحب صبح رهایی
سلام ای مظهر عدل خدایی
سلام ای صاحب جمعه کجایی؟
🍃🌼🍃
السلام علیک یاصاحب الزمان
السلام علیک یا شریک القرآن
فرج مولا صلواتـــــــ✨
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
#دلنوشته
رفته بودم زیارت...
حرم ثامن الحجج...
یک شب نسبتا شلوغ...
هوا خوب بود...
مردم تو صحنهای حرم نشسته بودند...
کفشامو دادم کفشداری...
چشام هوس ضریح داشت...
دستام وصال ضریح داشت...
دلم تمنای یک درددل جانانه...
سرتا پا مشتاق و بیقرار...
کلا حال عجیبی بود ...
به سمت رواقهای منتهی به روضة المنوره...
یا همون ضریح قشنگ آقا...
راه افتادم...
با خودم مقدمه چینی میکردم...
برای حرفایی که میخوام بزنم...
و حرفایی که سنگینی کرده رو دلم...
حاجتایی که باید بگم...
چیزایی که میخوام...
نیازهایی که باید مطرحشون کنم...
با همین افکار قدم به قدم...
نزدیک میشدم به مقصود...
گویا خودم بودم و خودم...
انگار !!! من تنها بودم...
گریه پسربچه چهار ساله ای...
رشته افکارم رو پاره کرد...
نگاهمو انداختم سمت اون...
گوله گوله اشکاش میدوید رو صورتش...
مستاصل بود...
حیرون...
درمانده!!!
رفتم سمتش...
چیشده عزیزم!؟
چرا گریه میکنی!؟
خجالت کشید...
ولی انقد غصه داشت که ...
نمیتونست حرف بزنه...
هق هق امونشو بریده بود...
نشستم مقابلش...
با انگشتم ...
اشکاشو فراری دادم...
نگاهش کردم...
با پس زمینه ای از تبسم...
چیشده!؟
باباتو گم کردی!؟
کودک ، منتظر همین حرف بود...
چشماش درشت شد...
یکی دیگر هم ...
غم اونو فهمید...
درکش کرد...
اما چشاش پُر تر بارید...
شکلاتهای خادمای حرم...
نوازشهای من...
دلجویی مردم...
هیچکدوم فایده نداشت...
اصلا منم یادم رفت...
که چقد حرف با امام رضا داشتم...
ظاهرا عبای من...
ی جورایی باعث شد که ...
به من اطمینان کنه...
چون عبامو گرفت...
اطمینان کرد...
مثل برق از ذهنم عبور کرد...
وای به حال کسانیکه...
مردم به عبایشان اطمینان کردند...
اما خودشان از نفسشان نامطمئن!!!
و چقدر بی رحمند کسانیکه...
به عبایشان اطمینان کردند دیگران...
و شکستند این اطمینان را...
باز کودک را مقابلم دید...
اینبار مانوس تر بودیم
دست من را گرفته...
محکم و با یقین...
قرار است این صاحب عبا...
پدرم را پیدا کند...
هر دو استوار بودیم
او از اطمینان به من...
من به پیدا کردن پدرش...
راه افتادیم...
به سمت صحن...
پرسیدم از او...
آخرین بار کجا پدرت را دیدی!؟
آخرین بار کجا باهم بودین..؟
اشاره کرد به سمت دارالولایه...
_ اونجا بودم با بابام!!!
با تعجب گفتم ...
پس اینجا چکار میکنی!!؟
هیچی نگفت...
نخواستم خجالت...
رو غم گم شدنش اضافه شه...
دستشو گرفتم و رفتیم ...
سمت دارالولایه...
گفتم خوب نگاه کن...
پدرتو دیدی به من بگو...
و خودم فرو رفتم در افکارم...
چه داستان قریبی دارد این طفل...
چقدر آشنای این زمانه هست...
اگر در دارالولایه...
دست پدرت را رها کنی...
و غافل شوی...
نه تنها پدرت را گم میکنی...
حتی از دارالولایه هم خارج میشوی!!!
و سرگردان و متحیر...
باز خدا بیامرزد رفتگان این طفل را...
لااقل به دنبال پدر گمشده اش هست...
دستم را کشید...
به خودم آمدم...
مردی به سمت ما میدوید...
مشتاقتر از طفل...
پریشانتر از گمشده...
انگار خودش گمشده...
دوید و نزدیک...
نزدیک و نزدیکتر...
هیچکس را نمیدید...
جز طفل گمشده...
دستم رو رها کرد...
هر دو به وصال هم رسیدن...
و من نفهمیدم کدام یک...
مشتاقتر بودند...
گمشده یا فراموش شده!!!
پدر برخاست...
صورتم را بوسید...
خدا خیرتون بده...
داشتم دق میکردم...
خدا هرچی میخواین بهتون بده...
نمیدونم چرا لال شدم...
آره... لال لال
سمت ضریح رفتم...
تمام حاجتا و درددلا رو فراموش...
اشک امونم نمیداد...
میگفتم اقا جان...
خودت گفتی...
امام پدری مهربان است...
تمام عمرم...
بلکه به اندازه تمام عمر پدرم...
۱۱۸۲ سال...
پدرمان را گم کرده ایم...
در همان دارالولایه ای که...
دستش را رها کردیم!!!
و غافل ماندیم...
از دارالولایه خارج شدیم...
نفهمیدیم...
به اندازه طفلی هم اشک نریختیم...
نفهمیدیم گم شدیم...
و وای از دل پدرمان...
او که مشتاقتر است به ما...
اوکه میگوید ...
هرگز فراموشتان نمیکنم...
غیر مهملین لمراعاتکم...
او در چه حال است!!!
خودم را مقابل ضریح دیدم...
کی رسیدم.... چگونه رسیدم...
نفهمیدم...
همه حرفهایم را فراموش کردم...
حرف مهمتری داشتم...
گونه ام مرطوب...
چشمانم مرطوب
اما لبانم خشک...
فقط یک حاجت...
یک درد دل...
یک خواسته...
آقا جان...
به عبایت قسم...
ما را به پدرمان برسان...
💢اللهم عجل لولیک الفرج💢
🖋سحط
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ آیت الله ناصری:
در آینده شاید مشکلاتی باشه
از مقام رهبری جدا نباشید!
در آینده نزدیک متوجه میشویم بهترین تصمیم را رهبری گرفتند
درصورت حمایت نکردن رهبری از سران قوا،فتنه بزرگی رخ می داد.
"چیزهایی پشت پرده است که ما از آن بی خبریم . پس به دل خود شک راه ندهیم که رهبری بهترین تصمیم را گرفته اند.
ان شاءالله همگی از این آزمون فتنه ای که در آن قرار گرفته ایم سربلند بیرون بیاییم.
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
recording-20191122-152924.mp3
2.21M
✅ طبق قاعده لطف، بر خداوند واجبه که به روشهای مختلف به رهبر مومنین کمک کنه اشتباه انجام نده
🔷 عصمت درجاتی داره و هر انسانی میتونه به درجاتی از عصمت برسه
🌹 امام خامنه ای حتی قبل از انقلاب هم به عنوان یه دانشمند شناخته میشدند...
حاج اقا حسینی
🚩 @IslamLifeStyles
رسیدن به #لذت_بندگی و
#برنامه_ترک_گناه 105
🔷✅🔴⛔️
#مبارزه_با_راحت_طلبی 25
"راحت طلبی خانم ها"
🔷همونطور که آقایون باید با راحت طلبیشون مبارزه کنن
✅خانم ها هم باید مبارزه کنن. گاهی وقتا یه خانم به خاطر راحت طلبیش
زندگیش رو خراب میکنه.
🔴مثلا خانم میاد و شوهرش رو تحت فشار میذاره که من توی این خونه راحت نیستم باید یه خونه بهتر بریم😤
با این مبل ها راحت نیستم
تلویزیونم باید بزرگ باشه
ماشین بهتر
طلای بیشتر
و در کل زندگی راحت تر میخوام. ‼️
🔷به روش های مختلف شوهرش رو تحت فشار میذاره.
شوهره هم ممکنه چند دفعه مراعات کنه،
اما بعد یه مدت می افته به حق و ناحق کردن و درامد حرام و...
زندگی اون زن و شوهر سیاه میشه.
🔴خانم ها باید خیلی مراقب راحت طلبی خودشون باشن.
یا خیلی وقتا خانم ها راحت طلب بازی در میارن و بچه دار نمیشن.👶❌
✔️بله درسته که بچه دار شدن سختی های زیادی داره
🔴اما اگه خانمی "رنج بچه داری رو به جان نخره
"رنج های اضافی بیشتری باید بکشه
این طبیعت دنیا هست.
⛔️رنج تنهایی در زندگی آینده
⛔️رنج دور شدن از خداوند متعال و...
📛یا بعضی خانم ها حاضر نیستن رنج تربیت فرزند رو تحمل کنن
⛔️میرن بچشون رو مهد کودک و دارالقران و جاهای دیگه میذارن.
البته نمیگم نذارید اما "اولویت تربیت با مادر" هست.
🔶خلاصه راحت طلبی خانم ها در نهایت باعث مشکلات زیادی براشون میشه.
هر یک از خانم ها ببینن کجاهای زندگیشون چوب راحت طلبیشون رو خوردن و میخورن!
🌱✅➖➖💖
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1