#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت 204
از حرفهاش حالم بد شد و زیر لبی پرسیدم دختره چادری بوده؟
–آره دیگه، پس یه ساعت چی دارم میگم.
–چه جور چادری بوده؟
–یعنی چی چه جور؟
–خب هر چادری که چادری نیست.
آرش مکثی کرد و گفت:
–نمیدونم. من که دختره رو ندیدم.
مژگان میگفت دختره توی دادگاه گفته چون عاشق فریدون بوده، بهش اعتماد کرده و عشق کورش کرده بوده...
با چشم های گرد شده زیر لب گفتم:
–بیچاره دختر...
حالا برادر مژگان با اون دختره چیکار داشته؟ اونم از نوع چادریش. چطوری ازش خوشش امده؟
آرش که انگار از چیزی که می خواست بگوید احساس شرمندگی می کرد گفت:
–دقیق نمی دونم ولی انگار با دوستهاش شرط بسته بوده که مخ دختره رو بزنه.
آخه کلا بین پسرا از این شرط بندیها رایجه...
کلا خود مژگانم چیز زیادی نمی دونه، میگه وقتی از مامانم می پرسم اعصابش به هم میریزه، واسه همین توی خونه حرفش رو نمی زنن.
–پس یعنی به خاطر این اتفاقه که مژگان روی کیارش حساس شده.
–احتمالا دیگه.
پدرو مادر مژگان آدم های محترمی هستند، حتی خواهر مژگانم دختر خوبیه، نمی دونم این برادرش به کی رفته، کلا بچه ی اذیت کنیه.
رفتم تو فکر، دلم واسه اون دختر خیلی می سوخت. یهو یه سوالی امد توی ذهنم.
–اون دختر واسه چی انتقالی گرفته بود تهران؟
شانه ای بالا انداخت و گفت:
–منم این سوال رو پرسیدم ولی مژگان هم درست نمی دونست. مثل این که خواهرش با شوهرش تهران زندگی میکنن. اونم امده پیششون.
–یعنی الان تنهاست، تنهایی رفته شکایت و دادگاه...
پوزخندی زد و گفت:
–نکنه میخوای بری کمکش کنی؟
–مگه اشکالی داره؟
پوفی کرد.
–توام دلت خوشه ها. احتمالا خانوادش هم هستند، چون بره شکایت اولین چیزی که بهش گیر میدن خانوادشه.
آهی کشیدم و به فرشهای قالی چشم دوختم.
خبر وحشتناکی بود اعصابم بهم ریخته بود.
با صدای آرش به خودم امدم.
–اینارو تعریف نکردم که اعصابت بهم بریزه، مگه اولین باره از این خبرها می شنوی؟
–گنگ نگاهش کردم و اون ادامه داد:
–گاهی صفحه ی حوادث روزنامه ها رو بخون، درسته آدم اعصابش خرد میشه ولی لازمه دونستن بعضی چیزها...آگاه بودن از اتفاقهایی که اطرافت میوفتند باعث میشه همیشه احتیاط کنی.
–تو می خونی؟
–گاهی که توی شرکت بچه ها روزنامه می گیرن یه نگاهی میندازم، بعضی اتفاقهایی رو که می نویسه باور کردنش سخته، اتفاقهای وحشتناکی که اینی که برات تعریف کردم شاید پیش اونا عادی ترینش باشه.
–عادی؟
–آره، خیلی عادی، تو روحیت حساسه وگرنه برات تعریف می کردم.
الانم اگه می دونستم اینقدر حالت بد میشه اصلا بهت نمی گفتم، نگاه کن دوباره بی رنگ ورو شدی؟
دستی به صورتم کشیدم.
–ولی حالم خوبه.
–مامانت راست میگه، ظاهرت خوبه ولی هنوز ضعیفی...دلم می خواست ببرمت خونمون ولی می ترسم بیای اونجا اعصابت خرد بشه.
من میرم پس فردا صبح خودم میام دنبالت بریم دانشگاه، نبینم دوباره خودت راه بیفتیها...
سرم را به علامت تایید تکان دادم.
اخمی مصنوعی کرد و گفت:
–هنوز که تو لکی، بابا فراموشش کن، خوبه تو توی آگاهی جایی کار کنی همون روز اول پس میوفتی.
لبخند زورکی زدم و گفتم:
–خوبم، فقط داشتم فکر می کردم.
–راحیل دعا کن اینا آشتی کنن و رابطشون با هم خوب بشه. البته اینم بگما دیروز که رفتم با کیارش صحبت کردم از حرفهاش حس کردم داره فیلم بازی می کنه که یه کم مژگان حساب کار بیاد دستش وگرنه اول آخر کوتاه میاد. چون اونقدر بچه ش براش مهمه که دنبال جدایی و این چیزها نیست.
می گفت مژگان به خاطر بارداریش و اتفاقی که برای برادرش افتاده بدبین شده و حساس. وگرنه من قبلا هم با همکارام رفتارم همین جوری بوده و مژگان اعتراضی نداشت. بهم گفت شماهم یه کم جلو مژگان مراعات کنید. توقعش از من رفته بالا،
با لبخند گفتم:
منم جای مژگان بودم عصبانی میشدم خب.
نگاهم کردولبخند پهنی زدو گفت:
–عصبانی حق نداری بشی ولی دلخور می تونی بشی.
–چه فرقی داره.
موزیانه خندید.
–عصبانیت زود آدم رو پیر میکنه، اصلا چیز خوبی نیست، بخصوص واسه این موضوع بخصوص، ممکنه زود به زود اتفاق بیوفته، پس از الان تمرین کن عصبانی نشی.
تو صورتش براق شدم و رویم را برگرداندم.
–عه، شوخی کردم بابا، جنبه داشته باش.
برایش پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
–مجازات که بشی دیگه از این شوخیها نمی کنی.
–من که گردنم از مو باریکتره، شما حکم رو اجرا کن، احتمالا الان در لحظه حکم رو هم توی ذهن خودت دادی دیگه.
تابی به گردنم دادم.
–باید امشب توی ماشین بخوابی، جوری که من از اینجا ببینمت، مثل اون دفعه.
خنده ای کرد و مظلوم نگاهم کرد.
–چه قاضی بی انصافی، دیسک کمر می گیرما. البته بهتر، حوصلهی خونه رو ندارم.
–خب شب بمون اینجا.
–نه بابا، اینجا راحت نیستم، سخته.
همون می خوابم توی ماشین.
–واقعا؟
–حالا می بینی، ولی به بقیه نگیها.
فکر کردم شوخی می کند، ولی وقتی خداحافظی کردو رفت.
نیم ساعت بعد که از پنجره نگاه کردم، دیدم نرفته است.
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت205
صبح که برای نماز بلند شدم، اولین کاری که کردم از پنجره بیرون را نگاه کردم.
هنوز آنجا بود. چرا از حرفش کوتاه نمیآید.
فوری برایش پیام دادم:
مجازاتت تموم شد، برو خونه دیگه.
او هم نوشت:
–سلام، صبح بخیر. حالت بهتره؟
از حول این که زودتر برایش بنویسم که به خانه برود، سلام یادم رفته بود.
با شرمندگی و عذرخواهی جوابش را دادم.
نوشت:
–دلم می خواست ببینمت، ولی می دونم نمیشه، باشه میرم، فعلا خداحافظ.
از کارهایش سردرنمیآوردم. ولی از این که رفت نفس راحتی کشیدم.
آن روز بعد از ظهر مادر آرش زنگ زد و حالم را پرسید. از این که دیر زنگ زده بود عذرخواهی کردو گفت:
–راحیل جان خیلی گرفتارم اصلا بعضی وقتها یادم میره می خواستم چیکار کنم. مثلا دیروز موقع غذا درست کردن با خودم گفتم کارم تموم شد به راحیل زنگ میزنم، ولی یادم رفت، اونقدر که فکرم مشغوله...از این که زود در موردش قضاوت کرده بودم واز دستش ناراحت شده بودم احساس شرمندگی کردم. بندهی خدا انقدر درگیری فکری دارد که نباید توقعی داشته باشم. باید بیشتر مراعاتش را بکنم.
–اشکالی نداره مامان جان، انشاالله که مشکلات برطرف میشه، دستتون درد نکنه زنگ زدید.
آهی کشیدو بعد از کمی تعارفات همیشگی خداحافظی کردیم.
فردای آن روز آرش دنبالم آمد و باهم به دانشگاه رفتیم.
موقع برگشت آرش نگاهی به گوشیاش انداخت وتعجب زده گفت:
–دوتا تماس از خونه داشتم، پنج تا تماسم از مژگان.
–خب چرا جواب ندادی؟
–سر کلاس گذاشته بودمش روی سایلنت.
فوری با گوشی مادرش تماس گرفت.
–الو مامان، سلام، کارم داشتید؟
همانطور که حرف می زد به طرف ماشین رفتیم. بعد از قطع تماس نفس راحتی کشیدو با لبخند نگاهم کرد.
–معلومه خبر خوبیه؟
–یه خبر بده، یه خبر خوب، اول کدومش رو بگم؟
–خبر خوب.
–آشتی کردند.
–راست میگی آرش؟
سرش را تکان داد.
–خداروشکر، حالا چطوری؟
–آهان، چطوریش برمی گرده به اون خبر بده.
–یعنی چی؟
–یعنی مژگان حالش بد میشه، فکر کنم فشارش میوفته، بعد چند بار به من زنگ میزنه می بینه، جواب نمیدم، از مامان می خواد زودتر من رو پیدا کنه و خبرم کنه که بریم پیش دکترش.
وقتی مامانمم زنگ میزنه و از پیدا کردن من مایوس میشه به کیارش زنگ میزنه، بعد باهم میرن دکتر و اونجا با هم حرف می زنن و آشتی می کنند. الانم مامان گفت دارن میرن رستوران غذا بخورن. دکتر گفته مژگان نباید فشار عصبی داشته باشه وگرنه ممکنه زایمان زودرس داشته باشه.
–پس باید خیلی مواظب باشن.
–اهوم. همین جملهی دکتر کافیه که کیارش دیگه چهار چشمی مواظب مژگان باشه. آخه تو نمیدونی بچش چقدر براش مهمه.
آرش ماشین را روشن کرد و با یه خیال راحتی ادامه داد:
–از این که آشتی کردن و مسئولیت مژگان از گردنم افتاد حس خوبی دارم.
–چه ربطی به تو داره.
–عه، مگه میشه ربطی نداشته باشه، به خصوص با سفارشهای هر روزهی کیارش خان.
–روسایلنت بودن گوشیت حکمتی داشته ها...
–آره، ولی خب احتمالا مژگان یه غرغر برام کنار گذاشته دیگه.
از حرفش خوشم نیامد، آرش نباید این اجازه را به مژگان بدهد...ولی حرفی نزدم.
آرش می خواست سر چند تا ساختمان برای سفارش گرفتن سر بزند برای همین از او خواستم که من را به خانه سوگند برساند.
قبلش با سوگند تماس گرفتم وخبر دادم که یک وقت دوباره مهمان نداشته باشند.
همین که از در خانهی سوگند وارد شدم آنقدر ذوق و احساس توی نگاهش دیدم که نیازی به پرس و جو نبود.
–بله رو گفتی سوگند؟
لبخند پت و پهنی زدو با صدای کشیده و بلند گفت؛
_بلللهه
بغلش کردم وبا خوشحالی بوسیدمش
–مبارک باشه عزیزم.
–یعنی محرم شدید؟
–نه بابا، چه خبره، فردا میریم آزمایش و این چیزها...آخر هفته اگه خدا بخواد محرم می شیم.
«امروز چه روز خوبی بود، خداروشکر که همش خبرهای خوب می شنوم.»
✍#بهقلملیلافتحیپور
@mohabbatkhoda
#سلام_امام_زمانم
🔸عمریست که از حضور تو جاماندیم
🔸در غربت سرد خویش تنها ماندیم
🔸تو منتظری تا که ما برگردیم
🔸ماییم که در غیبت کبری ماندیم..
@mohabbatkhoda
محبت خدا
🌺از آقای بهجت یه مثال برای شما بزنیم رضوان خدا بر او باد 👤یه جوانی که همراهی میکردن ایشون رو فرمود
🌺امیر المؤمنین هر موقع ابراز محبت میکردن به یاران و دوستان خودشون به شیعیانشون
❤️
👈بلافاصله میفرمودن که و خدا بیشتر از من شما رو دوست داره
و حالا بریم سراغ تکنیک ها👇
❓ چه جوری امیرالمؤمنین (ع) این رو میفرمودن امام باقر اینو میفرمودن پیامبر اکرم اینو میفرمودن ؟
ولی ما اینو به بچه هامون نگیم...
🔹🔺🔹
💢بیاید پدر و مادرا این کار رو بکنن
👪
👈 اثبات کنن محبت خودشون رو به فرزندشون
❤️
🌱 این بچه مثل نهال برنج که توی آب رشد میکنه
باید تو آب باشه دیگه
🌾
✔️بچه هم باید توی محبت رشد کنه
👦❣
🌺 محبت خودشون رو به بچشون اثبات کنن
✨ دقیقه ای یه دفعه بگن خدای ما بیشتر از ما شما رو دوست داره
✨وبگن که امام زمان تو بیشتر از من تو رو دوست داره
✨ و بگن که امام زمان تو بیشتر از من تو رو دوست داره و بیشتر نگرانته
💫 ایمان به محبوب بودن نزد امام زمان که امر شیرینیه که
😇
🔥مثل قیامت که هولناک نیست
🔥مثل جهنم ترسناک نیست
🌹 مثل بهشت که در دور رست نیست
که بگیم ما رو کی میبره بهشت😒
بعضیا به سادگی این حرفا رو میزنن ..
✨ایمان به محبوب بودن یه امر شیرینیه خب ✨
👈همینو بشینیم باور کنیم👉
خیلی هم سخته باید خیلی تمرین کنیم .