#رمان_هاد
پارت ۱۱
- بابا کو؟
مادر به سمت اتاق اشاره کرد. لیوان آبش را سر کشید و رفت اتاق پدرش. شاید آنجا وضع بهتر بود.
لااقل امیدوار بود این طور باشد. از پله کان قوس دار وسط هال بالا رفت. در زد.
- بیا تو
پدرش مشغول حساب کتاب بود.
- بابا؟
- بله؟
- می خواستم باهات حرف بزنم
- بیا بشین
روی مبل، کنار میز نشست. پدر را زیر نظر گرفت. چیزهائی می نوشت و گاهی با ماشین حساب ور می رفت. مدتی به کارهایش خیره شد.
- خب؟ چه کار داری؟
- می خواستم یه کم حرف بزنیم
- راجع به چی؟
- دانشگاه. یه مشکلی پیش اومده
- چیه؟ پول می خوای؟
- نه. یه چیز دیگه
- می شنوم....
- اینجوری؟
- چه جوری؟
- آخه حواست پیش برگه هاست
- گوشم باتوئه
نمی دانست حرف بزند یا نه.
- می خواستم حرف بزنیم ولی ...
- ولی چی؟
ابرویش را بالا برد و رضایت داد.
- باشه. بهتر از هیچیه.... آآآ ... اینا چیه؟
- حساب کتاب هاست. توی نمایشگاه وقت نمی کنم
- خسته نمی شی این همه کار داری؟ هر روز باید بری نمایشگاه. با این و اون سرو کله بزنی
پدرش با کمی مکث جواب داد:
- نه. برای چی؟
- به نظر من خسته کنندست. کار تکراری حوصله آدمو سر می بره
- اگه بخوام اینجوری فکر کنم شماها باید گرسنگی بکشید
- نه که ولش کنی اما کمتر
- دیگه عادت کردم
- ولی من هیچ وقت عادت نمی کنم. الان سه ساله دارم می رم دانشگاه ولی هنوز بهش عادت نکردم
به صندلی تکیه داد و ادامه داد:
- وقتی فکر می کنم می بینم کار بیخودیه....
- چی؟
- درس خوندن دیگه. چه فایده؟ آخرش چی؟
- خب آدم درس می خونه، باسواد میشه بعداً می ره سرکار
پدرش اصلاً توی باغ نبود. فهمید که حرف زدن بی فایده است خودش را جمع و جور کرد و گفت:
- آره، راست می گی! آدم باسواد میشه، یادم نبود
و بلند شد.
پدرش همانطور که روی میز خم بود و با کاغذها ور می رفت،گفت:
- چرا رفتی؟ مگه نمی خواستی حرف بزنی؟
- نه دیگه. به اندازه کافی حرف زدیم.....
- بالاخره نگفتی مشکلت چیه؟
در را باز کرد و نگاهی به پدرش که دکمه های ماشین حساب را تند و تند می زد انداخت، آهی کشید و
آرام گفت:
- مشکلم تویی....
و رفت. از پله ها که پائین می آمد شراره و مادرش را دید که پشت میز غذاخوری نزدیک اپن آشپزخانه
نشسته بودند و مشغول خوردن شام بودند....
- شروین؟ شام نمی خوای؟
✍ میم - مشکات
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
#رمان_هاد
پارت ۱۲
هانیه گفت:
- اما آقا شما ناهار هم نخوردید
- نمی خورم. گرسنم نیست
- خانم؟ شما چیزی نمی گید؟
مادرش گازی به پیتزا زد و بعد با دستمال قطره سسی را که شراره روی میز ریخته بود پاک کرد:
- اگه گرسنش باشه می خوره. زوری که نمیشه....
فقط هانیه نگاه مأیوسانه شروین به مادرش را دید. به زور خودش را از پله ها بالا کشید. چرا این خانه
اینقدر پله داشت؟
باید اتاقش را عوض می کرد تا لااقل از شر این پله ها خلاص شود. این فکر ها هر بار
که از پله ها بالا می رفت در ذهنش تکرار می شد اما وقتی یادش می آمد اگر اتاقش را عوض کند
صدای جشن های دوره ای مادرش که تا نصفه شب ادامه داشت کلافه اش می کرد پشیمان می شد. تازه حالا به بهانه پله ها مادرش کمتر به اتاقش سرک می کشید و سین جیم اش می کرد بنابراین ترجیح می داد این پله پله تا فضا( اسمی که روی راه پله گذاشته بود)را تحمل کند. اولین اتاق بعد از پله ها اتاق شراره بود بعد حمام و سرویس بهداشتی و بعد هم اتاق خودش از کنار نرده های سنگی نگاهی به طبقه
پائین انداخت. نیمی از هال و میز غذا خوری پیدا بود.همین طور پله های قوسی شکل که به اتاق پدر و
مادرش ختم می شدند. به کف هال خیره شد. فاصله اش تا زمین چقدر بود؟ اگر می افتاد تمام می کرد یا
نیمه جان می شد؟باید با سر زمین میخورد که یکسره شود ... امتحان کند؟ چشمانش را بست و کمی روی
نرده ها خم شد ... یک دفعه خودش را عقب کشید ... نه،نمی توانست. آنقدرها هم که فکر می کرد کار ساده ای نبود. دستش را روی قلبش گذاشت . به شدت می زد. رفت توی فکر و بعد از چند لحظه مکث رفت توی اتاقش. روی تخت نشست. احساس می کرد همه در ها به رویش بسته است. زیر لب زمزمه
کرد:
- دیگه خسته شدم. آخه چرا من؟ مگه من چکار کردم؟
بعد سرش را بالا گرفت و از پنجره به آسمان خیره شد. با عصبانیت بلند شد، پنجره را باز کرد، کله اش
را بیرون برد و داد زد:
- د آخه با توام. یه چیزی بگو دیگه. چرا اینجوری با من بازی می کنی؟ مگه تو خدای من نیستی؟ اصلاً هستی؟
بعد همانطور که آرام آرام از کنار پنجره عقب می رفت زیر لب گفت:
- چرا کمکم نمی کنی؟ چرا؟
روی تخت افتاد و بالشش را روی صورتش کشید تا صدای گریه اش را کسی نفهمد.
صبح با چشمانی پف کرده بیدار شد. خیلی به هم ریخته بود. ساعت 8 بود. کمی فکر کرد و بعد انگار
کسی توی اتاق باشد با صدای بلند گفت:
- بمونم خونه چکار؟
با بی حالی بلند شد. لباسش پر چروک شده بود. دستی توی موهایش کرد تا کمی صاف شود. صدای بوق
ماشین که آمد فهمید سعید آمده است...
توی راهرو سعید دستی به شانه اش زد و گفت:
- امروز چه کاره ای؟ کلاس یا انصراف؟
- نمی دونم
- اگر نمی شناختمت سعی می کردم منصرفت کنم ولی می دونم بی فایده است. وقتی تصمیمت رو
بگیری یعنی گرفتی. بعد از کلاس می بینمت
سعید این را گفت و از پله ها بالا رفت. شروین هم مدتی توی راهرو پرسه زد و خودش را با بردهای
سالن مشغول کرد. یکدفعه خودش را جلوی در آموزش دید. رفت تو. نعمتی پشت میز بود.
- ببخشید
- بفرما
- یه برگ انصراف می خواستم
نعمتی سربلند کرد. نگاهی به شروین کرد و برگه انصراف را از کشوی میزش برداشت و جلوی شروین
گذاشت. برگه را برداشت و زیر نگاه پرسشگر نعمتی از اتاق زد بیرون. رفت کلاس و انتهای کلاس
گوشه دیوار نشست. مثل همیشه سرش را روی دست هایش روی صندلی گذاشت. چند دقیقه بعد استاد
وارد کلاس شد. از جایش تکان نخورد. مطمئن بود جایی که نشسته کاملاً از دید استاد پنهان است.
پچ پچ بچه ها را می شنید. کمی که گذشت کلاس آرام تر شد. استاد پشت میزش ایستاد، دستش را روی
تکیه گاه صندلی گذاشت:
- سلام من مهدوی هستم. امیر شاهرخ مهدوی. فکر می کنم همتون می دونید چرا اینجا هستم
صدای یکی بلند شد:
- ما نمی دونیم
بچه ها پچ پچ کردند و خندیدند. استاد پاسخ داد:
✍ میم - مشکات
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
#نهج_البلاغه
⤵️امیرالمؤمنین علی (ع):
هرگز سخنی را كه از كسی خارج شد با گمان بد مگير كه برای آن برداشت نيكويی می توان داشت.
.
(نهج البلاغه، حکمت 360)
. .
⤵️قرآن کریم:
اى کسانى که ایمان آوردهاید!
از بسیارى از گمانها بپرهیزید، چرا که بعضى از گمانها گناه است و هرگز (در کار دیگران) تجسّس نکنید و هیچ یک از شما دیگرى را غیبت نکند، آیا کسى از شما دوست دارد که گوشت برادر مرده خود را بخورد؟! (به یقین) همه شما از این امر کراهت دارید تقواى الهى پیشه کنید که خداوند توبهپذیر و مهربان است!
.
(حجرات، 12)
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
سلام علیکم خوبید
روز بسیج رو خدمت همه بسیجیان ایثار گر و مردم عزیز ایران تبریک میگم
🌹🌹
#صحیفه_سجادیه
🍀 وَ سِنَةِ الغَفْلَةِ
و پناه میبرم به تو از خواب آلودگی غفلت
❇ گاهی وقتها که نسبت به کاری یا
دیدار کسی شوق دارم یا در انتظار رسیدن زمان مهمی هستم؛از خوابیدن بیم دارم
🌀حتی مواظبم چُرت مرا نگیرد که میدانم به دنبال آن، خواب نیز خواهد آمد
🔻خدایا پس چگونه است که اغلب در هنگام عبادت و عمل دچار سستی و بی خیالی و بی حالی و چُرت می شومولی نگران نیستم❓❗️
🔘 چگونه است که شوق دیدار یک انسان که آفریده توست و یا رسیدن به لحظات دوست داشتنی زندگی که تو به من عنایت کرده ای
از دیدار تو 💓
و رضایت تو💓
و عبادت تو 💓
و عمل به تکالیف تو
برایم دوست داشتنی تر است❓❗️
پس چگونه است که از این اندیشه آشفته؛این پریشانی نابودکننده؛و غفلت گسترده به تو پناهنده نمیشوم❓❗️
آیا این از متابعت هوای نفس ویا مخالفت کردن با مسیر هدایت تو نیست❓😔
🍃خدایا به تو پناه می برم از
خواب غفلت و مقدمه آن سستی و تنبلی وفراموشی مسئولیت
🍃خدایا به تو پناه می برم حتی از کمترین وکوتاهترین لحظات غفلت و فراموش کردن تو
🍃به تو پناه می برم که ازخودم و مسئولیتهایم و وظایف ونقشهایی که
بر عهده من است،غافل شوم
🍃به تو پناه می برم از بیحالی و سستی که باعث فراموشی حرکت و رفتن و تلاش در من میشود
💢خدایا چه ضربه ها و کمبودهای فردی واجتماعی که ازغفلت و سستی من در انجام مسئولیتم ایجاد نشد
💢 و چه گناهانی که انجام شد؛چون من در خواب غفلت ازتو و وظایفم بودم
💓 خدایا پناهم باش تابا یادآوری دائم دیدار تو وخشنودیت وشوق به لحظات انجام وظیفه سستی خواب غفلت و تنبلی آن برمن چیره نگردد
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
رسیدن به #لذت_بندگی و
#برنامه_ترک_گناه 107
🌺🔹🔹✅✔️
#مبارزه_با_راحت_طلبی 27
"تبدیل رنج"
🔹ما میتونیم بسیاری از رنج های خودمون رو با "مبارزه با راحت طلبی" تغییر بدیم.
✅ مثلا یکی از راه های مبارزه با راحت طلبی ، جهاد در راه خدا هست.
🔺شما وقتی جهاد در راه خدا میکنی قطعا رنج هایی میکشی. مثلا دستت مجروح میشه.
خب گفتیم که طبیعت دنیا اینه که آدم رنج میکشه
مثلا شما قرار بوده تصادف کنی و دستت بشکنه، اما خودت اومدی تبدیلش کردی به "رنج خوب جهاد در راه خدا".
🖲 دستت مجروح شده اما بجاش پر از نورانیت و رشد شدی.💖✨
یا در بحث مبارزه با نفس
🔸شما قرار بوده از همسایت زخم زبون بشنوی به خاطر گناهت،
اما مثلا اومدی در راه خدا داری توی شبکه های اجتماعی فعالیت میکنی
و در این جهاد بزرگ، ممکنه تهمت بهت بزنن، حرف زشت بزنن و...
بله اینم رنجه اما یه رنج خوب... یه رنج رشد دهنده.🌺✅✔️
🔸 بسیاری از رنج های بد رو میتونیم با مبارزه با راحت طلبی از بین ببریم✔️✔️✔️
هر چقدر این تن راحت طلبت رو تکان ندی، طبیعتا زنج های بد سخت تر و اعصاب خرد کن تری رو باید تحمل کنی.
این طبیعت دنیاست.
خب
حالا چیکار میکنی؟!😊
بلند شو دیگه! این لوس بازیا رو تمومش کن . باشه؟!
🌱✅➖➖💖
🌺تنهامسیر آرامش
http://eitaa.com/joinchat/63963136C91e5c60dda
🖊تنها کانال تخصصی تربیت دینی
منتظر:
رسیدن به #لذت_بندگی و
#برنامه_ترک_گناه 107
🌺🔹🔹✅✔️
#مبارزه_با_راحت_طلبی 27
"تبدیل رنج"
🔹ما میتونیم بسیاری از رنج های خودمون رو با "مبارزه با راحت طلبی" تغییر بدیم.
✅ مثلا یکی از راه های مبارزه با راحت طلبی ، جهاد در راه خدا هست.
🔺شما وقتی جهاد در راه خدا میکنی قطعا رنج هایی میکشی. مثلا دستت مجروح میشه.
خب گفتیم که طبیعت دنیا اینه که آدم رنج میکشه
مثلا شما قرار بوده تصادف کنی و دستت بشکنه، اما خودت اومدی تبدیلش کردی به "رنج خوب جهاد در راه خدا".
🖲 دستت مجروح شده اما بجاش پر از نورانیت و رشد شدی.💖✨
یا در بحث مبارزه با نفس
🔸شما قرار بوده از همسایت زخم زبون بشنوی به خاطر گناهت،
اما مثلا اومدی در راه خدا داری توی شبکه های اجتماعی فعالیت میکنی
و در این جهاد بزرگ، ممکنه تهمت بهت بزنن، حرف زشت بزنن و...
بله اینم رنجه اما یه رنج خوب... یه رنج رشد دهنده.🌺✅✔️
🔸 بسیاری از رنج های بد رو میتونیم با مبارزه با راحت طلبی از بین ببریم✔️✔️✔️
هر چقدر این تن راحت طلبت رو تکان ندی، طبیعتا زنج های بد سخت تر و اعصاب خرد کن تری رو باید تحمل کنی.
این طبیعت دنیاست.
خب
حالا چیکار میکنی؟!😊
بلند شو دیگه! این لوس بازیا رو تمومش کن . باشه؟!
🌱✅➖➖💖
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f