#قسمت ۴۳۷
درمانگاه در حاشیه پیاده رو تکیه زدم. مجید به اطرافش نگاهی کرد و شاید به
دنبال مغازه اغذیه فروشی میگشت که چین به پیشانی انداختم و گفتم: »من الان
نمیتونم چیزی بخورم. ماشین بگیر بریم یه جایی...« و تازه به خودم آمدم که
امشب دیگر سرپناهی ندارم که با ناامیدی پرسیدم: »باید بریم استراحتگاه
پالایشگاه؟« ولی مجید فکر همه جا را کرده بود که در برابر صورت خسته و جان به
لب رسیده ام، لبخندی زد و با محبت همیشگیاش پاسخ داد: »نه الهه جان!
پالایشگاه که جای زن و بچه نیس! یکی از بچههای پالایشگاه همین دیروز رفت
تهران، کلید خونه اش رو داده به من، میریم اونجا.« و باز به انتهای خیابان نگاهی
کرد و ادامه داد: »ولی اول بریم یه چیزی بخوریم، یه کم جون بگیری، بعد بریم.« و
من از شدت حالت تهوع حتی نمیتوانستم به غذا خوردن فکر کنم که صورت در
هم کشیدم و گفتم: »نه! من چیزی نمیخوام! زودتر بریم!« و باید به هر حال فکری
برای شام میکردیم که از سوپر گوشتی که چند قدم پایینتر بود، مقداری گوشت
چرخ کرده خرید و با یک تا کسی به آدرسی که همکارش داده بود، رفتیم. طبقه اول
یک آپارتمان نوساز که با استفاده از وسایل تزئینی مختلف، چهره یک خانه زیبا را
به خود گرفته و بیآنکه بخواهم حسرت زندگی از دست رفته ام را به رخم میکشید.
مجید با عجله چراغهای آپارتمان را روشن کرده و کوسنهای روی کاناپه را جمع
کرد تا بتوانم دراز بکشم که نگاهی به ساعت کردم و گفتم: »مجید! من نماز
نخوندم، اگه بخوابم دیگه حال ندارم بلند شم.« و با همه ناتوانی به سمت
دستشویی رفتم و وضو گرفتم. به اتاق که برگشتم، سجاده ای را برایم پهن کرد که با
ُ مهری که داخل جانمازش بود، فهمیدم همکارش از اهل تشیع است و پیش از
آنکه حرفی بزنم
ُ مهر را از روی جانماز برداشت و گفت :»تا تو نماز بخونی، منم شام
رو درست میکنم.« و منتظر پاسخم نشد و بلافاصله به آشپزخانه رفت. از شدت
ضعفی که تمام بدنم را گرفته بود، نمیتوانستم دستانم را بالا بیاورم و تکبیر نمازم را
بگویم و خدا میداند با چه حالی نماز مغرب و عشاء را به پایان رساندم که سلام
نمازم را دادم و همانجا کنار سجاده روی زمین دراز کشیدم. بوی گوشت سرخ
@mohabbatkhoda
#قسمت ۴۳۸
شده حالم را به هم میزد و به روی خودم نمیآوردم که نمیخواستم بیش از این
مجیدم را آزار دهم، هرچند مجید هم تا میتوانست سلیقه به خرج میداد و با
اضافه کردن فلفل دلمهای و لیمو ترشی که از یخچال صاحبخانه برداشته بود،
سعی میکرد بوی تند و تیز گوشت را بگیرد. میدانستم که به خاطر من نمازش را
نخوانده تا زودتر بساط شام را مهیا کند که از همانجا با ناله ضعیفم صدایش کردم:
»مجید جان! بیا نمازت رو بخون.« و او از آشپزخانه پاسخ تعارفم را با مهربانی داد:
»تو باید زودتر غذا بخوری! من بعد شام نمازم رو میخونم.« و به نیم ساعت نکشید
که سفره شام را همانجا کنار سجاده روی زمین پهن کرد. با هر دو دست زیر سر و
کمرم را گرفت و کمکم کرد تا بلند شوم و به پایه مخملی کاناپه تکیه بدهم. خودش
با دنیایی محبت برایم لقمه گرفت و همین که لقمه را نزدیک دهانم آورد، حالم
طوری به هم خورد که بدن سنگینم را از جا کندم و خودم را به دستشویی رساندم.
از بوی غذا، دلم زیر و رو شده بود و چیزی در معدهام نبود تا بالا بیاید که فقط عق
میزدم. مجید با حالتی مضطرب در پاشنه درِ دستشویی ایستاده و دیگر کاری از
دستش برایم بر نمیآمد که فقط با غصه نگاهم میکرد. دستم را به لبه سرامیکی
دستشویی گرفته بودم و از شدت حالت تهوع ناله میزدم که نگاهم در آیینه به
صورتم افتاد. رنگم از سفیدی به مُرده میزد و هاله سیاهی که پای چشمم افتاده
بود، اوج ناخوشی ام را نشان میداد. مجید دست دراز کرد تا دستم را بگیرد و کمکم
کند از دستشویی خارج شوم که دیدم از اندوه حال خرابم، چشمانش از اشک پر
شده و باز میخواست با کلمات شیرین و لبریز محبتش، دلم را به حمایتش خوش
کند و من نه فقط از حالت تهوع و کمر درد که از بلایی که به سرم آمده بود، دوباره
به تب و تاب افتاده و شکیبایی ام را از دست داده بودم. به پهلو روی کاناپه دراز
کشیده بودم و باز از اعماق جگر سوختهام ضجه میزدم که دیشب در خانه و کنار
خانواده خودم بودم و امشب در خانه یک غریبه به پناه آمده و جز همسرم کسی
برایم نمانده بود و چه ساده همه عزیزانم را در یک شب از دست داده بودم. سفره
غذا دست نخورده مانده بود و مجید به غمخواری غمهای بیکرانم، کنار کاناپه
@mohabbatkhoda
#قسمت ۴۳۹
نشسته و پا به پای مویه های غریبانه ام، بیصدا گریه میکرد که سرِ درد دلم باز شد:
»مجید! دلم خیلی میسوزه! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه عذاب
بکشم؟ مجید دلم برای مامانم خیلی تنگ شده! وقتی مامانم زنده بود، همیشه
حمایتم میکرد، نمیذاشت بابا اذیتم کنه. هر وقت بابا میخواست دعوام کنه،
مامان وساطت میکرد. ولی امروز دیگه مامانم نبود که ازم دفاع کنه، امروز خیلی
تنها بودم. اگه مامان زنده بود، بابا انقدر اذیتم نمیکرد. مجید بابا امروز منو
کشت...« با یک دستش، انگشتان سردم را گرفته بود تا کمتر از گریه بلرزد و با
دست دیگرش، قطرات اشکم را از روی صورتم پا ک میکرد. میدیدم که او هم
میخواهد از دردهای مانده بر دلش، با صدای بلند گریه کند و باز با سکوت
صبورانه اش، برای شکوائیه های من آغوش باز کرده بود تا هر چه میخواهم بگویم و
من چطور میتوانستم از این مجال عاشقانه بگذرم که هر چه بر سینه ام سنگینی
میکرد، پیش محرم زندگیام زار میزدم: »مجید! بخدا من نمیخواستم ازت جدا
شم، ولی بابا مجبورم کرد که برم تقاضا بدم. به خدا تا اون تقاضای طلاق رو نوشتم، هزار بار
ُ مردم و زنده شدم. فقط میخواستم بابا دست از سرم برداره. امید داشتم تو
قبول کنی سنی شی و همه چی تموم شه، ولی نشد. دیشب وقتی بابا احضاریه دادگاه رو اُورد، داغون شدم. نمیدونستم دیگه باید چی کار کنم، نمیتونستم
باهات حرف بزنم، ازت خجالت میکشیدم! برا همین تلفن رو جواب نمیدادم.
امروز به سرم زد که تهدیدت کنم، گفتم شاید اگه تهدید کنم که ازت جدا میشم،
قبول کنی...« و حالا نوبت او بود که به یاد لحظات بعد از ظهر امروز، بیتاب شود.
سفیدی چشمانش از بارش بیقرار اشکهایش به رنگ خون در آمده و با صدایی
که زیر ضرب سر انگشت غصه به لرزه افتاده بود، شروع کرد: »الهه! وقتی گفتی ازم
طلاق میگیری، بخدا مرگ رو جلوی چشمام دیدم! نفهمیدم چجوری از پالایشگاه
زدم بیرون! باورم نمیشد تو بهم این حرف رو بزنی! نمیدونستم باید چی کار کنم،
فقط میخواستم زودتر خودم رو بهت برسونم، میخواستم به پات بیفتم...« و
نگفت که با اینهمه آشفته حالی، تسلیم مذهب اهل تسنن شده بود یا نه و من هم
@mohabbatkhoda
بالاترین تنبیه بنده📛
در پیشگاه خداوند متعال💠
لذت نبردن از نماز و عبادت است‼️
🌹آیت الله #حق_شناس
@mohabbatkhoda
🔴چرا گاهی از عبادت لذّت نمی بریم؟
🌻حضرت آیت الله جوادی آملی فرمودند:
🔮 اگر انسان مریض،شیرین ترین و خوشمزه ترین گلابی و میوه راهم بخورد،لذّت نمی برد..
✅ در بُعد معنوی و عبادت هم این گونه است.
🔷 کسی که "فی قلوبهم مرض" است یعنی قلبش بیمار است، از نماز و عبادت لذّت نمی برد و گاهی هم خسته می شود.
🔴بیماری قلب همان گناهان است.
تا انسان گناه را ترک نکند ، علاوه بر این که از عبادت لذّت نمی برد،بلکه خسته هم می شود.
✨اللهم الرزقنا توفیق طاعه و بعد المعصیه...
🌕الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم🌕
#رزق_معنوی
@mohabbatkhoda
✅ بهره از فصل زمستان ، و نماز شب
🌷قال الصادق - عليه السلام -
🌷
الشتاء ربيع المؤ من يطول فيه ليله فيستعين به علي قيامه و يقصر فيه نهاره فيستعين به علي صيامه
زمستان (بهار)مؤ من است كه از درازاي شب براي نماز شب و از كوتاهي روز براي روزه كمك مي گيرد (خوشا به حال كسي كه از شبهاي بلند زمستاني بهره مي گيرند وبراي آخرت خويش ره توشه اي فراهم مي كنن و دست تهي وارد محشر نمي شوند . )
📝(بحارالانوار ، ج 89 ، ص 152) .
@mohabbatkhoda
10.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 باید بهشون بگی! به همسرت، پدر و مادرت، بچهها و رفیقات ...
#تصویری
@mohabbatkhoda