🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇
💠و درود خدا بر او (در سر راه صفين دهقانان شهر انبار تا امام را ديدند پياده شدند، و پيشاپيش آن حضرت مي دويدند، فرمود چرا چنين مي كنيد؟ گفتند عادتي است كه پادشاهان خود را احترام مي كرديم، فرمود:)
به خدا سوگند! كه اميران شما از اين كار سودي نبردند، و شما در دنيا با آن خود را به زحمت مي افكنيد، و در آخرت دچار رنج و زحمت مي گرديد، و چه زيانبار است رنجي كه عذاب در پي آن باشد، و چه سودمند است آسايشي كه با آن امان از آتش جهنم باشد.
📒 #نهج_البلاغه #حکمت37
🎇🌹🕊
🎇🌿🌹
🎇🎇🎇🎇
محبت خدا
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 28 چگونه به خدا عشق بورزیم؟؟ ➖➖🌺➖☘➖ استاد پناهیان: ✅عظمت خدا رو اول ب
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 29
🔹ایا این محبت ها ما رو اروم میکند
استاد پناهیان؛
🔶 حالا که دوست داری بهتر بشی
اول عظمت خدا رو تو دلت بنشان
🔹عظمت خدا که تو دلت نشاندی خدا میاد بهت دست میده
🔶به این ایه قران توجه کنید
ادعوني استجب لكم
💟این آیه پر از مهربانی هست
حالا بقیه آیه رو ببینید:
ان الذين يستكبرون عن عبادة سيد خلونه جهنمي
⭕️ کسانی که تکبر بورزند در عبادت من آنها رو به خواری به جهنم میبرم
ادامه همون آیه مهربانی هست
💢♨️💢
⛔️چرا وقتی خدا صداش بلند میشه کسی طرفش نمیاد
❌چه کسانی تکبر دارند؟
✅خدا میگه بخوانید منو تا اجابت کنم شما رو
بعد شما زود بلند میشی بعد نماز میری..کجا میخوای بری
⭕️خدا میگه ملائکه من نمازش رو بهش بر گردونید
🔰این بنده به من نیازی نداره
بعد نماز حتما دعا بکنید تعقیبات بخونید
✅کمی با خدا راز ونیاز کنید مخصوصا سحر ها خیلی تاثیر گذاره
عزیزان تا میتونن پخش کنن
یاعلی
@mohabbatkhoda
محبت خدا
#آزادی_انسان 🌱🌱 6⃣9⃣ #تفکر از نظر #قرآن و #حدیث ما چون فقط قرآن خودمان را مطالعه می کنیم و کتاب ه
#آزادی_انسان 🌱🌱
7⃣0⃣
#اسلام_و_آزادی_تفکر
#اجتهادی_بودن_اصول_عقاید_دراسلام👌
(توحید ،نبوت، معاد... )
گذشته از اینها ، در اسلام #اصلی است راجع به #اصول_دین که وجه امتیاز ما و هر #مذهب دیگری _خصوصا_ مسیحیت است.
⭕️ اسلام می گوید ، #اصول_عقاید را جز از #طریق_تفکر و #اجتهاد_فکری_نمی پذیریم ؛ 👉
یعنی جنابعالی باید #موحدباشی ،#خداشناس باشی ؛
اما چرا خدا شناس باشم ؟
می گوید دلیلش را باید خودت بفهمی ،
این یک #مسئله_علمی است ، یک#مسئله_فکری و #عقلی است.👉
همانطور که به دانش آموز یک مسئله علمی می دهند که حل کند ،
می گویند من حل کنم به درد نمی خورد باید خودت حل کنی ،
#اسلام_صریح می گوید : (لا اله الاالله ) یک مسئله است ،
این مسئله را باید خودت حل کنی ؛
⭕️ اینکه من به(لا اله الا الله) #اعتقاد_داشته_باشم، #کافی_نیست؛
خودت باید این مسئله را طرح کنی و خودت هم باید آن را حل کنی.♻️
⭕️ رکن دوم اسلام چیست ؟ #محمد_رسول_الله.
#معاد چطور؟
🔺این مسئله ها را هم باید مثل یک دانش آموز حل کنی ،
#باید_فکر کنی ، باید #معتقد باشی
و همچنین
⭕️#سایر_مسائل..
گو اینکه حل کردن این #دو_مسئله یعنی #توحیدونبوت به حل سایر #مسائل کمک می کند ؛
🔱ولی به هر حال از #نظر_اسلام
،#اصول_عقاید ،#اجتهادی است ؛ ✅
نه #تقلیدی؛ ❌ 👉
یعنی هر کسی با #فکر_خودش باید آن را حل کند.
👈پس این ادل دلیل بر این است که از نظر اسلام نه تنها فکر کردن در اصول دین جایز و آزاد است و مانعی ندارد بلکه اصلا فکر کردن در اصول دین ، در حدود معینی که لااقل بفهمی خدایی داری و آن خدا یکی است ، پیغمبرانی داری، قرآن از جانب خدا نازل شده است ، پیغمبر از جانب خداست ، #عقلا بر تو #واجب است ؛ 👌
اگر فکر نکرده اینها را بگویی ، من از تو نمی پذیرم.👉
🌱🌱🌱
در راستای شناخت #اسلام_ناب_محمدی (ص) .
👆👆
#نهج_البلاغه
سینه عاقل مخزن راز اوست 👉
گشاده رویی دام محبت 👉
و تحمل آزار دیگران پوشاننده عیوب انسان است .
👆
صلح و مسالمت پوشش عیبهاست👉
و کسی که از خود راضی است خشمگین بر او بسیار است .👉
حکمت 6
#رمان_هاد
پارت۱۲۷
رو ممکنه از دست بدی اونوقت حاضر نمی شی وقتی رو که داری- که معلوم نیست کمه یا زیاد- صرف غصه خوردن کنی. یاد مرگ یعنی آماده شدن نه غصه خوردن. مشکل اینجاست که کسی باور نمی کنه می میره
- اما خودت می گی بهشون احترام بذارم
- بی احترامی با نادیده گرفتن حرف هایی که آزارت میده خیلی فرق داره
شروین سری تکان داد و گفت:
- حالا این چیزا رو ول کن. بگو امشب رو چه کار کنم؟
- چه خبره مگه؟
- به جشن تولد دعوت شدم!
- بعد از دو هفته فرار اینجوری تحویلت گرفتن بده؟
شروین به شاهرخ خیره شد.
- جداً که آدم خوشحالی هستی. یادت رفته من به خاطر همین نیلوفر خانم از خونه در رفتم
- دوست داری هر کاری می کنی من تأئید کنم؟ خب کارت اشتباه بود!
شروین که حرصش درآمده بود دندان هایش را به هم فشار داد.
- وااای شاهرخ، چی می گی تو؟ اصلاً بی خیال. حالا با این اوضاع چه کار کنم؟
- خب پس فرار راه حل نیست
- قبول بابا، حالا یه راه حل بده. من امشب رو چه کار کنم؟
- به نظر خودت چه کار باید بکنی؟
- انگار تو کلا ما رو گذاشتی سرکار! من می گم نره تو میگی بدوش؟ اگه می دونستم که نمی اومدم سراغ تو
- آخه ممکنه راه حل من به درد تو نخوره
نگاه مرموز شاهرخ شروین را می ترساند...
چشن تولد شلوغ بود. سعی می کرد طبق حرف شاهرخ رفتار کند. برخلاف همیشه که سعی می کرد با
بد اخلاقی خودش را از دست نیلوفر خلاصی کند. این بار آرام بود و نیلوفر این را به حساب علاقه می گذاشت. سعی می کرد عصبانی نشود. فقط منتظر فردا بود تا هرچه از دست نیلوفر عصبانی شده بود سر
شاهرخ خالی کند!
- انگار از خان دوم هم زنده گذشتی!
شروین چشم هایش را باز کرد و سرش را از روی پشتی صندلی بلند کرد. شاهرخ بود که کنارش
نشسته بود.
- انگاری راه حل های من همچین هم بد نیست ها!
- نه اصلا فقط یه مشکل کوچولو داره اونم اینه همه چیز وارونه می شه!
- یه چیزی هست به اسم تشکر. تا حالا به گوشت خورده؟
- می خوام کاری کنم طرف از من بدش بیاد. با این راه حل تو یارو فکر کرده عاشقشم که هیچی نمی گم! ساکت و مودب. عینهو آقا دامادهای خوب
- آقا داماد باید خوب و مودب باشن. این عروسه که باید از داماد بدش بیاد و فراری بشه تا داماد خلاص
بشه. اونی که پا پس می کشه محکومه
شاهرخ این را گفت، بلند شد، روبروی شروین ایستاد و گفت:
- اگه بخوای خانوادت بی خیال شن باید کاری کنی که ماجرا از طرف نیلوفر تموم بشه نه تو!
و رفت. شروین بلند شد و کنارش راه افتاد.
- درسته ولی چه جوری؟
- خیلی ساده است وقتی هیچ کس حاضر نیست منطقی رفتار کنه باید بتونی یه راه حل جدید پیدا کنی.
وقتی مستقیم نمی تونی غیرمستقیم کار کن. مخالفتت رو به کسی جز خود نیلوفر نباید نشون بدی
- یعنی چی؟
- یعنی هر رفتاری رو که می بینی و نمی پسندی بهش بگو
- من می گم اونم قبول می کنه دلت خوشه ها!
- تو خوب فکر نمی کنی شروین. ما دقیقاً همینو می خوایم که قبول نکنه. وقتی سخت گیری رو ازطرف
تو ببینه تحمل تو براش سخت می شه و مخالفت می کنه
- به همین راحتی؟ یه اتفاق دیگه هم ممکنه بیفته. بره پیش مامانم و اونوقت این منم که باید عوض بشم
- اگر تو مخالفتت رو علنی نکنی اونا حق رو به تو میدن. ازنظر اونها هم منطقیه که بعضی توقعات رو
از اون داشته باشی
- قضیه به این سادگی ها نیست
- امتحانش که ضرر نداره، داره؟
شروین نگاهش کرد و متفکرانه شانه ای بالا انداخت! ...
سعی میکرد طبق گفته شاهرخ عمل کند. وقت هایی که نیلوفر به خانه شان می آمد یا به بهانه آشنایی قبل
از نامزدی با هم بیرون می رفتند سعی می کرد از تک تک رفتار نیلوفر ایراد بگیرد. هر چیزی که به
ذهنش می رسید. از آرایش گرفته تا رفتار ها و حرف ها و ... دو هفته ای به همین منوال گذشت . آخر
هفته شروین فرصتی به دست آورد تا وضعیت را برای شاهرخ گزارش دهد.
ادامه دارد....
✍ میم مشکات
@mohabbatkhoda
#رمان_هاد
پارت۱۲۸
تقریباً هر دور روز یه بار رفتیم بیرون. گاهی بیشتر. به چیزی نبوده که گیر ندم. اوایل بهتر بود. میگفت چشم. مثلا ارایشش رو کم کرد. یا مدل حرف زدنش رو عوض کرد. اما فکر کنم کم کم دیگه داره خسته میشه. ازطرفی اگه بخوام بیشتر فشار بیارم ممکنه بره پیش مامان. نمی دونم چه کار کنم
- خب همین جوری ادامه بده. مشکل کجاست؟
- هفته دیگه مراسم نامزدیه و اگر تا اون موقع پشیمون نشه یعنی همه کارهایی که کردیم پر
شاهرخ گفت:
- جلوتر از زمان حرکت نکن
شروین مثل همیشه شانه ای بالا انداخت.
- امروز بریم یه بیلیارد حسابی بازی کنیم که اگه زن بگیری دیگه نمیشه پیدات کرد
شاهرخ این را گفت و نیشخندی زد.
- هه هه . تو که کیف می کنی
قیافه درمانده شروین دیدنی بود. شاهرخ قاه قاه خندید. هنوز سوار ماشین نشده بودند که گوشی شاهرخ
زنگ خورد. نگاهی به گوشی کرد.
- علی !
تلفن را جواب داد.
- سلام. خوبی؟ آره... باشه. داریم می آیم
تلفن را قطع کرد و سوار شد. شروین ماشین را روشن کرد و پرسید:
- اونم می خواد بیاد؟
- آره. میگه دوست دارم بدونم چه جوریه. گفته بود وقتی خواستم برم خبرش کنم. صبح بهش گفتم آماده
باشه. زنگ زده بود خبر بگیره!
- تا حالا بازی نکرده؟
- علی جز کتاب و درس هیچ چیز دیگه ای رو تجربه نکرده
- خسته نمی شه؟
- عشق کتابه! من خودم عاشق کتاب خوندنم ولی علی یه چیز دیگه است. وقتایی که خیلی خسته می شه
یا حوصلش سر می ره با کتاب خوندن انرژی می گیره
- کاراش عجیب غریبه
- شاید اما حداقلش اینه که آخرش پشیمون نمیشه
شروین حرفی نزد. چند دقیقه ای به سکوت گذشت.
- چیه؟ تو فکری!
- نمیدونم چرا اما یه کم نگرانم. علی صداش گرفته بود. با همیشه فرق داشت. فکر می کنم اتفاقی افتاده
علی دم بیمارستان بود. شاهرخ درست حدس زده بود. قیافه گرفته علی از 6 فرسخی هم داد می زد که
اتفاقی افتاده. شاهرخ پرسید:
- کی این اتفاق افتاده؟
- امروز صبح. فرستادمش بره خونه. سعی می کرد خودش رو نگه داره اما حالش خیلی بد بود. گفتم بره
خودمون کارها رو می کنیم. تا من کارهای بیمارستان و گواهی فوت و بقیه کارا رو انجام میدم تو هم
برو دنبال قبر. بیا اینم سوئیچ
شروین گفت:
- ماشین هست
- باشه. کارها که تموم شد یه سر می ریم پیش هادی
شاهرخ سری به نشانه تائید تکان داد. علی خداحافظی کرد و از پله های بیمارستان بالا رفت. شاهرخ و
شروین رفتند قبرستان. شروین سکوتی را که حاکم شده بود شکست و گفت:
- چرا اینقدر براش احترام قائلی؟
- برای کی؟
- هادی رو میگم چرا اینقدر برات مهمه؟ اصالا ای هادی کیه؟ چه کاره است؟ از کجا میشناسیش؟
- مسلسل میزنی؟ چند تا چند تا ؟
- ببخشید. خیلی دوست دارم درموردش بدونم
- یه مدت تو محلشون زندگی می کردم. باباش نونوا بود. آشنایی مون از همون نونوایی شروع شد
- چه کاره است؟ چی می خونه؟
- هیچی. دانشگاه نرفت. به خاطر وضعیتی که داشت نتونست بره دانشگاه. این آخری ها که وضع بهتر
شده پیگیر هست. اما فعلا کارش تو همون نونوائیه پدرشه
- برام عجیبه! تو و علی هر دوتون از هادی بزرگترید ولی رفتارتون جوریه که انگار اون بزرگ تره! حتی دانشگاه هم نرفته
- مگه بزرگی فقط به سنه؟
شروین نگاهی از گوشه چشم به شاهرخ انداخت.
- قبول. ولی مگه اون چی داره؟ فرقش با بقیه چیه؟
- هادی سنش از من کمتره اما خیلی زودتر از من راه زندگی رو پیدا کرده. کسی که میدونه چطور زندگی کنه قابل احترامه
ادامه دارد....
✍ میم مشکات
@mohabbatkhoda
#سلام_امام_زمانم
هرگز بجز دو پای گریزان نداشتیم
جز حرف و ادعای فراوان نداشتیم
این یک حقیقت است چرا مخفیش کنیم
ما بهر انتظار شما جان نداشتیم
تعجیل در
#ظهور 3 صلوات