┄┅┅🍁💠❀❣️❀💠🍁┅┅┄
💠 امام صادق عليه السلام:
🔸اگر خداوند تبارك و تعالى امير مؤمنان عليهالسلام را براى فاطمه عليهاالسلام نيافريده بود، براى او هيچ همسرى بر روى زمين نبود، از آدم تا كنون.
📚 الكافی، جلد۱ صفحه ۴۶۵
@mohabbatkhoda
#حدیث
💚 #پیامبرمهربانی(ص)
🍀حیا زیباست
اما برای زنان، زیباتر...🌹
📗نهج الفصاحه؛578
〰➖〰➖〰➖〰➖
🔅 #پیامبراکرم_(ص) :
🔹 «هر زنى كه به دارايى خود بر شوهرش منّت نهد و بگويد : «تو از ثروت من مى خورى» ، اگر تمام آن ثروت را هم در راه خدا صدقه بدهد ، خداوند از او نمى پذيرد ، مگر آن كه شوهرش از او راضى شود .»
📚 مكارم الأخلاق : ج ۱ ص ۴۴۱ ح ۱۵۱۷
@mohabbatkhoda
💑 قرآن میفرماید: «هنّ لباسٌ لکُم وَ أنتُم لباسٌ لهُنّ». در مورد خانواده تعبیری زیباتر از این نمیتوان گفت که زن لباس مرد است و مرد لباس زن است.
❣کاربرد لباس چیست؟ لباس عیب آدم را میپوشاند، او را از سرما و گرما حفظ میکند و با تغییر فصل و شرایط تغییر میکند.
❣ معنا این آیه هم همین است که مرد و زن باید به نسبت شرایط همدیگر، خود را تغییر دهند و سازگار کنند.
❣زمانی که خانم بیمار است یا دوره خاصی از زندگیاش را میگذراند، مرد باید عاطفه و احساس بیشتری بروز دهد. همچنین زمانی که مرد خسته از محل کار میآید یا دچار مشکلات خاص خود است، زن باید با مرد خود همدلی کرده و در سرما و گرمای روزگار همراه او باشد.
@mohabbatkhoda
4_5823316822572663406.mp3
1.21M
دعای جوشن کبیر شیطان
#استاد_پناهیان
❤️ @hareemeeshgh97
پایان نامه ارشدم را هرچند طولانی شد، اما چندماهیست دفاع کردهام
در حیطهی درسم با یک موسسه پژوهشی همکاری میکنم...
برای دغدغههایم میجنگم...
ادمینی بلدم...
کتاب میخوانم...
مطلب مینویسم...
اما هر فرمی به من بدهند که نوشته باشد شغل:
کادر مقابل را با «مادر» پر میکنم...
راستش را بخواهی
من مصداق واقعیِ این جملهام:
اینهمه درس خوند که تهش کهنه بشوره!
من عاشق عوض کردن پوشک و گرفتن بادگلویم
من عاشق شستن تکههای کوچک لباسم
عاشق پهن کردنِ ۶۰-۷۰ تاش، وقتی یک دور ماشین، لباس شسته
من از دنبال بچه دویدن برای یک لقمه غذا
از هم زدن فرنیِ کمشیرین
از توروخدا امشب ماکارونی درست کن
لذت میبرم
خوشم میآید ببینم دور و برم شلوغ است
سر و صداها... بگیر و بکِشها...
کِیف میکنم وقتی بعد یکی دوساعت سینک ظرفشویی، پر شده
وقتِ سر خاراندن ندارم و کارها تلنبار شده...
چه کنم...
برایم شیرینتر است منتسب به اینها باشم، تا صاحب چند عنوان مقاله و کتاب!
تا پژوهشگر نمونهی سال!
تا دانشجوی دکترای فلان...
من مقاله مینویسم
پژوهش میکنم
یک بار هم رتبهی خوبی در آزمون دکترا آوردم (که نرفتم)
اما
لیاقتم بیش از این است که در همین حد بمانم
من به قلهای میاندیشم که در دامنهاش ایستادهام...
به صدها سال بعد...
وقتی اثری از پژوهشها نیست، کتابها کهنه شده، دانشگاهها تخریب شده...
اما از نسل من، صدها و هزاران نفر در عالم هستی نفس میکشند...
فکر میکنم به هر یک باری که میگویند «لاالهالاالله»
و فرشتهها میگویند باز هم از نسل تو برایت حسنه فرستادند ❤️
من در این مُلکِ فانی
دنبال باقیترین اتفاقم...
من مــــــادرم😍
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت271
آن شب حرفهایی که می خواستم به آرش بگویم را چندبار با خودم مرور کردم. باخودم فکر کردم بعد از شنیدن حرفهایم چه عکس العملی از خودش نشان میدهد...
صبح زود تازه آفتاب رونمایی کرده بود که آرش تلفن زد و گفت، چنددقیقه دیگر میرسد. آماده شوم و پایین بروم.
فوری آماده شدم. برای دیدنش دلم لک زده بود. آنقدر دل تنگش بودم که یک لحظه شک کردم در گفتن حرفهایی که آماده کرده بودم.
جلوی درخانه که رسیدم به خودم تلنگری زدم وچند تا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم در ذهنم موقعیت خودم و خانواده آرش را از نظر بگذرانم.
آرش ازماشین پیاده شد و دسته گل خیلی قشنگی را به طرفم گرفت وسلام کرد.
جوابش را دادم. تردیدکردم در گرفتن دسته گل، جلوتر آمد و گفت:
–قابل نداره.
حسابی به خودش رسیده بود، پیراهن مشکی تنش نبود، لباس ستی که آن روز برایش خریده بودم را پوشیده بود. چقدر برازندهاش بود. همان آرش سرزندهی من شده بود. چقدردلم برایش رفت.
دسته گل را گرفتم و تشکر کردم. لبخند زد. گوشهی چادرم را دو دستی گرفت و روی صورتش گذاشت ونفس عمیقی کشید و گفت:
–این یه ماه برام یه قرن گذشت راحیل، دلم برات یه ذره شده بود.
دلم بد جور لرزید. غصه هایم یادم آمد ، حرفهایی که می خواستم بگویم، همهشان به فکرم هجوم آوردند و شیرینی دیدنش را تلخ کردند. ناخواسته غم در چشم هایم ریخت. آرش نگاهی به من انداخت و به طرف ماشین رفت. درش را باز کرد.
–بیابشین تعریف کن ببینم چی شده. چرا خوشحال نیستی؟ برای عوض کردن جو، گلها را بو کردم.
–چقدرقشنگن. بعد نفسم را بیرون دادم و آرامتر گفتم:
–تو همیشه خوش سلیقه بودی. دستش را روی فرمان ستون کرد و سرش را به آن تکیه داد و به چشمهایم زل زد.
صورتم داغ شد.
برای این که از آن حال و هوا بیرون بیاییم پرسیدم:
–راستی بچه چطوره؟
–ذوق کرد و گوشیاش را از جیبش درآورد و عکسهایش را نشانم داد. یک بچهی خیلی ریز و ضعیف داخل یک اتاقک شیشهای کوچک قرار داشت.
–چقدر کوچیکه.
–آره، خب زود دنیا آمده . دکتر گفت اگه خوب تغذیه بشه، زود وزن میگیره.
–میشه گوشیت روبدی؟
گوشیاش را دستم داد و ماشین را روشن کرد و راه افتاد و بعد شروع کرد در مورد سارنا حرف زدن.
–میتونم ورق بزنم؟
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
–متعلق به خودته، اجازه گرفتن میخواد؟
لبخند زدم و انگشتم را روی صفحهی گوشیاش سُر دادم. عکسها یکییکی از نظر گذراندم. در یکی از عکسها مژگان کنار اتاقک شیشهای با لباس بیمارستان ایستاده بود و لبخند میزد و با رضایت به دوربین نگاه میکرد. به نظر افسرده یا ناراحت نمیآمد. حسود نبودم ولی آن لحظه این حس نمیدانم از کجا خودش را به من رساند.
طاقت نداشتم، نتوانستم تحمل کنم و آن عکس را پاک کردم. در عکس بعدی مژگان دسته گل قشنگی در دست داشت و همان لبخند روی لبهایش بود. چقدر گلهای آن دسته گل شبیه همین دسته گل من بودند. نگاهی به دست گل خودم که روی پایم بود انداختم و بعد آن عکس را هم پاک کردم. بعد از چند عکس از نوزاد به عکسهای خودمان رسیدم. تمام عکسهای خودم و آرش را از گوشیاش پاک کردم. باید کمکش می کردم.
آرش همانطور که از روزهای آیندهی سارنا میگفت نگاه مشکوکی به گوشیاش انداخت. کارم تمام شده بود، صفحهی گوشی را خاموش کردم و تحویلش دادم.
–خب حالا زود بگو راحیل که از دیشب فکر و خیال دیوونم کرده. دیروز چی شده بود؟
مامان از دستت ناراحت شده بود که همینجوری رفتی.
میگفت اون از روز خاک سپاری اینم از امروز
چطور میگفتم که تحمل کردن حرفهای دیگران صبر ایوب میخواهد که من ندارم. چطور میگفتم نگاه مادرت از حرفهای فامیلت هم بدتر است. چطور حرفهایی که شنیده بودم را برایش توضیح میدادم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...